یک شب بهاری بود. همان شب که ساعت هفت توی خنکای دلچسبِ تاریک رسیدم آنجا و از ماشین پیاده شدم. چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه به هیبت غریب مسافرخانه وسط آن مزرعهی بزرگ در بستری از گندمهای نرسیده نگاه کردم. از آن شبهای کامل بود. از آنهایی که نیاز به قابله ندارند برای زاییدن ِ یک اتفاق.
چمدان را روی تخت باز کردم. هیچ حس واضحی در آن لحظات نداشتم. بی خیال بودم. کمی آزاد. سنگینی و پختگی ِ یک آدم پیر را داشتم. یک پیشگو که نفسهایش از ریههایی جوان بالا میآید. سری به حمام زدم. داغ و مطبوع بود. دوش گرفتم بدون اینکه آوازی بخوانم. فکر هم نکردم حتی توی وان. همهی حواسم پیش قطرههایی بود که بدنم را طی میکرد. برگشتم و تنم را چرب کردم و روی تختی که وسط اتاق بود زیر تنها پتوی آبی آنجا دراز کشیدم. بوی عطر و شمع و سیگار و چوب پیچیده بود توی اتاق. هوا تاریک بود و بادی که از پنجرههای نیمه باز میآمد، شعلهها را میلرزاند. پردهها تا وسطهای اتاق میآمدند. این طعم ِ جنونوار ِ مست کنندهی ناخالص و ملس من را در رخوت و صدای باد گم میکرد ...
<more> Labels: داستان نوشت