برگمان نشسته لبِ پنجرهی نارنجی و پاهایش را تاب میدهد در باد. چوب دستش را گذاشته روی پایش و خیره شده به آن بالا به ابرها. میروم و توی لنگهی دیگر پنجره جا میگیرم و سرم را میکنم بیرون تا برگمان را از بیرون ببینم. نگاهش میکنم که در آن پس زمینهی آبی چه ابهتِ سیاهیست.
-برگمان! دوست داشتن همون عادت کردنه؟برگمان هنوز هم زل زده به ابرها. تصویر ابرها توی چشمهایش آرام جابهجا میشود.
-میدونی موضوع چیه برگمان؟ آدم نمیتونه تفاوت بذاره که یه چیزیو واقعن دوست داره یا بهش عادت کرده. برگمان چشمش را تنگ میکند و میگوید:
-اتفاق میفته!سرم را میچرخانم به طرفش و میپرسم
چی؟ -دوست داشتن! بدون یاددادن و یادگرفتن. بدون فریبِ فراموش کردن، نه امکانی برای مهار. اتفاق میفته.تکیه میزنم به چارچوب پنجره و میچرخم به سمت برگمان
-ولی این جواب من نیست! عادت رو میشه ترک کرد. دوست داشتن رو نه. میخوام بدونم این دوست داشتنی که اتفاق میفته... برگمان چوب دستش را بلند میکند:«نگاه کن»، امتداد چوبش را نگاه میکنم و به آسمان و آن ابر سر چوبدستش خیره میشوم. «
یه مشت بردار»
نگاهش میکنم :«
هوم؟»، تکرار میکند «
یه مشت بردار». دستم را دراز میکنم و یک مشت ابر میچینم.
-باز کن! میبینی؟ هیچی نیست. زندگی ِ ابر، آسمونه. بدون آسمون، ابری نیست. بدون کسی اگر نبودی اون زندگیته. دستم را باز و بسته میکنم تا باورم بشود زندگی ابری را. دختر همسایه [همانی که درست روبروی اتاق من است و تنها اتاق همسایهی آن حوالیست] پرده را کنار میزند. با دامن قرمز و بلوز سفید مینشیند دم آینه و موهایش را شانه میکند. برگمان آسمان را رها میکند و نگاهش به سمت دختر میچرخد. چشمهایش را گشاد میکند و خم میشود به سمت جلو. دستهایم را که تکیه دادهام به چارچوب پنجره برمیدارم و عقب میآیم. برگمان نگاهی میاندازد به دامن آفریقاییش و دوباره نگاهش را برمیگرداند به اتاقِ روبرو. از پنجره دور میشوم و برمیگردم به سمت برگمان: «
برگمان» جوابی نمیآید.«
برگمان!!».
برگمان به خودش میآید:«
اتفاق افتاده» به سمتش میروم «
چـــــــی؟ پریسا؟ » برگمان چشم میدوزد در چشمانم: «
آن دامنهای قرمز چندند؟»
Labels: داستان نوشت