هوا کمی مسموم بود، حرفهای پدرم توی سرم تکرار میشد؛ آنها میکشند، آنها ما را میکشند به اتهام ...
چشمهایم سیاهی میرفت، پاهایم سست میشد، نه حتی توانی بود برای یک قدم به جلو. پدرم میگفت مرد باید که ایستاده بمیرد. حتی اگر مرگ شب به سراغش بیاید. حالا این ویرانی که گریبانمان را گرفته، این ضجههایی که تودهمان میزنند و به اطراف میدوند. این کودکانی که بیپناه میمانند.
پدرم میگفت باید این سهم از زندگی را بپردازیم برای چیزهایی که به دست میاوریم. میگفت نسلی که ویرانی را میبیند ارزشش کمتر از آنست که بتوان از آسایش اینجا گذشت. دشمن حالا نزدیکتر بود. درست همان روبرو...
تا چند قدمی آمده بود... چیزی برای دفاع نداشتم. من به سمت مرگ میرفتم.
پدرم میگفت آنها ما را میکشند به اتهام مورچه بودن.
Labels: داستان نوشت