غلیظ شده طعم هوای سرخ و نارنجی با سرما. مچاله شدهاند برگهای اواخر پاییز کنار پاهای رنگارنگِ رهگذرانِ مارگونه بر پیادهرو. چه آرام و خسته میخزد روی سنگهای کاشته شده، بدون توانی برای تجاوز به سختیِ کسلکنندهی راه. چون وصلهای ناجور ازین جماعتِ خوشبخت جمع شدهام در سیاهیِ لباسم و هراسناک میگریزم از تشویشی که دست دراز میکند برای ربودنم. و باز خورشید است که غرق میشود در غرب و رنگ میبازند صورتیها و آبیها در این وداعِ شیشهای روز. دوشهای زرد روشن میشوند و بلندترمیشوند دیوارهای دور و بَر برای جا دادنم در چاهی به عمق زمان. جای قوهی گرم و کتاب و مبل راحتم را توالی قدمهایی آهنگین گرفته در این ساعت. این تاختن بر زمان متقاعدم میکند که پا به پای سیاهی ِ مرددِ شب که میآید و میپوشاند چراغها را در حرکتم. جز شب نمیتواند حل کند این تیرگی رخنه کرده در جانم را در خود. این جدائی از زمین و زمان و افتراقی که دور میاندازد سیاهی و کپکزدگیام را از دنیای آدمهای صورتی و نارنجی. وارد خیابانِهجدهم میشوم. تاب میخورد سکوت روی پنجرهها و تصویر ناانسانوارِ من، محو میشود در لحظه، روی شیشههايِ کدرِ شب. چنان ملالآور و نامسطح چنگ انداختهاند به دورِ زندانیانِ خوابیده در درونشان که نه بوقهای چندشآورِ ماشینها و نه عوعوی سگان میتواند برهم زند رویاهای ساختگی ِ نقشزده شده با این زمختی را. سخت دور میزند بدنم را هوای یخزده؛ چنان غلیظ و متراکم که گویی جزئی شدهام از سرما، از تاریکی. ذوب میشوند سایهها در بسترهایشان بیآنکه ردی بیاندازند یا حتی جای پایی. چنان ترسناک و عظیم میشود شیای کوچک که ناگزیرم از ترسیدن و پناه بردن به شب از شب، وقتی گریزِ دیگری نیست. بعد از خیابان بیست و دوم ایستگاه ِ «کارونیال» است. جاهای متروک، همانجاهایی که خبری از آدمهای مصمم و قدمها محکم نیست، ناآرامهایی چون من را دعوت میکند برای شبنشینی، برای نشان دادنِ پوسیدگی و بیمصرفی یک آدم. برای به رخ کشیدنِ آیندهی نخنما شده. شلاقِ باران بر سر و صورتم میکوبد. آن طرف خبری نیست. همه خوابیدهاند در رکودِ شب. توی کارتونها یا پشت ستونها. میایستم لبهی سکو. «من» ایستاده روبرویم و نگاهم میکند. گلولهای آتشین میجهد از قلبم به صورتم و تمام بدنم را عرقی سرد پر میکند. به هم نگاه میکنیم. دو ریل بینمان جاخوش کرده؛ و من بعد از شش سالِ لعنتی این طرف ایستادهام. من ِ شش سال پیش مصمم و جدی بر زندگی میتاخت بر احساس و خواستناش. خودش بود و آیندهاش که میفشرد در دستهای گرم از غرورش. حالا چه؟ چه مغرور بودم و سرشار از زندگی گاهِ حرکت و صدای قطاری که میپیچید توی گوشم، و افسوس که وارونه گرفته بودم خط پایان را. او آنطرف ایستاده و حرکت میکند درست موازیِ من، میایستد و برمیگردد. سالهاست که توازیمان جاودانه شدهاست. گیر کردهایم در این خط سیر محدود خودمان. پلکهایم خیس میشوند و میافتند و با گشودنشان صفحهی روبرو پاک میشود از «من». باز بین من و خودم فاصلهای نمیماند جزتنام که محکومش کنم به خسرانِ این سالها. راه میافتم به سمتِکوچههای جنوبی. از آنطرف سکو صداهای فریاد میآید و نعره، و بادی که میپیچد بین ستونهای رنگ و رو رفتهی ایستگاه. گوشهایم را میپوشانم و پنهان میشوم در سایههای دیوار برای فرار از نورهای ِ زرد ِ شب. پلِ «سیتوان» است. آرام مثل همیشه. خوابیده در انعکاسهای آبی و نرمههای باران روی سنگهای قدیمیاش. صدایی جز ریتم دردآور ِ قدمهایم نیست. سنگین میشود هوای راکدِ پل با ورودِ کفشهایی مردانه و قدمهایی چالاک. چه ترسناک است آوازهای زندگی در سیاهپوش ِ ظلمات. قدمهای خسته را تندتر میرانم. تندتر. تندتر. تندتر. صدای پشت سر هر لحظه بیشتر لمسم میکند، و من به مرز دویدن نزدیک میشوم. انتهای کوچه سکوت دوباره همهجا را پر میکند، باران خیستر میبارد و تنها تنِ لرزان ِ من است که در میانهی راه ایستاده و نایی برای رفتن ندارد. حتی یک قدم. جایِ امن میخواهم. خسته شدهام ازین شب، از فرار. دلم میخواهد ببندم چشمانم را برای چند دقیقه. اما کجا؟ صدای به هم خوردنِ دندانها مغزم را سِر کرده. کجا را دارم که بروم در این پردهی آخرِ شب. در این آرامشِ ساختگی دیوارهای سنگی، در این متروکوار زندگیهای کارتونی. «وِنکا» مزخرفات قشنگی بلد بود. میشد وراجی کرد تا صبح در مورد چیزهای صورتی و پنبهای. میگفت که همهاش یک شوخیست. زندگی را میگفت... وقتی رفتم پشت سرم را هم نگاه نکردم. او هم رفت و گُسلی افتاد بینمان، گسلی به بزرگی زمانهای از دسترفته. با همهی اینها، همیشه نشسته یکجایی در ذهنم، کنار همان شومینهی گرم و خوشساخت. ساز میزند و به جدی گرفتن زندگیام میخندد. «وای ونکا» ... ساعت از سه گذشته... تلنگری میزند تکه سنگی برای بر هم زدنِ تعادلم، یا نهیبیست برای واژگونی. «میروم» ده دقیقهی بعد آنجایم، درست روبروی عمارت سفیدشان ایستادهام و به اصالت و خمیدگیِ منحنیهای دوستداشتنیاش حسادت میکنم. به سمت زنگ میروم «نه....» شاید نخواهد ببیندم. اوضاع عوض شده. حتما نمیخواهد. نگاه میکنم به «دَر» و قدمهایم را میچرخانم تا فرار کنم از آن مرزِ جدا کنندهی من از خیالم. بیست و یک، بیست و دو... چه زود میشود دور شد از باریکهای اتصال. چه آسان حفر میکنیم چاهی را برای جداییهای بیبازگشت. سوتِ قطاری را میشنوم و برمیگردم. این «دَر». تصویر ذهنیِمن پشت این در ایستاده، همین درِ سفید که بین من و گرما و موجِ آرامِ اتاق فاصله میاندازد. دستم را نشانه میبرم به سمت زنگ و به در خیره میشوم. « اگر نخواهد... اگر نخواهد... فراموشم کرده، نبخشیدتم» در ذهنم زندگی کرده تمام این سالها ولی من چه؟ وِنکایِ من دوئیای با من ندارد. جزئی از من است در تمام لحظاتِ بودنم. در دور دستترین جاهای زندگیم. بیتکلف و بدون حرفی آمده و نشسته آنجا و هرازگاهی برایم ساز میزند. حتی وقتی در قله بودم و کسی نبود که نجاتم دهد. حتی در تنهاییهای جادهایم، در بیکس ترین زمانهایم. وِنکای این در عبور زمان را روی تناش حس کرده. ونکای من اما هنوز شش سال تا امروز فاصله دارد. دستم را مشت میکنم و به آرامگاهِ گرمش میفرستم. چشمانم را دور میزنم و روی پاشنهی کفشم رقصوار میچرخم. هوا آرام آرام روشن میشود. یکجور سرمای روشنی منافذم را تطهیر میکند از زندگی. خورشید بایستی بالا بیاید بسکه لزوم این روشنایی شدید است. آدمها تک تک توی خیابان پیدا میشوند.
آخرین ریتم آهنگ که شروع شد به نواختن، «سینامو» پایِ راستش را توی هوا بالا برد و روی پای دیگر آرام چرخید. نور سالن روی لباس سفیدش میدرخشید و حریرهای بلندش توی هوا میرقصید. دستهایش را بالا برد و پایش را خم کرد تا تکیه دهد به پای دیگرش. عرض سِن را پیمود و دوباره برگشت؛ اینکار را سه بار تکرار کرد و همراهش دستها و پاها را با ظرافت و نرمی ِتمام تکان میداد.لحظهی آخر چرخی زد و دستهایش را باز کرد. پای چپش را بلند کرد و درست رو به تماشاچیان خم شد.صدای تشویق دستها که تمام شد. چشمهای سینامو هنوز بسته بود. تلویزیون را خاموش کرد و به درختهای پشتِ پنجره نگاه میکرد.
من نمیگویم که آن عالیجناب هست پیغمبــر ولی دارد کتاب مثنــویِ معنـویِ مولــــــــــوی هست قرآنی بهلفظِ پهلَـــــوی مثنـــوی او چو قرآنِ مُــــــــدِّل هادیِ بعضی و بعضی را مُضِل
باران هم که بیحساب ببارد، تهاش دلِ آدم را میزند. پا که هست، نیاز به حساب نیست؛ کتابِ چشمانت اما، خودِ خداحافظ است. من میمانم. لباس گرم بردار. میگفتی بدون من سردت میشود.
مقدمهای اندر باب: الان که به تاریخ حرفهای آخر هفته قبلی نگاه میکنم واقعن شرمسار میشوم ازینهمه تعلل. یک ماه بیشتر است که گذشته و از حرفهای آخر هفته خبری نبوده. بله! حق دارید خجالتآور است. دیشب دوستمان میگفت که یا کلن بیخیال شویم یا عین آدم(!) بنویسیم؛ چون این رفتار زشت است. ما هم که از هرچه بگذریم از حرفهای آخر هفتهمان نمیگذریم. حالا آمدهایم و بدانید که کلی هم مریضیم ولی به خاطر بشریت ...
اعترافهای آخر هفته:
- اعتراف میکنم تا این اعتراف را نکنم خالی نمیشوم و همهی مابقی را باید سرسری بنویسم. پس اول از همه بگویم من از ذهنهای بسته بیزارم. از کسانی که در یک متن به جای مفاهیم درونی و هنری و مابقی دنبال اشارههای اروتیکند، حالم بد میشود. به نظرم این بستهگریها نمیگذارد دنیا دقیقن همان چیزی باشد که هست. مقصودم را اشتباه نگیرید با لاابالیگری؛ من+زورم این ذهنهاییست که توی یک پست معمولی هم دنبال سایز کمر و کوفت و زهرمارند تا فکر کثیف خودشان را با آنها آرام کنند. بعدش هم منظورم همان آدمهایی هستند که انقدر خودشان را سانسور کردهاند که دیگر ازشان چیزی نمانده. باورتان میشود چقدر از حرفهایم را به حساب همین برچسب ساده قیچی می کنم؛ در حالی که میدانم انقدرها هم بوق و کرنا ندارد. - اعتراف میکنم هرچقدر هم به خودمان میقبولانیم که دنیای اطراف و حتی چیزهای تحت مالکیت ما [نه از نوع واقعی، منظور همان متعلق بودن است] از آن ِما نیست. آزادند همهشان برای زندگی؛ باز هم ترس ِ از دست دادنشان ولمان نمیکند. - اعتراف میکنم ما ازین جمع دوستانمان و قرارشان و نوع خبر دادنشان واینها کلن دلخور شدیم، حواستان که هست مهندس دکامایا؟ ولی پیاَش را نگیرید چون فعلن دیگر دلخور نیستیم. - اعتراف میکنم داشتن جایی که از هرجا ببری بتوانی به آن پناه ببری چیز خوبیست. ولی وقتی یکهو حس کنی که همان یک چیز هم از دست میتواند برود میدانید چه بر سر آدم میآید؟ - اعتراف میکنم وقتی گناهکارم دفاع برایم راحتتر است تا وقتی بیگناهم. یک روز اگر به جرم قتل هم ببرندم لابد اگر بیگناه باشم خفقان میگیرم و با خودم فکر میکنم عجب آدمهای بیشعوری هستند که نمیفهمند من گناهکار نیستم.
درد و دلهای خودمانی آخر هفته:
- درس خواندنمان بگیر و نگیر دارد. میخوانیم، نمیخوانیم. فعلن هم که مریضیم و اینها اصلن حالش نیست. ولی میترسیم. گاهی فکر میکنم نکند تا آخر دنیا این وضع ادامه داشته باشد. این اتاق و این کارها و این ... . من در سکون اینجا بمانم و عبور آدمها را فقط نگاه کنم. - کسانی که در این دو سه روز صدایمان را شنیده باشند میدانند که تنها بادیست که در نهایت تلاش سعی میشود به آن هجاهای زبان فارسی داده شود. خودش برای خودش حکایتیست. - کمی تا قسمتی زیاد به خاطر برخی اعمالمان عذاب وجدان داریم؛ ولی از آن بیشترش ناراحت میشویم وقتی میبینیم به خودمان، دوست داشتن و نبودن و بودنمان شک میکنند. - شما لابد میدانید که حماقت با جسارت فرق دارد نه؟ - فرزند خوبی که لابد نیستم. سادیسموار زندگی میکنم. دوقورت و نیمم هم باقیست!
توصیههای آخر هفته:
- توصیه میکنم تنهایی خودتان را باور کنید؛ با کسانی پرش کنید که دوست داشته باشند ثانیههایشان را با شما بگذرانند. دقایقتان را صرف انسانهایی که از بودن با شما به اندازهی شما لذت نمیبرند نکنید. - توصیه میکنم کمی هم مولانا بخوانید. اینبار دلم میخواست به خاطر دینام به مولوی سطری، چندی، چیزی مینوشتم. حیف که در دسترسم نیست ولی یادتان باشد که یک پست جداگانه بنویسیم. - توصیه میکنم بیشتر ازینکه روایتگر باشید، خالق باشید. کلمههای زیبا هرچقدر هم که بیهمتا باشند روزی عادی میشوند. ذهن خلاقی داشته باشید برای ساختن کلمههای نو. - توصیه میکنم اگر بال پرواز ندارید، بالهای دیگران را نبرید. - توصیه میکنم حرکاتتان را درز بگیرید. گاهی چنان شل و وارفته حرکت میکنیم که باید همهاش را از اول شکافت و درز گرفت تا چیز آراستهای از آب درآید. - توصیه میکنم بگریید گاهی نه از آن گریستنها: تا نگرید کودک حلوا فروش/ بحر بخشایش نمیآید به جوش ...
آرزوهای آخر هفته:
- آرزو میکنم زودتر خوب شویم. - آرزو میکنم شک باتلاقی نباشد برای از دست دادن هر چه خوبیست. دیواری نباشد برای جدایی از دستهایی که نیاز همدیگرند به وقت ناخوشی. - آرزو میکنم نیاز اطرافیانمان را به هنگامش دریابیم. به هنگام نیازشان پی کار خود نباشیم و گذراندن روزمرگیمان. میدانید که گاهی بعضیها نشستهاند تا بشینید روبرویشان و فقط باشید؟ - آرزو میکنم ما اینقدر بپیچان نباشیم. لااقل برای خودمان ...
کتاب آخر هفته:
ما از چند ماه پیش ساعتهای کانینگهام و پاییز پدر سالار ِ مارکز و تهوع ژان پل سارتر و ابله داستایوسکی و چند تای دیگر را شروع کردهایم و دریغ و درد که تمام شود. حالا هم که وقت پایگاه داده و مدار منطقی و معماری کامپیوتر است.
آهنگ آخر هفته:
با یک تشکر مبسوط از مریم مامهرمان که جدا از عاشقانههایش گاهی گوشمان را با آهنگهایی مینوازد:
ته ماندهی حرفهای آخر هفته:
- ما به سنجاقکمان حسودی کردیم که تشریف بردند آن بالاها و طلوع را تنهایی نگاه کردند؛ ولی از ته دل خوشحال شدیم که یادمان کردند و در خاطرشان طلیعهای افتاد روی فکر بودنمان در ذهنشان. - از چیزی که متنفرم جوش است آن هم کجا؟ درست روی صورت آدم. تصورش را بکنید که فعلن در هیبت میتی هستیم که یک جوش روی صورتش زده و صدایش هم در نمیآید! چه شود! - هنوز هم دلمان میخواهد برویم و با یک دوست قدم بزنیم توی رقص پاییزی برگها... - خب واقعن اگر آغوش و نوازش و خوابیدن و اینها اینقدر بار اروتیکی دارد بگویید ننویسیم اینطوری دیگر! - به قول کسی که الان به خاطر ندارم آنقدر اشتباهات جدید در زندگی وجود دارد که لازم نیست همان قبلیها را دوباره تکرار کنیم. - تا وقتی به آستانهی نداشتن چیزی نرسیم نمیدانیم آن چیز چقدر از زندگیمان، روحمان و تنهاییمان را پر کرده. من آرزو میکنم این آستانهها فقط نهیبی باشند که یادمان بیاید هیچچیز ابدی نیست. حواسمان به اطراف باشد تا دنیایی که حالا چیزهایی را گذاشته در دامنمان که رنج چند روزهی عمر را به خاطر همین اندک دلخوشیها آسان طی کنیم، به خاطر سهلانگاریمان پرتمان نکند یک گوشهای تا طلوع و غروب مفهومی برای زنده بودنمان نداشته باشد. - وقتی بیشترین راه ارتباطیت صدایت باشد، خب لابد بدجوری ناجور است که حناق بگیری و لال شوی. میدانید چه نعمت بزرگی دارید همین حالا که دهانتان را که باز میکنید و میتوانید حرف بزنید. نه! باور کنید هنوز نفهمیدید! - چشم آلودهنظر از رخ جانان دور است ...