خنده ندارد احمق! تمامش تقصیر توست. همهاش. همهی آن کثافتکاریها. تمام آن فکرهای احمقانه. مثلا که چه آن خزعبلات؟ همان دستخطها که مینوشتی و میزدی به دیوار! یادت رفته، هان؟ من ِ ننهمرده را بگو چه خیال میکردم آدم شدی. ولت کردهبودم به امان خدا که منورالفکر شده جان ِ خودش. بدبخت "حسین میرعماد" که یکسر میآمد و مینشست اینجا و زل میزد به تو؛ و تو هی وِر میزدی. ردیف و منظم. آنقدر چرند میبافتی که شب میشد. آخرش بدبخت ذوقزده و کور و منگ برمیگشت خانه.
از اولش هم دهانت زیادی باز بود. عین سیودو تا دندان پیدا بود؛ مثل الآن. مگر نمیگویم نخند مردک. دم از حقوق فلان و بهمان میزدی؛ و استغفراللههای آقاجان بود که بلندتر میشد. بیچاره پیرمرد حق داشت. به خیالت که چه؟ کجای دنیا را گرفتی؟ دلت خوش بود به آن دو وجبی که مانده بود تا بلندگو بیاید دستت. من ِ احمق چه هورایی میکشیدم آن وسطها. قند توی دلم آب میشد.
همانوقتها بود که بلوز آبی کمرنگ پوشیدی و کراوات زدی و نیشَت را باز کردی و برای همیشه تمرگیدی توی این قاب.
Labels: داستان نوشت