« هوم... گل! گل بهتر بود یا شکلات؟» رویش را از آینه برگرداند و دستی به صورتش کشید. یک دستش را به کمرش زد و آن یکی را مثل علامت سوال گذاشت زیر چانهاش. پر از احساسهایی بود که نمیدانست اسمشان را چه بگذارد ولی در کل میتوانست بگوید هیجانزده است شاید هم گیج؛ گرچه این لغت برای رفتاری که از خودش نشان میداد زیادی اغراقآمیز بود. سشوآر را روشن کرد و به موهای فرش توی آینه نگاه کرد. نمیدانست فکرش کجاها پرواز میکند. «چند سال گذشته؟» شاید سه یا چهار سال گذشته بود و حالا خیلی غافلگیرانه دعوت شده بود که برود و کنسرت یک دوست قدیمی را ببیند. «شاید بهتر است نروم!» این پنجمین باری بود که از صبح این جمله را با خودش تکرار میکرد و باز هم نتوانسته بود خودش را راضی کند بعد از این همه سال نرود و دوستش را (که به قول خودش مثل برادرش دوست داشت) نبیند.
«تغییر کرده؟» ده بار چهرهاش را برای خودش تصور کردهبود و بیست بار تمرین کرده بود چطور خودش را کنترل کند. گریهاش نگیرد. بیخودی نخندد، چرت و پرت هم به هم نبافد. شاید بهتر بود نمیرفت. نمیدانست. بلند شد و آن آهنگ همیشگی (همان که هر دوتایشان بلد بودند، همان که بارها برایش زدهبود) را زیر لب زمزمه کرد [
بر گی.سویت ای جان/ کمتر زن شانه/ چون در چین و شکنش دارد/ دل من کاشانه]*. لبخندی زد و شروع کرد به آرایش کردن موهایش و صدایش را بالا برد. خندهای از عمق جانش آمد و نشست روی لبهایش. همین بود. قرار بود یک دوست را ببیند و این خوشحالی ِامروزش را کامل میکرد. صدای خواندنش یک دفعه قطع شد و خندهاش هنوز همان جا روی گونهها و لبها رنگ حسرت به خود گرفت، سکوتی تاریک همهی فضا را فراگرفت. چهقدر این احساس برایش آشنا بود. انگار این هیجان را قبلا هم تجربه کردهبود. کیفش را گذاشت روی میز و بدون اینکه مطمئن باشد کجا مینشیند آرام مثل پری که فرود بیاید روی مبل نشست. این طور محبت به چیزی، کسی را بدون هیچ توقعی فقط به احترام دوست بودن دوستداشت. یادش آمد که آن روز، همان روز ِ همزاد ِ امروز توی سه سال ِ پیش موبایلش زنگ خوردهبود و یکی از آنطرف که لحنش به دوستها نمیمانست گفتهبود او دارد زندگیاش را به هم میریزد. نفهمیدهبود از کدام دسته آدمهاست. آخرش با لحنی تحکمآمیز گفتهبود دوستیاش را جای دیگری خرج کند. یادش میآمد همان موقع هم روی همین کاناپه نشستهبود. گریه نکردهبود. افسوس هم نخوردهبود. فقط دلش ریختهبود. بعد زنگزده بود و گفتهبود نمیتواند بیاید. بعد از آنهم دیگر گم و گور شدهبود. دیگر فقط جزئی از زندگی خودش بود. دوست بودنش را برای خودش نگهداشتهبود و شاید گاهی از آن آرزوهایی که برآورده نمیشوند بر زبان آورده بود. به ساعت نگاه کرد. نیمساعت دیگر وقت داشت تا خودش را برساند. گوشیاش را برداشت و شماره گرفت «یه ماشین میخواستم. یه دسته گل رو میخوام برام ببرن فرهنگسرای نیاوران. مشترک 332. بله! منتظرم. ممنون.»
توضیحنوشت: همهاش را بعلاوهی آهنگ بانوی خورشید تقدیم کردهاند به یک دوست.
Labels: داستان نوشت