حرف‌های آخر هفته


مقدمه‌ای اندر باب: و همانا یکی از سخت‌ترین و شیرین‌ترین کارهای این دنیا حرف‌های آخر هفته نوشتن است. خوشحالیم را شریک می‌شوم با شما وقتی روی اسکرین خالی بعد از ماهها ننوشتن می‌نویسم حرف‌های آخر هفته و نگاهش می‌کنم که با همه‌ی هیچ بودنش چه انگار آشنایی‌ست که هرباره‌ی دیدنش خالی از آن عتاب‌های دوستانه برای بی‌معرفتی‌ست.


اعتراف‌های آخر هفته

- اعتراف می‌کنم تقدیر ِ ما نوشتن نبود، از لوح سفید ِ دیوار و گوش ناشنوایش شروع شد. ماند این‌جا و گذرگاهی شد از دل من تا دل‌تان. گاهی خندیدیم با هم و گاهی دیگرش هوار کشیدیم و بغض کردیم و نامه‌های ننوشته‌مان را چندباره برای هم خواندیم. حرف‌های نزده‌مان را به دیگری نجوا کردیم. نگاه‌های نفهمیده‌مان را روی فلانی صدباره مرور کردیم. اعتراف می‌کنم که نوشتن به خودی ِ خود شاید سهمی از آن تاریکی ِ وجودم بود. از آن قسم از حفره‌ها که هیچ‌وقت پر نمی‌شوند. از آن‌هایی که حتی خودم از دور نگاهش می‌کردم و راهی برای گریزش نداشتم ولی این قلم التیامی بود. التیامم می‌داد و گاه ِ بلند شدن عصایی می‌شد برای یاری‌ام. اعتراف می‌کنم که ننوشتن گاه سخت‌ترم می‌آید از نوشتن ولی این بافتن ادبیات این قافیه‌ها که می‌آیند و سجا می‌دهند به حرف چنان تنگم می‌کند که از نوشتن همه‌چیز عاجز می‌شوم. روزی را آرزومندم که بنویسم بی هیچ حاشیه‌ای بی هیچ مخلفاتی که کلمه‌ها را به رخ بکشد. من باشم و حرفی دوستانه و کلامی که خودش آینه‌ای باشد برای فهم نه رنگین‌کمانی که در رنگ‌هایش کسی را گم کند.
- اعتراف می‌کنم برایم کنار آمدن با آدم‌های غیر وبلاگی بدجوری سخت است. انگار که یک چیزی توی من و آن‌ها با هم فرق دارد. نه این‌که وبلاگی بودن چیز خاصی باشد. نه فقط نوشتن حتی. گاهی همین دانستن خواندن و پابه‌پا جلو رفتن. توی آدم‌های وبلاگی انگار یک بلوغی هست. یک نوعی از دید که آن‌هایی که خودشان را بالکل درگیر واقعیت می‌کنند اثری از آن ندارند. آدم‌های وبلاگی همین بی سود ِ مادی بودن کردارشان. همین‌ قانون‌مند بودن عملکردهاشان بدون هیچ قانون نوشته‌ شده‌ای نشئه‌ای از تکامل است. احترام متقابل را خودبه‌خود یاد می‌گیرند و اجتماعی شدن را بدون هیچ واکنش منفی‌ای ذره ذره پیدا می‌کنند. آدم‌های وبلاگی و غیر وبلاگی تفاوت‌شان در همان یک پله صعود است به بلوغ که من ناآگاهم ارتفاع آن پله چه‌قدرها می‌تواند باشد.
- اعتراف می‌کنم خیلی چیزها دوست داشتم بگویمت. نه فکر کنی فحش یا بد و بیراه. نه حتی طعنه و کنایه. حرف‌های عاشقانه هم نبود. تمامش توی یک عالمه چرا خلاصه می‌شد. چرا باید آخرش آن همه خواستن بشود تنفر و بماند توی چشم‌هایم تا همه‌اش آرزو کنم فراموشت کنم. سخت است می‌فهمی، هان؟ حالا مجبورم گریز بزنم. به یاد نیاورم. غرق شوم در زندگی و در این غرق شدنم بدانم که این تنهایی بدجوری گریبان‌گیر است. رهایی ندارد لامصب. با بودن کسی پر نمی‌شود. به فرض هم که خودت را پر کنی با کسی/ چیزی، با رفتنش آن درد چندباره می‌شود و خودت می‌مانی باز با خودت و آن همه چیز که تلمبار شده‌اند توی کوله‌ات برای یادآوری.
- اعتراف می‌کنم این سنجی بدجوری می‌تواند آدم را برهاند از زمین‌هایی که پایت را گیر داده‌اند. (حواستان باشد آن پایین یک ویژه‌نامه‌ای داریم‌ها!)
- اعتراف می‌کنم [...]
- اعتراف می‌کنم از آدم‌های بی‌دشمن دل ِ خوشی ندارم. آدم‌هایی که در تمام زندگی‌شان همه را راضی نگه می‌دارند یک جای کارشان می‌لنگد شاید هم دو جایشان. به هر حال آدم اگر آدم باشد موضع دارد و آن موضع برای برخی قابل قبول نیست. جدا از بحث محبت و خلق و خالق و این حرف‌ها با دو تا دشمن هم‌زمان نمی‌شود پایه‌ی دوستی ریخت؛ اگر شد لابد ریگی در کفش آن وسطی هست.
- اعتراف می‌کنم این روزها بی‌احساسم؛ کمی آواره. شاید هم بیخودی الکی ندار. نمی‌‌دانم. یک طوری‌ام این‌روزها. نباید طوری باشم. خبرم هست که خودم گفته‌ام که آسمان خش نمی‌افتد با بالا رفتن‌هایم. با ناله‌ها و هوارها و چنگ‌هایم. می‌دانم که چه همه مشکلات زیادند و من در این اثنا کلی می‌شود به لذت داشته‌ها و خوشبختی خوش باشم اصلن. وقتی این چشم‌ها را می‌چرخانی و کلی چیز می‌بینی که دیگری حتی توی خواب‌هایش ندیده و مهم‌تر دوست‌شان داری. لذت می‌بری. برایت زندگی همان چند دقیقه‌ای می‌شود که روی نیمکت‌های پر از پتانسیل ِ نشستن نشسته‌باشی و ذوق کرده‌باشی از آن همه بهار و سبزی و آن آبی پر رنگ آسمان که جایی در آن پس‌زمینه می‌رود و رنگ می‌بازد و نیلی‌اش را به رخ می‌کشد. زندگی می‌کنم در لحظه‌هایی این‌چنینی که بی‌نهایتند و برگ‌هایی که سقف می‌سازند بالای سرت و نمی‌بینی چند هزار تا پرنده رد ِپا گذاشته‌اند روی آن شاخه‌های کلفت و چند باره شکسته آن شاخه‌های ترد و نازک زیر پاهای ساکنانش و ترسیده‌اند و دویده‌اند و پرواز کرده‌اند. می‌بینی زندگی همین طوریست. همان پسرک شیطانی‌ست که می‌دود و با تمام شیطنتش از بی‌همبازی‌ای دلش می‌گیرد. می‌دانی رفیق بیراهه می‌رویم گاهی فغان سر می‌دهیم و خودمان را لابه‌لای برف‌ها می‌پوشانیم. گیریم که تابستان باشد. خب کاه!‌ پوشانده‌ایم خود را و چشمان‌مان را. که نبینیم انگار. که یادمان برود از کجا آمده‌ایم. من گمانم دارم لایه می‌کشم روی دنیا. دارم خیابان‌ها را رودخانه می‌بینم و ماشین‌ها را قایق و کرجی. دارم سیاره‌ها را نزدیک می‌کنم. جاده‌ها را خاکی. انگار هی برمی‌گردم به عقب. روی همه چیز یک پوسته کشیده‌ام. آبی و سبز. خودم هم سرخپوست می‌شوم فردا. شاید هم یک چیز دیگر. اصلش این‌ست که دیگر این‌جا نیستم. دیگر هیچ‌جایی نیستم. گاهی آپلود می‌کنم خودم را در آسمان. گاهی دیگری را دانلود می‌کنم توی زندگیم. ستینگم را دستکاری می‌کنم. یادم که می‌آیدت هایپرلینک می‌کنم خودم را آن‌جا. چه فرقی می‌کند که حالا نیستی وقتی خیال من با واقعیتم همان یک مو فاصله را هم ندارد.

درد دل‌های خودمانی ِ آخر هفته

- رابطه‌ای که فاسد می‌شود فاسد شده. هرچه هم که بخواهی نگهش داری بوی گندش عالم را پر می‌کند و آدم‌ها را عاصی. چه می‌شود که یک رابطه می‌گندد؟- موضوع تو که نیستی نه حتی من. موضوع آن منی‌ست که از وجودت برانگیخته می‌شد و از تو در وجودم. از آنی که می‌توانستیم باشیم با حضور همدیگر. از آن پلی که بین‌مان راهی می‌شد برای عبور. حالا آن پل بی صاحبی، بی عابری برای رد شدن ایستاده آن‌جا و یتیمی می‌کند. چند تا رابطه‌ی یتیم دارند نفس می‌کشند. می‌دانید؟
- دنیا را که بگردی و برگردی و بایستی سر جایت؛ باز هم دوزاریت می‌افتد که همان صدای دوزاری هم خیالی بیش نیست چه برسد به ارزش و بها و چه می دانم بحث‌های فلسفیِ روزگار. برای منی که هنوز هم هیچ نفهمیده‌ام از خلقت، از زندگی از این عالم اثبات شده که بیخود به در و دیوار می‌کوبیم. که عمر دور می‌ریزیم و در الک آن سال‌های پرشکوه‌مان شاید یک یا دو سال شاید هم اصلن چند ماه یا چند روز باشد که آدم بوده باشیم. آن طور آدم که خودمان بخواهیم خودمان را. نه حتی خوش فقط آن‌جور از آدم که به بودن‌مان افتخار کنیم.
- خیلی خیلی خیلی مشتاقیم اسم این آزی دکامایا را به سرندی‌پیتی تغییر بدهیم. حالا که حرف به این‌جا رسید یک چیزهایی هم بگویم. دکامایا مهربان است. هر وقت که بخواهی هست. از بودنش می‌شود لذت برد. از شیطنت‌هایش و آن روح کودکی که درونش هنوز سر به هوا می‌زند. از آن دوست‌داشتن‌های بی شیله پیله‌اش و روح بزرگی که بزرگ نگاهش می‌دارد در عین کوچکی. دکامایا برایش فرقی نمی‌کند وقت غم و شادی هر دو می‌خندد و خوبی بالاترش این‌ست که خنده و گریه‌اش را برای خود ِ تنهایش نگه نمی‌دارد. با هم می‌خندیم و گریه‌هایمان را با هم به خنده بدل می‌کنیم. با هم بلدیم دنیا را بپیچانیم و به پیچیده شدنش بخندیم. دکامایا چیپس و پنیر و جوجه چینی دوست دارد و به فیله استریپزهایی که اصلن خوشمزه نیستند فحش می‌دهد. اگر هم آن کارهایی که می‌خواهد انجام ندهی دهنت را هموار همی‌کند. دکامایا بیست تا شلوار دارد و هیچ‌کدام‌شان با آن یکی فرق ندارند. کفش‌هایش هم توی یک قالبند. تازگی‌ها لپش را به ویترین مغازه‌ها می‌چسباند تا از آن دستبندهایی که می‌خواهد پیدا کند. دکامایا این‌روزها زیاد می‌خوابد تا زندگی بگذرد. توی خوابش چیزهای ماورائی می‌بیند و توی واقعیت منتظر آن‌ها می‌شود. این دختره‌ی دوست‌داشتنی به مزایده گذشته‌می‌شود.
- کار کردن هم خسته‌کننده‌است ها! حالا گیرم ما همه جوانیم و قاه قاه ِ خنده‌مان به تلنگری به هواست. آن‌هایی که کادر دولتی‌اند چه کار می‌کنند؟ هر روز، هر روز؟ از دچار روزمرگی شدن هم می‌گذرد. من که دارم برای فان کار می‌کنم خسته شده‌ام بقیه‌ای که «باید» می‌گذارند برای خوشان اسکلت نمی‌شوند احتمالن؟

توصیه‌های آخر هفته

- توصیه می‌کنم هیچ‌وقت برای کسی که معلوم نیست متهم ماجراست یا قربانی ماجرا مرام نگذارید. بعید هم نیست که خودتان بشوید قربانی ِ ماجرای بعدی.
- توصیه می‌کنم اصلن عین خیال‌تان نباشد بنشینید کنار خیابان ِ پر دار و درخت بغل عمو هندونه‌ای، هندوانه بتناولید و هی به ملت هندوانه تعارف کنید.
- توصیه می‌کنم خودتان به جهنم وقتی دوازده ساعت به صورت ممتد قرارست راه بروید فکر آن کفش پاشنه‌بلند ِ بدبخت را بکنید که ولو می‌شود.
- توصیه می‌کنم به اندازه‌ی کافی بخوابید هی توی تاکسی خواب‌تان نبرد بیفتید روی بغلی. خب سنگینید خب!- توصیه می‌کنم گیر ندهید به مردم انقدر. چرا بیکار که می‌شوید،‌ حرف که ندارید می‌نشینید مردم را وجب می‌کنید؟ دوست دارید وجب‌تان کنند؟
- توصیه می‌کنم زندگی را مثل من عجول و سنگین نگیرید. فکر نکنید که ثانیه‌ها جاودانه‌اند تا ابد. که حرف‌ها متناقض نمی‌شوند روزهای دیگر. یادتان باشد که زمان هم به حکم مخلوق بودنش رو به زوال است چه رسد به ما و حرف‌ها و کلمات. جوری فراموش‌تان می‌کند عالم که خودتان هم باورتان نمی‌شود روزی بوده‌باشید.
- توصیه می‌کنم اگر کسی را دوست ندارید بیخود به قبولاندنش سعی نکنید. زندگی تباه می‌سازید. نه زندگی ِ دیگری را زندگی ِ‌خودتان را وقتی موجی از افکار پشت سرتان، در هر لحظه نوسان می‌کند و شما را از آن اوج لذت و آرامش خیال رها می‌سازد.
- توصیه می‌کنم به آدم‌هایی که حافظه‌ی خوبی دارند بدی نکنید و به آدم‌هایی که حافظه‌ی بدی دارند خوبی نکنید. (قالهریعلیهدرود)
- توصیه می‌کنم به امید فردای‌تان امروزتان را خاک‌مالی نکنید.
- توصیه می‌کنم شتر نباشید در کینه.
- توصیه می‌کنم به پدر و مادرها و خودم وقتی این نم را یدک کشیدم گول این جمله‌ی فرزندم با من رفیق است را نخورید. فرزند شما تنها یکی از نقش‌های ممکن را برایتان بازی می‌کند.

آرزوهای آخر هفته

- آرزو می‌کنم بتوانم بلند شوم. بلند شدن برای من یعنی به دست آوردن آن احساس خالص و بی‌ریا که گم شد. که پیدا هم نمی‌شود هیچ‌وقتی به دویدن. آرزو می‌کنم بتوانم باور کنم، دوست داشته‌باشم و از این سطح پندار که روی کفشهایمان خاک می‌خورد بالاتر بروم. دلم می‌خواهد سینه‌ای داشته باشم گشاده. آن‌قدر عظیم که هیچ کسی، هیچ جایی در هیچ زمانی خشی را که قبلا در آن انداخته پیدا نکند. می‌خواهم باور کنم که دنیا را در نقطه و نقطه را در دنیا و همه چیز را نه غیر آن و نه خود ِ آن می‌تواند گرفت و چلاند و آبش را قلپ قلپ سرکشید.
- آرزو می‌کنم همه‌تان یک دوست‌هایی داشته‌باشد مثل دکامایا، مثل سنجی و مثل بعضی‌های دیگر که بودن‌شان خوشحال‌تان کند. و همان قدم‌هایی که با شما و با آهنگ شما برمی‌دارند پر باشد از چیزی به نام دوستی و از چیز بالاتری به نام اطمینان و چیزهای بالاتری در مراتبی از خوشی و زندگی.
- آرزو می‌کنم هندوانه‌ها همیشه چاق باشند،‌ گرد باشند، صورتی باشند و آبدار. [سنجی نخند!]
- آرزو می‌کنم حسود نشوم،‌ دست و دلم نلرزد. دوست نداشته باشمت؛ نه تو را و نه تمامی آن بودن‌ها را. چه سخت‌ترم می‌شود گاهی دوست نداشتن بعد از همه‌ی این لحظه‌ها. و آن حجم بزرگ که میانه‌ی دست‌هایمان جا خوش می‌کرد و به آواز نون‌خشکی دادیش رفت. آرزو می‌کنم یک چیزهایی یادم نرود و اگر یادمان رفت زمانه با پس‌گردنی یادم نیاورد که مصیبتی‌ست.

آهنگ آخر هفته

Leonard Cohen - Here it is

به خاطر آهنگ ممنون از دلتنگی‌های کارمند خیابان بیست و ششم که تازه اینجا می‌نویسد اما خوب و شما که مهمان‌نوازی بلدید! ‌هوم؟

ته مانده‌ی حرف‌های آخر هفته

- ویژه‌نامه‌ی مردابی: از آن باواریای سیب شروع شد صبحش و عصر که هر دویمان با سه ثانیه این‌ور و آن‌ور ایستاده بودیم همان‌جای بار اول ِ‌دیدن‌مان. بعدش هم که دیگر اصلن راه بود که می‌بردمان و ما نبودیم. حرف زدیم و پشت سر همه‌تان صفحه گذاشتیم. چه چیزهای که خنده‌مان را به هوا برد و چه عالمه چیز که نگفته‌مانده بود این ماه‌ها. درخت‌ها قد کشیده‌بودند و کوچه‌ها خیس‌تر شده‌بودند و شاید هم خوشگل‌تر سنجاقک، هان؟ جای خیلی‌ها خالی می‌زد وقت هندوانه خوردن‌مان، می‌زد سنجی؟ و آدم‌هایی که ردیف می‌کردیم که دوست داریم همین‌جاها باشند. دیدنی باشند. دست آقای بقال درد نکند که یک کاتر کج و کوله داشت و عمو هندونه‌ای که مهربان بود و کوچه که قشنگ بود و مرداب جلویمان (هاها) که بی‌نصیب‌مان نذاشت. و آدم‌ها. آدم‌هایی که رد می‌شدند و به دو تا حشره می‌خندیدند و به تعارف‌مان دست می‌گذاشتند روی سینه‌شان و لبخند گشاد تحویل‌مان می‌دادند. و این سنجی که تعارف شهرستانی بلد نبود که پاچه‌ی آقای سیبیلو را بگیرد و هندوانه بدهد به‌خوردش. همه‌اش یک مرداب‌گردی بود از نوع ِ عالی. تکرارش را آرزومندیم. باشید الهی بارهای بعدی‌اش. [لاک ِ من چه رنگی بود آن روز دختره‌ی نارنجی؟ ]
- وقتی نمی‌نویسی بعدش یک جوری انگار سختت می‌شود. انگار شروع دوباره یک چیز نویی را می‌طلبد. یک وقفه‌ای این وسط هست که وادارت می‌کند ننویسی. به شما توصیه می‌کنم گول این وقفه‌ها را نخورید. بنویسید فقط به خاطر نوشتن. بنویسید که نوشتن غذای روح است و روح بی‌غذا حتی اگر نمیرد به اغما می‌افتد.
- توی شرکت مذکور که تازه‌واردیم اوضاع و احوال خوبست. بچه‌ها فرندلی‌اند تا به این‌جا. دوست می‌دارم روزهایم را آن‌جا. گرچه که خسته می‌شوم و راه‌های دراز هر روز کش‌تر می‌آیند ولی با همه‌ی این‌ها و همه‌ی مشکلاتی که این لینوکس و سوکت برایم درست می‌کند از قبل‌ترم راضی‌ترم. صبح‌ها اوایل از آن طرف کوچه می‌رفتم که بلندتر بود. یک استندبای می‌خواستم قبل از سلام و علیک‌های کاری. فکر می‌کردم. دلتنگ می‌شدم. یادم هست که اشک هم توی چشم‌هایم جمع می‌شد چند بار. یک بارش هم بادام زمینی توی دست‌هایم خشک شد و نخوردمش بس‌که حالم ناخوش شد یک دفعه‌ای. ولی حالا وقتم تنگ‌تر شده. اگر وقت داشتم بیتشر ازن‌ها دلم تنگ می‌شد لابد. ولی ندارم. و تو بی‌معرفت‌تر از این‌ حرف‌هایی که نیازم به دلتنگی برود.
- این روزها مضطرب می‌زند. مدیرعامل‌مان را می‌گویم. دیگر آن آدم خوش خیال قبلی نیست. یک چیزی درش عوض شده. یکی گفت ضرر زده به شرکت. یک عدد گنده ای هم ضرر زده. خدا عالم است. دیگر آن قدرها نمی‌خندد. عصبی‌ست. زل می‌زند یک جایی می‌رود توی فکر. من مرد بودنش را دوست دارم. از آن مردهای مرد است گاهی شنیده‌ام که با بچه‌هایش حرف می‌زند. مهربان است. آن روز هم که مثل بعضی وقت‌های دیگر بحث زن و مرد بود گفت که مردها بیچاره‌ترند. خصیصه‌شان نیست که بکشند مشکلات‌شان را تا خانه. برایشان درد دارد که وقتی می‌آیند خسته اند؛ نمی توانند بچه‌ی چند ساله شان را ببرند اسکیت بازی کند. پارک ببرند. بلند بلند بخندد. و این درد دیدنی نیست چون نمی گوینش ربطش می‌دهند به یک چیز دیگر. من فکر نکردم همه‌ی مردها این طوریند ولی این آقا همین که این ها را می‌بیند/می‌داند خیلی مرد است. و من همیشه مرد بودن را ستوده‌ام. مرد بودن را وقتی خودت را به زور نکشی بالا. که به زور نخواهی بگویی من اول خلق شدم و بعد حوا. بنشینی و از دردهایت بگویی تا بقیه ببینند دردهایت هم به اندازه‌ی خودت بزرگند. بزرگ باشی و مرد؛ مردی که نمی‌گوید و وقتی که می‌گوید می‌بینی چه در لحظه‌هایش هم استوار است. چه دلی دارد و چه جاودانه‌گی‌ای.
- و خدا! بگذارید خدایتان سر جایش باشد. هان؟ اگر نبود این بدبختی‌هایمان را گردن چه کسی می‌انداختیم؟ خدای من چنان وجودیست سرشار در عالم که نه جز او چیزیست و نه با او چیزیست و نه خود ِ او چیزیست. باید که مجزا شوی و در تک تک عالم فرو بروی و همه چیز را به آن قسم که هستند بخواهی و ببینی و حس کنی شاید که ببینی خدا بودن چه سهل و ممتنع است.
- مثلنی حالمان خوبست. زندگی به راه است. ملالی نیست. کمی گیج و ویجیم در روزگار که همیشه‌ی خدا هم یکی از لاستیک‌هایم پنچر بوده. زندگی گندش هم به دل می‌نشیند، واقعنی! این‌که می‌گویم تاوان ِ بی‌مرگی می‌دهیم آن‌قدرها هم بد نیست. جای حرف دارد باشد برای بعد و بعدها که می‌آیند.
- کلن خیلی چیزها به من ربطی ندارد دیگر. بیخود هم بود نوشتن بعضی چیزها. ولی خب عقده‌ای شدن هم ترس دارد. بی‌خیال‌شان شدم. همه‌شان را که جمع شده‌بود سر موهایم کوتاه کردم. ریخت کف آرایشگاه. جمع‌شان کرد. حالا شاید کلاه‌گیس هم شده باشد.
- من را ببخشید اگر که زیادی شلوغ و پلوغ و قر و قاطی بود نوشتنم. بعد از دو ماه ننوشتن حرف‌های آخر هفته این یکی را بر من ببخشید تا هفته‌های دیگر از خجالت ِ شما و خودم در آیم.

پسا.عکس.ن: آن عکس هم نقاشی ِ‌روزهای تعطیل‌مان است که قول داده‌بودیم! قول داده‌بودیم؟

Labels:


18 June 2008

 Silence


 همه‌‌ی مردم ِ جهان به یک زبان سکوت می‌کنند.

Labels:


یک چیز ناخفته‌ای هست توی وجودم که هر چه انکارش می‌کنم بیشتر به رخ می‌کشد خود را.  می‌داند انگار که دنبال تجربه کردنم. دنبال چشیدن دنیایم به طریق خودم. گاهی حتی زندگی بر باد می‌دهم. گاهی زمان را و خودم را. منکر نمی‌شوم که اعتقاد دارم به چیزهایی. که یک چیزهایی درونم هست که فراموشم نمی‌شود. ولی یک عالمه نقطه‌ی گریز دارم که خودم را فراری دهم از استنطاق خودم. بعدها شاید که به خودم لعنت فرستادم. شاید هم که بعدی نباشد اصلن. شاید که اگر بعدی باشد ناجور باشد. می‌دانم که شاید بیراهه باشد ولی بیراهه‌ها هم برای آدم‌هایی مثل من شیفته‌ی مسحور کننده‌ها، شیفته‌ی مسکرات، شیفته‌ی ترانه‌هایی از جنس باران و آب کم چیزی نیست. زبان من روی این گردالی زمین نه آن‌طور که بقیه‌ی مردم می‌چرخانند می‌چرخد. من می‌چشمش. آن‌طور که می‌خواهمش نه آن‌طور که هست. در آغوش می‌کشم دانه به دانه‌اش را. به جای جزء جزءشان زندگی می‌کنم. شاید اسمش تباه‌کردن هم باشد. شما که از دور می‌بینید تفسیرهای خویشتن ِ خویشم را از گریزگاه‌های ذهن می‌خوانید. آن‌ها که نظاره‌گرند بر این آدم که کوک می‌زند شب‌ها و روزها را به هم معتقدند که این سوزن لباس‌بدوز نیست و لابد من هم خیاط.

Labels:


09 June 2008

 نگاه


کتانی‌ها بی‌گناهند. دم ورزشگاه جای ِ نشستن پسرکِ واکسی نیست.

Labels:


عشق فارغ از چشم‌های غریبه به تمنا می‌رود ...

Labels:


آن روزهایی که برمی‌گردم و توی راه سرم را تکیه می‌دهم به پشتی صندلی و ابرها را مرور می‌کنم روزهایی‌ست که بی‌هیچ معنای خاصی برای خاص بودن خاصند. واجد شرایطی‌اند برتر از نشانه‌های مادی بشری. دیروز دیدم که چه ابریم ما هم. هنگامه‌ی شوق پرواز می‌کنیم و بخار می‌شویم و آسمان می‌پاییم و هنگام غم چه می‌بارانیم. آن بالا هم که باشیم می‌درخشیم گاهی به درخشش خورشید. کمی که بگذرد اتفاقی، رعدی، حادثه‌ای، بی‌گاه هم ابر دیگری می‌آید سر راهمان و چون تحمل نمی‌کنیم هم‌پایه‌ی خودمان را صدای‌مان بالا می‌گیرد چه از ترس، چه از خشم و چه از عجز. یکی‌شان شاید آن نهایت عشق باشد حالا کدامش مهم نیست. بعد که نعره کشیدیم می‌بارانیم. خش نمی‌اندازیم نه در آسمان و نه در زمین. میانه‌ی این دو بازی می‌کنیم و استحاله می‌شویم از خود به خود. گریزپاییم. از خویش حتی. نه تاب ایستادنمان می‌آید نه درخشانی‌مان. چنان ناپایاییم که خودمان هم نمی‌دانیم نام‌مان را بگذاریم ابر، آسمان یا آب؟

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com