وبلاگ؛ یک صفحه است تا بینهایت ...
+
مثل همین الان که اینجا نشستهایم و گوش دادهایم به حرفهای هم، یا اگر منصف تر باشم، لحظهای قبول کردهاید که نوع فکر کردن من را بخوانید، درست عین همین لحظهها هر روز تکرار میشود. زیاد هم تکرار میشود. مینشینم و دلمان میخواهد که فقط بشنویم، ببینیم و در موردشان شاید کمی فکر کنیم. اینکه میگویم شاید درست به این دلیل است که قاطعیت صد در صد ندارد. لزومی هم ندارد در مورد همه چیز فکری بشود. بعضی چیزها هستند همینطوری قلمبه دوست داشتنیند. نه اینکه چیزی پشتشان نباشد ولی چیزهایی هست که اصلن نیاز به فکری از نوع استنتاجی-حلاجی ندارد.
+
مدتیست نیستیم، این هم که لابد یک نوشتهی استخواندار نیست. بیشتر یک دست تکان دادن دوستانه است تا بدانید که ما هنوز که هست زندهایم و دلمان برای همهتان تنگ شده. از نوع زیاد.
+
گاهی جنگهایی در میگیرد بین دل و عقل؛ نه به معنای کامل تناقض. دل چیزی را میکشد و عقل تکذیب میکند. معلوم هم نیست که خواستن و نخواستن دقیقن کجاست که اتفاق میافتد. جایی که دل میخواهد یا جایی که عقل میسنجد که این خواسته همانیست که بایست باشد. اینطوریست که میگویم وقتی خواستهای دل از فیلتر عقل رد میشوند چیز زیادی ازشان باقی نمیماند.
+
دلم میخواهد یکطوری بشود بیشتر بنویسم، به همان روال سابق. ولو روزی یک جمله. زمانی که شروع کرده بودم به هر روز نوشتن تنها دلیلم این بود که بدانم روزها از حرف خالی نیستند، از هر کدامشان میشود چیزی برداشت گذاشت توی صندوقچه تا فردا روز به کاری بیاید. یک چیز دیگری هم هست، چیزی که ثبت میشود به موازات تاریخ روزمرگی قدم برمیدارد. اینکه مثلن یک نقاشی میکشم و میزنم به دیوار تمام حس و حال آن لحظهها و اتفاقات را برایم زنده میکند. اینست که کلی حرف دور و بر یک پست میتواند بچرخد. کلی خاطره ... حالا هم کم لطفی میشود به روزهای به این خوبیم که در دالان نیاید. بعله! روزهایمان بسیار خوبند. پر از آرامش و دوست داشتن و زندگی. اینست که گاهی یادمان میرود که قرار بوده لحظهای توی تاریکی دالان بایستیم و به چیزهایی فکر کنیم. اکثرن با سر میدویم تا به یک جاهایی برسیم.
+
حال ِ روح سرگردان وبلاگمان هم خوب است. نشسته توی یک دخمهای و بیرون نمیآید. گویا مجوز روح وبلاگ بودنش را پاره کرده باشند. خب من دقیق هم نمیدانم چه شده که نیست ولی گاهی از دنیای روحها یک اس.ام.اسی میزند. یا اس.ام.اسمان را جواب میدهد و خیالمان را راحت میکند.
+
بعضی چیزها هست توی مخ آدم هی بالا پایین میشود، همیشه هست. نه اینکه چیز خاصی باشد ولی خب هست. شاید آدم یک جورهایی خودش را عادت داده به آنها فکر کند. که باشند. یکجور ساختن سد است برای چیزهای جدید. و دقیقن وقتی این سد را بالکل کنار میزنی و چیز جدیدی پیدا میکنی، درست همان موقع انگار نوسان سد قبلی هم تمام میشود و تازه میفهمی که چه سد پست و بیارزشی را برای خودت ساخته بودی. و حالا دنیای جدیدی داری که با چیزهای قبلی عوض نمیکنی.
+
گفتی «بمیر»؛ مُردم ... گل سر قبرم میگذاری برای سپاس یا قشنگی؟
+
بعد از طوفان معمولن آرامش است. شاید به سکوت قبلش نباشد ولی طوفان، آرامتر نشانش میدهد. اینست که بعضی طوفانها زیاد هم بد نیستند.
+
هر کسی محور فکری مشخصی در درونش دارد. طول میکشد تا این محور پیدا شود و حول آن بشود گردید. این چیزی که من میگویم ولی یک محور ذاتیست. مثل غم، نگرانی، خوشحالی، ترس ... فکر میکنید محور فکری شما چیست؟
یک وقتی یک چیزی نوشته بودم «
رویاهایی که تراِژیک نوشته میشوند». بعضیهایمان واقعن از ترسِ پایانبندیهای بد، فیلم را از وسط میبریم. کاش لحظههایمان را زندگی کنیم و خوشیهایمان را باور کنیم. بعضی لحظهها انقدر بزرگ و خوبند انگار که از ظرفیتمان بیرون باشد میخواهیم که تعبیرش را وارونه ببینیم ...
اینها فقط حرف است. اینها نیمی از حرفهای من به عنوان یک دوست است که مینشینم توی این دالان و مینویسم. میخواهم بدانید که دانای کل که لابد نیستم، زیاد هم اشتباه میکنم ولی دوست دارم آن چیزی را که عقیده دارم بگویم حتی اگر فردا روز برایم اثبات شود که صد در صد اشتباه میکرده ام.
+
تبلیغ چیز مهمیست. برای خودتان تبلیغ کنید. حتی برای شخصیتتان. حتی اگر آن ویژگی زیاد هم خوب نباشد. یا برای مثلن نوشتههایتان. این رمز موفق شدن است. تا کسی نوشتههایتان، اثرتان، زندگیتان را نبیند. تا کسی رفتارتان را نگاه نکند نمیتوانید موفق شوید. هرجا که کفشی برای دویدن داشتید پا بردارید و بدوید. مهم نیست اولین نفر باشید که از خط پایان گذشتهاید. دیر تر که شروع کنید همین راه را باید بروید آن هم وقتی نفس جوانیتان را ندارید که بدوید.
+
وقتی عشق به اوج میرسد بارانها وحشی میبارند. کلمهها هم میتوانند التیام دهند و به ابرها پروازت دهند؛ گاهی هم میتوانند پرتت کنند به آن اعماق. گریزی از آن که نیست، همان عشق را میگویم حتی اگر عشق به یک آدم نباشد. درست لحظهای که انتظارش را نداری، درست همانجا که فراموش کردهای چطور میتواند نفست را ببرد و نتوانی که نخواهی؛ همانجا، از همان گوشهها یک چیزی هجوم میبرد به تمام لحظههایت. آن وقت دیگر از خودت میکشی بیرون، زندگی را برای خودت که نمیخواهی هیچ، زندگی خودت را هم نمیخواهی اگر زندگی دیگری نباشد. حتی اگر در زندگیش دلخوش نباشد.
+
ویروس گرفتهایم. کتابها را برمیداریم نصفه و نیمه میگذاریمشان کنار. این آخری چهارمین کتابی بود که اینطوری گذاشتیمش کنار. خب چرا؟
+
مهندس دکامایا وقتی غمگین وافسرده است انقدر میخندد که دلش درد میگیرد. فکر کنید که آدم چطور قرار است که باور کند یک نفر دپرس شده وقتی ولو شده کف زمین و از خنده قالی را گاز میگیرد!
+
یادمان رفت بگوییم بالاخره کشف کردیم چرا دایناسورها منقرض شدند. خب زیاد هم البته سخت نبود فقط کمی نیاز به فکر کردن داشت و سلولهای خاکستری مسیانه. برای اینکه کشتی نوح برای دایناسورهای به آن گندگی جا نداشت.
+
زیادی پراکنده نوشتیم. هر کدامش هم برای خودش کلی پراکنده است. خب! دلمان میخواست باهاتان حرف بزنیم وسطش یک چیزهایی که توی دلمان این ور و آنور میشود بگوییم. اگر چگالی چرت و پرتش زیاد شد ببخشید.
Labels: روز نوشت