صبحها که آفتاب دو دل بود بین سیاهی و سپیدی بلند میشد و مینشست روی تخت. نگاهش برمیگشت روی من که اسیر خواب بودم و زمزمهی آواز میشد
«باده بیار ساقیا تا که به می وضو کنم»
و من میپیچیدم توی آن همه سفیدی و گم میشدم بینشان. جایم میکرد توی دستهایش «های ساقی! میگریزی؟» باز شاپرهام بود که پر میکشید تا ول کنم بودنم را توی بودنش. آسمان که از خاکستری به سفیدی میگریخت، فشارترم میداد وقاصدک ِ صدایش مورمور میکرد گوشم را «پر کن پیاله را! صدای کفشهایش میآید» من پرش میکردم و سر میکشیدیم به یک جرعه. من میشدم ساقی ِ مست و او مست ِساقی. طرب و مطرب بود و خدا که روی پلههای آخرِ طلوع نگاهمان میکرد. حنجرهاش جلا مییافت تا نجواهایش رنگ فریاد بیابد
«باده از ما مست شد نی ما ازو/ عالم از ما هست شد نی ما ازو»
Labels: داستان نوشت, کوتاه نوشت