مرد به صندلي نزديك شد و پرسيد « ميتونم اينجا بشينم ؟» . دختر سرش را از روي كتاب بلند كرد و با بي تفاوتي تكانش داد . مرد لباس ساده ولي مرتبي به تن داشت ، دختر روي كتاب خم شده بود و پاهايش را به عقب هل داده بود . بالاي سرشان شاخه هاي درختي توي باد تكان مي خوردند .مرد روزنامهاش را باز كرد و شروع به خواندن صفحههاي وسطش كرد .بعد از مدتي گفت « تأسف آوره ! آدم چه خبرهايي توي روزنامه نميخونه » .دختر چند لحظهاي بود به جاي ديگري خيره شده بود و بدش نميآمد كتاب را ببندد .نگاهي به مرد انداخت وسعي كرد در چشمهايش كلمههايي را كه قرارست بگويد بگنجاند .مرد گفت :«پل سيموس روي رودخانهي ريدنا » و نگاهي به دختر كرد كه انگار بايد حتما آنجا را ميشناخت .گفت « ديروز اونجا بودم ، نوشته ريخته ! همه سقوط كردند تو رودخونه . يه ديوونه نميدونم با چه كوفتي باعث شده طناب پاره بشه ! اونجا رو كه حتما ديدين يه پل بيثبات قديمي قديميه ولي اگه كسي كاري به كارش نداشت حالا حالاها سرپا بود »
دختر با چشمهاي درشت و ميشي اش نگاهي به او كرد و بعد در حاليكه سرش را ميچرخاند يكي از ابروهايش را بالا انداخت ..مرد پرسيد «ميتونم ببينم چي ميخونيد؟ » دختر كتاب را از دور بالا آورد و گفت «ريگان مور» مرد با گستاخياي كه حاصل از سادگياش نبود دستش را جلو آورد و گفت «اجازه هست » .دختر كتاب را به او داد و چشمش به دنبال كتاب حركت كرد .مرد پرسيد «چند سالتونه ؟» و دختر با بياهيتي اي كه فقط خواسته باشد جواب بدهد گفت بيست و يك و جوري حركت كرد كه يعني منتظر است كتاب را پسش بدهند ولي مرد همچنان بي توجه به دختر به آرامي كتاب را ورق ميزد ،گفت « اين كتاب رو خوندم .مردم اين دوره زمونه به غم بيشتر از شادي اهميت ميدن .به نظرشون كسي كه شاد باشه هيچي نميفهمه . يه جورايي از نفهم بودنشه كه خوشحاله ! » دختر گفت « اينطور فكر نميكنم » و روي صندلي صاف نشست و به سمت راستش كه دو جوان رد ميشدند و بستني ميخوردند نگاه كرد .مرد گفت « ولي به نظر من اگه ميتونستند تنهاييشون رو انقدر كامل كند كه وابسته نباشن ديگه نيازي به اين همه گريه زاري نبود ، بعضيها واقعن غمگين نيستند مجبورند اينطوري باشند، دركش براي كسي به سن تو سخته ! ده سال پيش زماني كه همسن تو بودم اين كتابارو زياد ميخوندم . فلسفه و اين شر و ورا ! آخرش به اين نتيجه رسيدم كه تنهام و هيچكدوم ازينها تنهاييمو تسكين نميده » دختر با بيحوصلگي به دورترين جاي ممكن خيره شده بود و سعي ميكرد تشخيص دهد آنجا چه خبر است . مرد ادامه داد « دوستم ديرما وقتي ميومد پيشم هميشه گريه ميكرد ، از صبح تا شب از شب تا صبح .، پيشش بودم ولي از نبودم رنج ميبرد ، نميدونم چطور ميشه اينارو توضيح داد . البته اون بود كه زندم نگه داشت حتي با گريه هاش و خاطراتش » دختر به قاصدكهايي كه با باد ميامدند و ميرفتند نگاه ميكرد ، بعد از مدتي سكوت پرسيد « هنوز گريه ميكنه ؟» مرد گفت «كي؟» دختر با حالتي كه انگار سالهاست ميشناسدش گفت «ديرما» مرد گفت « نه ! » و ادامه داد « اينجارو گوش كن » و شروع كرد قسمتي از كتاب را بلندخواندن « ما نميدانيم وجودمان كجا و به چه صورت پايان مييابد ، آنچه مسلم است ما در خاطر دوستان ، اطرافيان و اشياء ميمانيم حتي هنگامي كه آن لحظه از زمان برايمان به كلي از دست رفته باشد .حالا چطور ميتوان تمايز داد آني كه از من در ذهن ديگري ميماند من است يا جز من است . جاودانگي جز اين نيست كه هميشه نوعي از ما جايي در حال تكرار است . در ذهن يا فضايي »
دختر دستي به موهاي قهوهايش كشيد و ژاكتش را كه در آن هواي بهاري كمي بيجا مينمود دور خودش پيچيد گفت « ميشه كتاب رو به من پس بديد ؟ » مرد كه انگار تازه يادش آمده باشد كتاب متعلق به خودش نيست آن را به دختر پس داد ، صاف روي صندلي نشست ، پايش را روي پايش انداخت ، به روبرو نگاه كرد و دوباره ادامه داد « چيزي در مورد ديرما پرسيديد ، اون حالا ديگه گريه نميكنه ، راستش نمي دونم اون موقع چرا هميشه گريه ميكرد ، قوت قلبهاي منم بيفايده بود . اعتراف مي كنم اون موقع انقدر توي تنهايي خودم اسير شده بودم كه نميديدمش تا اينكه يه روز بناي غمگين شدن رو گذاشت و شروع كرد آه و ناله سر دادن . با اين حال نميشد تركش كنم . تازه فهميدم چقدر در كنارش جا داشتم و قبلش اصلا نميدونستم .» دختر پرسيد « قبل از چي؟» مرد با كمي تأمل پاسخ داد :« قبل از 18 جولاي 1983 ، روز خاصي برامون بود ، خيلي چيزا توي اون روز روشن شد » دختر با بيقيدي كتاب را ورق ميزد گو اينكه اصلا براي اينكه بخواند آنرا از مرد نگرفتتش. سر ِ آخر پرسيد « پس حالا گريه نميكنه ؟ » و مرد دوباره به آرامي دستي به روي موهايش كه به طرز عادياي آرايش شده بود كشيد و گفت « نه ! حالا زياد هم بودنم براش ارزشي نداره ،اون موقع نفهميدم چرا با وجود بودنم ناراحته و حالا كه هميشه پيششم هر روز بيشتر ازم دور ميشه و خوشحاله . شايدم نيست ... » سرش را پايين انداخت و با صداي زيري گفت « به هر حال چيزي كه مسلمه درون آدما براي خودشونم كشف نشدست » گرد و خاك فرضي را از پاچه ي شلوارش تكاند و به دختر گفت « حالا اينجاهايي كه برام خاطره دارن وجود داره . ميومديم اينجا و روي اين نيمكت مي شستيم و بستني مي خورديم » مرد به دسته پرنده هايي كه همگي با هم مثل موج در فضا پخش شدند نگاه كرد و موبايل دختر زنگ زد و دختر با آرامش گوشي را از جيب لباسش در آورد و گفت « الو ! سلام سان . كي ؟ كجا ؟ فردا كه نه ! مي دوني هوا خيلي سرد شده » بعد از چند كلمهي ديگر به سمت چپ صندلي خود نگاه كرد و مرد را آنجا نديد . سرش را نيمدايرهاي چرخاند و فقط روزنامه را ديد كه روي نيمكت جامانده بود . بلند شد روزنامه را در دستش گرفت و از كمر چند بار خم شد تا مرد را ببيند ولي متاسفانه آنقدر گرم صحبت شده بود كه نفهميده بود او كي رفته ، روزنامه را نگاه كرد و تصوير ماجراي پاره شدن پل را ديد در حاليكه تاريخ آن هجده جولاي هزارو نهصد و هشتاد و سه را نشان ميداد .
پ.ن : تمام اسامي به كار رفته جنبه ي تخيلي دارند و هيچ ارتباط واضحي با اسامي حقيقي در بين نيست .
پ.ن اخباري :
هزارتوي هويت منتشر شد . تا اين جايي كه خوانده ام پيشنهاد مي كنم داستان واره ي خوب و تأمل برانگيز ِ
برهنگي با شير و بي شكر را از
نقطه الف بخوانيد !
Labels: داستان نوشت