29 July 2007

 مردی که نقاشی می‌دانست


مردی که نقاشی می‌دانست

تهران-1386

- نقاش بود؟
- هی، آره! یه چیزی توی همین مایه‌ها. خودش می‌گفت که نیست، می‌گفت اسم کاراش نقاشی نیست ولی مگه نقاشی غیر از طرح و بوم و رنگه؟

به سرعت روی سنگفرش‌های سفید به سمت نمایشگاه می‌رفتند. زن مشکی‌پوش سعی داشت هر دو قدم راه چند تایی را هم بدود. دختر هم خودش را هماهنگ کرده بود. هرچند قدم کمی جا می‌ماند ولی نه آن‌قدر که نتواند حرف‌های زن را بشنود. زن سیاه‌پوش با دست اشاره کرد
- اونم کار اونه...
- پس عکاسم بوده
- خودش می‌گفت نه! ولی عکس مگه غیر از طرح و کادر و رنگه؟ اعتقادای عجیبی داشت. خودشو حبس می‌کرد توی یه اتاق و فکر کن چه رنگی زده بود به دیوار...عنابی ... آخه اینم شد رنگ؟ برا دیوار ... خدای من! ...
از پیچ که رد شدند سرعتشان کم شد. زن سیاه‌پوش دستی به لباسش کشید و لبخند نیمه‌کاره‌ای روی لب‌هایش کاشت. به سمت چهار نفری که ایستاده بودند وسط سالن رفت و چند کلمه حرف زد و برگشت به سمت دختر:
- می‌تونی ببینی. بیا ... اینا کاری اونه ... سر همینا زندگی‌رو نابود کرد.

وصدای قدم‌هایی که توی سالن پیچید.

- می‌بینی؟ رنگارو می‌بینی؟ ... اینجارو ببین خورشیدو آبی کشیده ... می‌دونی چرا؟ قلم‌مو رو اشتباهی زد تو آبی و بعد رو به پالت گفت حق با توئه. براش مهم نبود. بی‌قید بود. بی‌قانون. قبول نداشت که همه‌چیز همونیه که هست و این زندگی کوفتیه به هیچ قسمی عوض نمی‌شه. می‌خواست قانونا رو بشکنه... نتونست ... دوسال انداختنش زندان، دو ماه آسایشگاه رفت بعد از زندان ... وقتی اومد بیرون کارش شده بود رو پشت بوم بشینه و قلم‌مو رو تو دستش طوری بگیره که انگار داره دنیا رو می‌کشه... حبسش کردیم تو اتاق ... خب! خطرناک بود ... نشد ولی ... نشد

دست دختر را گرفت و کشید به دنبال خودش ...
- بیا، ببین! می‌بینی؟ اون رنگارو می‌بینی؟ اونا خون خودشه، همش خون خودشه، باهاش رنگ ساخت. سه تا لیوان خون ... زرد شده بود. رنگ زرد که می‌خواست قلم‌مو رو می‌کشید روی صورتش بعد می‌کشید روی بوم.

دستش را دراز کرد به سمت نقاشیِ بعدی
- این یکی‌رو ببین. این دخترشه... دخترمون. روز آخر باهاش بود. ببین چه می‌خنده. الان دیگه نمی‌خنده. الان دیگه حرف هم نمی‌زنه... روز آخر با هم رفته بودن ... به من گفته بود میره رنگ بگیره ... فکر کردم حتمن میرن شهر ... اون‌وقتا توی خونه جنگلی بودیم. تعطیلات گفته بود می‌خواد د.و.ر باشه. می‌خواد آ.ر.ا.م.ش داشته باشه. خدای من آرامش!! ... گور پدر هرچی آرامشه... گور پدرش...

زن کنترل اعصابی را که در طول حرف زدن هم نداشت از دست داد. چند دفعه سرش را تکان داد و صورتش را میان دو دست پنهان کرد. دختر دستش را گرفت و هدایتش کرد تا جایی بنشاندش.
- رفته بودن بالای کوه... بالای کوه... چه خریم من! ... خودشو پرت کرده بود پایین... پرت کرده بود...
و زن خیر شد به جایی که در دیدش نبود.
- دخترم وقتی اومد پایین می‌خندید، گفت بابا پرید ... ما دوییدیم بالا. من و چندتای دیگه... کوه خیلی بلند بود. نیم ساعتی طول کشید، بند و بساطش رو دیدیم که پهن بود، طناب و ...
بینی‌اش را با دستمال پاک کرد
- دخترم پایین منتظرش بوده، بالاتر یه سه چهار کیلومتر با طناب تاب خورده و نمی‌دونم چطوری پرت شده پایین... گفته بود نقاشیاشو آتیش بزنیم. ما نزدیم ... یه چندتا بیشتر تو همون‌جا. دو سه تا ... نقاشیاش زیاد بود ... از سر تشییع جنازه که برگشتیم [جنازه کجا بود؟]. دیدیم کلبه جنگلی و نقاشیا دارن می‌سوزن ... همه‌چی سوخت ... همه‌چی ... اینا هم تهران مونده بود.

--------------------------------------------------------------------------------------
نور- 1384

- بابا به منم یاد میدی نقاشی بکشم؟
-تو که خودت نقاشی‌ای دخترم.

دست کوچکی انگشت بزرگی را سفت گرفت
- بابا مگه نمی‌ریم رنگ بگیریم؟
- چرا دخترم یه ذره دیگه مونده، میای رو کول بابا؟

و جواب نشنیده دختر روی شانه‌های مرد سوار شد. درخت و درخت و درخت ...
- اون چیه بابا؟
- چشمه خانومی، بیا پایین که رنگمونو پیدا کردیم.

دخترک پرید پایین و به‌دو دوید به سمت آن صدای گوش‌نواز
- ولی این‌که رنگ نداره!
مرد ابرویش را بالا انداخت و زیر چشمی نگاه دخترک کرد. دو دستش را آغوش آب کرد و گرفت جلوی صورت دختر
- حالا نگاه کن ببینم چه رنگیه؟
مرد شیطنت را توی آن چشم‌ها دید. دختر خندید و گفت : رنگ ساغر !
- آفرین دختر بابا! هم رنگ ِ دست منه هم رنگ ِ ساغر ِ بابا، چی ازین بیشتر می‌خوای؟
دختر لب و لوچه‌اش را جمع کرد و گفت: ولی بابا این بی‌رنــــــــگه!
- خب اگه رنگ داشت که رنگ تو نمی‌شد عزیز دل بابا. اونوقت ساغرمو که نشون نمی‌داد. می‌داد؟
دختر لبش را کج کرد و دستش را توی آب تکان داد. مرد لبخند زد و بلند شد.
- ساغرِ بابا همین‌جا می‌مونه؟ بابا بره یه ذره رنگِ نور بیاره؟
- برا چی؟
- نور نباشه که آب نشونت نمی‌ده!

دخترک سرش را تکان داد و یک مشت آب پاشید به سمت مرد. مرد سه قدم رفت و برگشت به سمت دخترک ...
- ساغری! تا حالا دیدی کسی پرواز کنه؟
- نه! چرا! تو تلویزیون دیدم، با اینا که مثل پروانه‌ان، با کایتم دیدم ...

مرد دلش قنج رفت برای دخترش ...
- می‌خوای یه واقعیشو ببینی؟
- اوهوم !
- پس همین‌جا وایسا، جایی نریا، وقتی من پریدم و تو دیدی، برو پایین تا ازون پایین ببینی من چطوری عکستو با نور و آب می‌کشم ...

--------------------------------------------------------------------------------
تهران- 1386

زن سیاه‌پوش سرش را بلند می‌کند
- صدای چیه؟
دختر گوش می‌چرخاند: آژیر آتیش سوزیه؟
زن سیاه‌پوش می‌دود:
- فرار کن، بیا ...


+
پی‌نوشت: کمی ویرایش می‌خواست که مجال نبود به هنگام سفر، این بود که ماندیم عقب از قافله‌ی رنگی‌ها! حالا باشد این‌جا تا بدانید ما با شما مثل کف دستیم. یا چیزی نداریم یا اگر داریم همه‌اش را می‌گذاریم دالان با هم بخوانیم :)






Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com