دختر وارد كافه ي هميشگي شد و با نگاهي شيطنت آميز همه جا را از زير چشم گذراند . رنگهاي شفاف و محيط شلوغ و پر هيجان آن جا . اصلن براي همين بود كه اين جا را بي هيچ دلهره اي دوست داشت . نگاههاي اطرافيان كه دوستانه بر رويش لبخند مي زدند بدون اينكه خبر داشته باشند كيست و از كجا مي آيد و او هم با لبخندي به گشادي ِ تمام پهناي صورتش لطفشان را جواب مي داد.
دختر سر ميز گردي كه پس زمينه اش را فضايي نارنجي و قرمز پوشانده بود كه معلوم نبود ديوار است يا نوعي تابلو نشست و وسايلش را توي كيفش انداخت و كيفش را روي صندلي كناري گذاشت، يك فنجان قهوه خواست ، ساعتش را مثل هميشه از دستش باز كرد و روي ميز گذاشت . و دستهايش را به هم گره كرد و بالا آورد و سرش را خميده روي آن ها گذاشت و به پنجره اي كه گويي در آن سمت بود خيره شد . و با لذتي ژرف كه معلوم نبود واقعن آن چه را نگاه مي كند مي بيند يا نمي بيند به آن جا خيره شد .
چندي بعد پيشخدمت فنجان را پيش رويش گذاشته بود و از ديدش محو شده بود . نگاهي به فنجان قهوه انداخت و دستش را به سمت شكردان برد ، با احتياط و ظرافتي كه هميشه رعايتش مي كرد يك قاشق شكر درون قهوه ريخت و شروع به هم زدن آن كرد .
دايره هاي هم مركز روي سطح آن خودنمايي مي كردند و دختر به دايره ها و فاصله هاي بين آن ها خيره مانده بود.اندكي بعد همه چيز آرام بود . دوباره قهوه را با قاشق كوچكش هم زد . و اين بار اين كار را با سرعت بيشتري انجام داد .اين بار نقطه ي مركز به مثابه ِ دره اي عميق در آمده بود كه چون گردباد همه چيز را دور خود مي چرخاند . و دوباره همه چيز آرام شد .
دختر را گويي شوري فرا گرفته باشد .گويي در قهوه غرق شده باشد و هيچ ديدي از اطراف نداشته باشد بار ديگر شروع به هم زدن كرد و به مركز خيره شد به نقطه . ناگهان تمام وجودش را خواسته اي دربرگرفت . خواسته اي براي آن جا بودن . درون قهوه بودن . درست وسط آن همه دايره ي متحدالمركز و اين بار مدت زمان بيشتري بود كه اين توده ي قهوه اي دورش شتاب مي گرفتند .شتاب مي گرفتند و درست در نقطه اي پايين تر از سطحي كه چشم ناظر بتواند آن را ببيند مركزشان در يك نقطه بسته مي شد .و مخروطي خالي از اين قهوه اي ِ تلخ به سمت بيرون نمايان مي گشت .
چندي بعد هنوز ناآرامي ِ درون فنجان به پايان نيامده بود كه پيشخدمت آمد و متعجب به فنجان پر ِ قهوه و صورتحساب پرداخت نشده نگريست .
ميز را مرتب كرد ، نگاهي به اطراف كرد و ساعت را از روي ميز برداشت و توي جيبش گذاشت و فنجان قهوه را به سمت آشپزخانه برد و توي يكي از چاه ها خالي كرد .
Labels: داستان نوشت