19 May 2007

 دختري با لباس چهارخانه‌ي درشت


مرد به صندلي نزديك شد و پرسيد « مي‌تونم اين‌جا بشينم ؟» . دختر سرش را از روي كتاب بلند كرد و با بي تفاوتي تكانش داد . مرد لباس ساده ولي مرتبي به تن داشت ، دختر روي كتاب خم شده بود و پاهايش را به عقب هل داده بود . بالاي سرشان شاخه هاي درختي توي باد تكان مي خوردند .مرد روزنامه‌اش را باز كرد و شروع به خواندن صفحه‌هاي وسطش كرد .بعد از مدتي گفت « تأسف آوره ! آدم چه خبرهايي توي روزنامه نمي‌خونه » .دختر چند لحظه‌اي بود به جاي ديگري خيره شده بود و بدش نمي‌آمد كتاب را ببندد .نگاهي به مرد انداخت وسعي كرد در چشمهايش كلمه‌هايي را كه قرارست بگويد بگنجاند .مرد گفت :«پل سيموس روي رودخانه‌ي ريدنا » و نگاهي به دختر كرد كه انگار بايد حتما آنجا را مي‌شناخت .گفت « ديروز اونجا بودم ، نوشته ريخته ! همه سقوط كردند تو رودخونه . يه ديوونه نمي‌دونم با چه كوفتي باعث شده طناب پاره بشه ! اونجا رو كه حتما ديدين يه پل بي‌ثبات قديمي قديميه ولي اگه كسي كاري به كارش نداشت حالا حالاها سرپا بود »
دختر با چشمهاي درشت و ميشي‌ ا‌ش نگاهي به او كرد و بعد در حالي‌كه سرش را مي‌چرخاند يكي از ابروهايش را بالا انداخت ..مرد پرسيد «مي‌تونم ببينم چي مي‌خونيد؟ » دختر كتاب را از دور بالا آورد و گفت «ريگان مور» مرد با گستاخي‌اي كه حاصل از سادگي‌اش نبود دستش را جلو آورد و گفت «اجازه هست » .دختر كتاب را به او داد و چشمش به دنبال كتاب حركت كرد .مرد پرسيد «چند سالتونه ؟» و دختر با بي‌اهيتي اي كه فقط خواسته باشد جواب بدهد گفت بيست و يك و جوري حركت كرد كه يعني منتظر است كتاب را پسش بدهند ولي مرد هم‌چنان بي توجه به دختر به آرامي كتاب را ورق مي‌زد ،گفت « اين كتاب رو خوندم .مردم اين دوره زمونه به غم بيشتر از شادي اهميت مي‌دن .به نظرشون كسي كه شاد باشه هيچي نمي‌فهمه . يه جورايي از نفهم بودنشه كه خوشحاله ! » دختر گفت « اينطور فكر نمي‌كنم » و روي صندلي صاف نشست و به سمت راستش كه دو جوان رد مي‌شدند و بستني مي‌خوردند نگاه كرد .مرد گفت « ولي به نظر من اگه مي‌تونستند تنهاييشون رو انقدر كامل كند كه وابسته نباشن ديگه نيازي به اين همه گريه زاري نبود ، بعضي‌ها واقعن غمگين نيستند مجبورند اين‌طوري باشند، دركش براي كسي به سن تو سخته ! ده سال پيش زماني كه همسن تو بودم اين كتابارو زياد مي‌خوندم . فلسفه و اين شر و ورا ! آخرش به اين نتيجه رسيدم كه تنهام و هيچكدوم ازينها تنهاييمو تسكين نمي‌ده » دختر با بي‌حوصلگي به دورترين جاي ممكن خيره شده بود و سعي مي‌كرد تشخيص دهد آنجا چه خبر است . مرد ادامه داد « دوستم ديرما وقتي ميومد پيشم هميشه گريه مي‌كرد ، از صبح تا شب از شب تا صبح .، پيشش بودم ولي از نبودم رنج مي‌برد ، نمي‌دونم چطور مي‌شه اينارو توضيح داد . البته اون بود كه زندم نگه داشت حتي با گريه هاش و خاطراتش » دختر به قاصدكهايي كه با باد مي‌امدند و مي‌رفتند نگاه مي‌كرد ، بعد از مدتي سكوت پرسيد « هنوز گريه مي‌كنه ؟» مرد گفت «كي؟» دختر با حالتي كه انگار سالهاست مي‌شناسدش گفت «ديرما» مرد گفت « نه ! » و ادامه داد « اينجارو گوش كن » و شروع كرد قسمتي از كتاب را بلندخواندن « ما نمي‌دانيم وجودمان كجا و به چه صورت پايان مي‌يابد ، آنچه مسلم است ما در خاطر دوستان ، اطرافيان و اشياء مي‌مانيم حتي هنگامي كه آن لحظه از زمان برايمان به كلي از دست رفته باشد .حالا چطور مي‌توان تمايز داد آني كه از من در ذهن ديگري مي‌ماند من است يا جز من است . جاودانگي جز اين نيست كه هميشه نوعي از ما جايي در حال تكرار است . در ذهن يا فضايي »
دختر دستي به موهاي قهوه‌ايش كشيد و ژاكتش را كه در آن هواي بهاري كمي بيجا مي‌نمود دور خودش پيچيد گفت « ميشه كتاب رو به من پس بديد ؟ » مرد كه انگار تازه يادش آمده باشد كتاب متعلق به خودش نيست آن را به دختر پس داد ، صاف روي صندلي نشست ، پايش را روي پايش انداخت ، به روبرو نگاه كرد و دوباره ادامه داد « چيزي در مورد ديرما پرسيديد ، اون حالا ديگه گريه نمي‌كنه ، راستش نمي دونم اون موقع چرا هميشه گريه مي‌كرد ، قوت قلبهاي منم بي‌فايده بود . اعتراف مي ‌كنم اون موقع انقدر توي تنهايي خودم اسير شده بودم كه نمي‌ديدمش تا اينكه يه روز بناي غمگين شدن رو گذاشت و شروع كرد آه و ناله سر دادن . با اين حال نمي‌شد تركش كنم . تازه فهميدم چقدر در كنارش جا داشتم و قبلش اصلا نمي‌دونستم .» دختر پرسيد « قبل از چي؟» مرد با كمي تأمل پاسخ داد :« قبل از 18 جولاي 1983 ، روز خاصي برامون بود ، خيلي چيزا توي اون روز روشن شد » دختر با بي‌قيدي كتاب را ورق مي‌زد گو اينكه اصلا براي اينكه بخواند آنرا از مرد نگرفتتش. سر ِ آخر پرسيد « پس حالا گريه نمي‌كنه ؟ » و مرد دوباره به آرامي دستي به روي موهايش كه به طرز عادي‌اي آرايش شده بود كشيد و گفت « نه ! حالا زياد هم بودنم براش ارزشي نداره ،‌اون موقع نفهميدم چرا با وجود بودنم ناراحته و حالا كه هميشه پيششم هر روز بيشتر ازم دور ميشه و خوشحاله . شايدم نيست ... » سرش را پايين انداخت و با صداي زيري گفت « به هر حال چيزي كه مسلمه درون آدما براي خودشونم كشف نشدست » گرد و خاك فرضي را از پاچه ي شلوارش تكاند و به دختر گفت « حالا اينجاهايي كه برام خاطره دارن وجود داره . ميومديم اينجا و روي اين نيمكت مي شستيم و بستني مي خورديم » مرد به دسته پرنده هايي كه همگي با هم مثل موج در فضا پخش شدند نگاه كرد و موبايل دختر زنگ زد و دختر با آرامش گوشي را از جيب لباسش در آورد و گفت « الو ! سلام سان . كي ؟ كجا ؟ فردا كه نه ! مي دوني هوا خيلي سرد شده » بعد از چند كلمه‌ي ديگر به سمت چپ صندلي خود نگاه كرد و مرد را آنجا نديد . سرش را نيمدايره‌اي چرخاند و فقط روزنامه را ديد كه روي نيمكت جامانده بود . بلند شد روزنامه را در دستش گرفت و از كمر چند بار خم شد تا مرد را ببيند ولي متاسفانه آنقدر گرم صحبت شده بود كه نفهميده بود او كي رفته ، روزنامه را نگاه كرد و تصوير ماجراي پاره شدن پل را ديد در حاليكه تاريخ آن هجده جولاي هزارو نهصد و هشتاد و سه را نشان مي‌داد .

پ.ن : تمام اسامي به كار رفته جنبه ي تخيلي دارند و هيچ ارتباط واضحي با اسامي حقيقي در بين نيست .
پ.ن اخباري : هزارتوي هويت منتشر شد . تا اين جايي كه خوانده ام پيشنهاد مي كنم داستان واره ي خوب و تأمل برانگيز ِ برهنگي با شير و بي شكر را از نقطه الف بخوانيد !

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com