مقدمهای اندر باب: این چهارمین باریست که دست به کار شدهام که یک آخر هفتهای بنویسم و بیستمین بار که به خودم میگویم اخر هفتهای باید امسال را که نیست. این آخر هفته هم معلوم نیست که به پایان بیابد و من از شرمندگی خودم خلاص شوم یا نه ولی خب این طوریست که شروع شده و شروع شدن خوب است حتی اگر هیچ پایان درست و حسابیای در پی نداشته باشد. سلام اول!
اعترافهای آخر هفته
- اعتراف میکنم توی دنیای بیمعنی من از چشم باقی، پر پیچ و خمم، پر از آرامش و خندهام، پر از غصه و بالا پایینم یک عالمه پارادوکس هست، یک عالمه چیزی که نمیشود توضیحشان داد. نمیشود توضیحشان داد چون ما، هر کداممان کولهبار واژههای خودمان را به دوش میکشیم و اصلن چه کسی میداند چقدر زمان لازم است تا بشود اکسچنچ کرد، شر کرد، شناساند تمام این معادلها را به سبکی که زشتی و درستیشان همان باشد که در چشم تو هست، بیکه قضاوتی باشد در آن گوشی که میشنود و تحقیری در چشمی که تو را آینه میشود در نه یک لحظه، که در بازهای از لحظهها. - اعتراف میکنم این موج، این روند، این انقلاب نیشگونی بود به ماتحتم که امید زندگی دهد. که روزنهای باشد در این سیاهی ِ اسیر به دنیایی که غیر از اکنون ممکن است. اگر بدانید چه نعمتیست در ِ زندان باز شود برای لحظهای تا ببینی که نوری هست، بیرونی هست، امیدی هست. چیزی هست آن ور که این تو نیست و تو میتوانی، میتوانی اگر بخواهی پایت را هر چند به زحمت آن دورتر بگذاری؛ پشت آن دیوار. - اعتراف میکنم تنها چیزی که میتواند خوشحالم کند. شاید حتی تنها چیزی که میتوانم بگویم یاد گرفتهام این اطمینانم است به دنیا. اینکه باورم شده هیچ چیزی که بد باشد اتفاق نمیافتد. یک جور عجیبی این باور انگار مثل یک آمپول به من تزریق شده که هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد که آرامشم را به هم بریزد. هر چیزی که پیش بیاید اجازه میدهم جولان بدهد، خودش را به رخ بکشد، بیاید، خنجر بزند، به آغوش بکشد، متعجبم کند، دلش خواست بماند، دلش نخواست چمدانش را بردارد و برود. از خودم راضیام به خاطر این حس که فکر میکنم اگر کشتیمان غرق هم بشود، یک تکه چوبی کلکی چیزی هست که مرا بکشاند به خشکی. به خشکی هم نرسیدم، نرسیدم میشود توی همان اقیانوس ساعتها ماند و آب خورد و جان داد. - اعتراف میکنم اگر هم آدم ویرانی باشم، اگر آدم بیخانه و منزل و آشفتگی باشم. اگر آدم خلوت باشم باز برای زنده بودنم، برای آدم بودنم، برای مسعوده بودنم به دو چیز نیاز دارم؛ جایی که بتوانم کفشهایم را درآورم و دوستی که به وقت ناچاری مرهم نه، که گریزگاهم باشد. برای پا که بیزار کفش است خانه لازم است؛ برای دل که بیزار تنهایی دوست. - اعتراف میکنم من صدباره بار بستهام برای رفتن. نه برای پیدا کردن مقصد، که به خاطر فرار. به خاطر رهایی؛ که نیست. سرپناهی که وجود ندارد. همهاش آوارگیست. دنیا همهاش آسمان ِ یکرنگ. ما درجا زنان هستیایم. اشک ندارم دیگر برای ریختن. غم برای مرثیه سرودن. کینه برای انباشتن دل. چیزی نیست در من، جز وسوسه. جر وسوسهی رفتن. به کجا؟ به ناکجا. - اعتراف میکنم من یکه خوردم سنجی و هنوز هم باورم نمیشود. آنقدرها هم پرتوان نیستم که پر از انرژی باشم برای آغوش گرفتنت. نمیدانم الان کجایی، در چه حالی و چه برت میگذرد. نمیدانم چقدر میکشد تا باور کنی. اعتراف میکنم از این استیصال خودمان خندهام میگیرد که کاری از دست هیچکسی برنمیآید. تو برای آن یکی، من برای تو، دیگری برای من. انگار دستهایمان را میخ زدهاند وقتی که لازم است. از این حرفها گذشته آرزو میکنم همان همیشه قهرمان ما باشی. - اعتراف میکنم ما آدم ِ هم نبودیم انگار. این تنها را چه تقصیر. دلمان را چه؟ که این قصهی دلها همیشه یک ضلع سومی دارد که فراموش میشود. - اعتراف میکنم من آدم ِ ترک کردن نیستم. آدم تمام کردن نیستم. حتی اگر صدباره رو برگردانم، منتظرم تا دستی بودنش را یادآورم شود. من همیشه جای خالی گلدان شکستهی روی طاقچهام را خالی میگذارم. اگر بچسبانندش دوباره جایش میدهم. من آدم دوست بودنم حتی اگر آن دوستی تارعنکبوت گرفته باشد. حتی اگر فحش داشته باشد. حتی اگر کلمه و ترکیبش را از سر نوشته باشم و دفینشنی نو برایش تعریف کردهباشم. آدمهای زندگی من همیشه جا دارد که باشند، برگردند و لااقل یک چایی مهمان خندهها، سکوتها، تنهاییهای دونفره باشند.
درد و دلهای خودمانی آخر هفته
- هی سعی میکنم درگیر کسی نشوم که این همه سختم شود نبودنش. نمیشود. دور که میشود انگار تکهایام را برمیدارد و میبرد. میکند و میبرد و این بردنش زخم میاندازد روی تنم، روحم، خاطرم. تلختر میشوم برای خودم. چشمانم را که میبندم. فکر که میکنم سرم را تکان میدهم. دلم بیشتر میگیرد برای آن تکهها که رفتند و جز نشانی، زخمی، سهمی ازشان بیشتر نماند. این دردهای انتظارگون که به پایان هم نمیرسند انگار که هیچوقت. که میدانی هیچوقت نیست که تو برگردی توی سرسرای فلانجا بایستی چشم ببندی به قهقهه. توی کلاسها بنشینی و آن مزخرفات را با شوخی عبور کنی. وسط اتوبوسهای نصفهشب برای همهی رقاصها دست بزنی. هیچ وقت نیست که تو برگردی به آینهی لبخند دیگری بودن. نمیشود دوباره احساس کرد دستان گرم دوستی را که نیست دیگر توی دستانت. نگاه عمویی، زن عمویی که خوابیدهاند حالا زیر یک عالمه خاک. پریای کوچکی که دستهایت را سفت میگرفت برای راه رفتن. خیلی از اینها رفتهاند و دیگر، هیچوقت دیگر نمیشود لمسشان کرد. یکی دیگر هم میرود. این دیگری ها هم میروند و چیزی که میماند از ما چهل تکهی وصلهی یادگاریست از تمامی لحظات زندگی. از آن لحظات پر رنگ زندگی. از سکوت چشمهای یکی بگیر تا آغوشهای پرفشار و صمیمی دوستی. - بایدهای ِ آدم همان وقتی پدیدار میشوند که نباید، تو بگو هوسها. - کلن این روزها انگار نوشتن قهر کرده باشد با من، من هم گوشهگیر شدهام از قلم. همیشه پی ِیک روز ی میگشتم که این نوشتن مدام در ذهنم تمام شود. شاید یک وقتهایی اگر دلم خواست دفتر و دستک بردارم بنویسم. این فکرهای همیشگی بردارد دست از سرم. برداشته حالا. حالا بهترم. حالاها دیگر کلمهها گریبانم را نمیگیرند. محاصرهام نمیکنند. اگر دلم خواست چیزی بنویسم آن چیز را مینویسم نه به زور کلمهها که هی خودشان را تکرار کنند بیکه آن چه میخواستم بگویم. هی وزن بیارم و ادبیات ببافم؛ این شاید سخت ترین بخش آدمی ست که نوشتن نمیداند و به زور افتاده تویش. اینکه هی هی کلمهها دور سرت پیچ میخورند و وادارت میکنند آن گونه بنویسیشان که هست، نه آنگونه که باید نوشته شود، به شکل سوژه. - زمان چیزی را درست نمیکند. فقط مصیبتهای گذشته را سخیفتر جلوه میدهد. - چنان آدم ناباوریام، چنان بینام و نشان و نسب شدهام که اگر اسمم را نمیگذاشتند مسعوده هیچ نام و نشانی نبود که خودم را با آن تعریف کنم. - دکا من میخواستم اینجا یک چیزی برایت بنویسم ولی دیدم اوضاعت کلن خوب است پس آرزو میکنم برایت آن پایین. - ممنون از گودر همین پازل دستهجمعی که همیشه جای خالی برای تکههای توی دستهمان دارد.
آرزوهای آخر هفته
- آرزو میکنم باورمان بشود آدم بدهی داستان بودن شرافت دارد به خراب کردن زندگی عزیزی، عزیزانی. آرزو میکنم حواسمان به دروغهایمان باشد. به دلی که اسیر میکنم به مدد همین سی و دو حرف الفبایی. آرزو میکنم بدانیم که ما حق نداریم وقتی دل کسی را اسیر کردیم دست دراز کنیم برای خداحافظی. نمیتوانیم پشتمان را بکنیم و چشمهای اشکآلودش را نبینیم. چشمان منتظرش را. آرزو میکنم شرافت داشته باشیم اگر نداریم لااقل نقش آدم خوبهی داستان را بازی نکنیم. - آرزو میکنم دکا خوشبخت باشد. سختگیر نباشد. دنبال کمال نباشد در آدم زمینی که آدم زمینی نقص دارد. آدم زمینی اگر نقص نداشته باشد قابل تحمل نیست. آرزو میکنم یادش باشد که آدمها، همهی آدمها باید یادشان باشد که اینجایند که یاد بگیرند خدایی کنند. بخشنده باشند و با بزرگ بودنشان بزرگ شدن را به باقی یاد دهند. - آرزو میکنم عقل را بیخیال نشویم. گاهی اما، گهگاهی برش داریم بگذاریمش توی کمدی، جعبهی قفلداری، جایی تا برویم و دوری بزنیم و آدم دوراهی بودنمان را به رخ بکشیم. بعدش روزی، روزگاری برگردیم و بگوییم به این جنتلمن دوستداشتنی که خوش گذشت، بیتو بیشتر خوش گذشت. تابو شکستن ترسناک هم نبود آنقدر که تو ترست بود. - آرزو میکنم مکین بلد باشد صبح آدم را بیدار کند، کلن :ي
- آرزو میکنم آن سبک دوستیها زیادتر شوند که با تمام پوست و گوشت و استخوان یکی دیگر تنهایی کسل نمیشود. که اصلا غرق میشوند. حل میشوند در محلول آدم بیکه فکر کنی جدای از تو کسی هست که مجبوری پیژامهات را عوض کنی برای حضورش. همینجا هم تا وقت هست بگویم که خواهر داشتن یکی از موهبات گشتردهی دنیاست. خواهری که دوست باشد صدبرابر بیشتر. من عاشقتانم که انقدر باشعور و فهمیده و درکناکید. که اصلن لازم به حرف نیست وقتی درک هست و خونی هست که از جنس نسب نیست از جنس دوستیست در رگهایمان. که میفهمید و یک هفتهی تمام لحاف و تشک جمع میکنید اطراق میکنید توی اتاقم که مهلت نیابم فکر کنم، حرص بخورم، غم برم دارد. من عاشق تولد گرفتنهای سورپرایزوارتانم. من عاشق این که نه خواهر، که شما دو تا دیوانه را دارم که هیچچیزی نمیتواند جدایمان کند بسکه بستهی هم شدیم دیگر.
توصیههای آخر هفته
- توصیه میکنم خودتان باشید. همهی ما زمانهایی داریم از زندگیمان که زندگی دیگری را زندگی میکنیم، خاطرات یکی دیگر را برای خودمان تجسم میکنیم. آنقدر خودمان را نادیده میگیریم که گاهی اصلن دیده نمیشویم. انگار که یک چادری، پردهای چیزی انداخته باشیم روی زندگیمان و هی فرار کنیم که یادمان نیاید این که اینجا نشسته اینکه به زیبایی آدمهای توی فیلمها نیست، به قدرت قهرمانها به باشعوری نویسندهها و شاعرها ما نیستیم. توصیه میکنم خودتان را پیدا کنید از لابلای همهی این کتابها، فیلمها، شخصیتها. توصیه میکنم اما شخصیاش کنید. ببینید روزهای خودتان را. پدر و مادرتان را. خانهتان را. خیابانتان را. محلهتان را. اسمهایشان را بخوانید. اسمهایشان را یکجایی بنویسید. بنویسید رنگ کفشتان چه رنگیست، ساعتتان چه استایلیست، عادتهای روزمرهتان را بنویسید. آدمها را میشود از روی عادتهای روزانهشان تعریف کرد، حتی اگر خودشان هیچوقت ندانند برای چه آن عادتها را هر روز تکرار میکنند. توصیه میکنم خودتان را به سبک یک خواننده بخوانید. قلم نگیرید هیچ چیزی را. ساده و مطمئن از اینکه شما آن چیزی هستید که باید؛ خودتان را قلم به قلم، پا به پا، کوچه به کوچه دنبال کنید و در این دنبال کردنتان هراسی، حسرتی، خجالتی به دامن خودتان نریزید. - توصیه میکنم اگر شناسنامه ندارید با شناسنامهسازها رفت و آمد کنید. گاهی فکر میکنم آدمهایی خوشبختند که بلدند برای هر چیزشان شناسنامه بتراشند، حتی برای گمشدههایشان، برای نداشتههایشان. آدمهایی خوشبختند که هر جزئی که تملکش به آنها میرسد فکری پشتش شدهباشد. ساعتشان را میدانند از کجا خریدهاند، کی خریدهاند. برای چه خریدهاند. چقدر دنبالش گشتهاند. کیفشان. کوسن روی تختشان. پیراهن خوابشان. دفتر و قلم و کاغذشان. اگر ازشان بپرسی میتوانند ریزنوتهای اطرافش را برایت بگویند. برایت بگویند که چرا این یکی را انتخاب کردهاند. که چه فرقی دارد این با آن. اینجور آدمها از زندگی لذت ذره به ذره میبرند و میتوانند تو را نیز پر از شناسنامه کنند، جوری که هیچوقت فکرت هم به اینجاها نمیرسید. - توصیه میکنم به خودتان سخت نگیرید بعضی آدمها، جاها، لحظهها هستند که اگر بخواهی هم نمیتوانی دوستشان نداری. دوستشان بدارید این تکههای گنجمانند زندگی را. بگذارید تیلههای رنگی روزهایتان باشند از این بازیکدهی دنیا؛ حتی اگر بلد ِ بازی نبودهاید. حتی اگر هیچوقت این بازی را یاد نگرفتهاید گنج خودتان را، به سبک خودتان برای خودتان در صندوقچهی خودتان جمع کنید. به کسی نشانش ندهید. توضیحش ندهید. تعریفش نکنید. بچشیدش و بدانید که رازهای یک آدمند که زانوهایش میشوند برای بلند شدن، برای قهرمان شدن، نه برای یک جمعیت، برای خودش، برای خلوت خودش. برای خودِ خودش. - توصیه میکنم پی دوست داشتنی باشید که هر روز مجبور نباشید ثابتش کنید. دوست داشتهشدن خوب است، دوست داشتن بهتر. بت ساختن مزخرف است. نقش زدن زندگی به سبک عاشقی محشر است. دست خط داشتن از اهم واجبات است. چشم مخاطب داشتن، چشم مخاطب کشف کردن، آدم فهمیده را عاشقی کردن، آدمی که به تو، به بودنت، به خیانتت حتی احترام بگذارد، به شعور و درک و حواشیه گردیات از لزومات زندگیست. توصیه میکنم آدمهایی را دوست داشته باشید که طعم چشانیهای زندگی را خوب بلدند. آدمهایی که مجبورت نمیکنند تو هم قرمهسبزی را دوست داشته باشی اگر آنها دوست دارند.
- از همهی دوستان مچکرم برای تبریک تولد نه برای اینکه تولد من چیز مهمیست. برای اینکه خاطرتان عزیز است و در خاطرتان بودن عزیزتر :* - خوب است. قشنگ نیست. خوش هیکل نیست. خوش حرف نیست. ولی خوش سکوت است. زیاد حرف میزند ولی گاهی که سکوت میکند و چشمهای میشیاش چرخی میزنند و جایی که من نمیدانم کجاست روی خاطراتش ایست میکند دوست دارم. دلم میخواهد روزی هم باشد که به یاد خاطر من چشمهایش سکوت کند و یک جایی را نگاه کند و چیزی نگوید بعد از آن همه وراجی. حرف زیاد میزند انقدر زیاد که گاهی کلافه میشوم. مهربان است اما. نخواهی حرف نمیزند. نخواهی دستت را هم نمیگیرد. نخواهی دوستت هم نخواهد داشت لابد. سختند این آدمها. کاش لجوجتر بود. شاید هم هست. من نابینا. کم درک. شاید. شاید که لجوج نبودنش سخت تمام بشود برای هردومان. راضی اما. - نیاز یک چیزی نوشته بود (گیر هم بدهید حوصلهی لینک دادن ندارم) در باب اینکه این ادبیات و زندگی گودری وبلاگ نوشتن را خراب کرده، دلتنگ وبلاگهای قبلی و سبکدار بودن نوشته ها شده و الخ. من با نیاز موافقم. این گودر ما را از نوشتن برده انداخته وسط یک کافهآی که دیگر بسکه همدیگر را میبینیم سمینار حاضر نمیکنیم که بیاییم شروع کنیم سخنرانی کنیم توی وبلاگمان. یک چیزی هست اما. آن اوایل وبلاگ اینطوری بود؛ تمرین نویسندگی. حالا اما گودر تمرین دوستیست. تمرین مشارکت است. تبادل نظر، قهقهه و چرند و پرند و رفتار اجتماعی. وبلاگ فردیت است. اتاق خوابیست. دفترچهی تنهاییست. من به شخصه دوستی را ارجح دارم به نویسندگی. که قلم همچین هم لقمهی چربی نیست وقتی گوش و دهانی هست برای گفتن و شنیدن، برای مخاطب بودن؛ آن هم حی و حاضر. - آدم وقتی زیادی در تاریکی میماند بیشتر میتواند از روشنایی حرف بزند. کور سویش را بجوید شاید که این دریچه به جایی برسد. گفتن یک زندانی در گودالی زیرزمینی از نوری که گاه به امید غذا باز میشود، وصف عاشقانهاش از آن بسیار لذیذ مینمایاند، چه که او آنقدر در تاریکیست که هر نوری را به مثابه خوشبختی قلمداد میکند. گاهی به این فکر میکنم که این شوخیهایی که از جدیت افراد دور و برم، این زیباییهایی که از قلم نویسندگان دور و نزدیک، این تابلوهای رنگارنگ آویزان بر دیوارها میبینم، میشنوم از کجای تلخ آدمها بیرون زده. چقدر عذاب کشیدهاند و غرق شدهاند که حالا خوشی را از دور به شمایل تصویری، کلمهای، شوخیای به خورد دنیا و ما و زندگی دهند. - ما اگر تریبونی به بلندی شما نداریم صدایی داریم که تا افلاک میرود. [لیبل: سیاسی :ي] - [...] که وفاداری بند است و خیانت فرار. وفاداری را اختراع کردند که قل و زنجیر کنند پای آدمهایی را که هم را دوست ندارند به هم و الا چه لزومی هست برای این چند حرف وقتی دل و دستت بند یکی باشد. وقتی به هیچ قیمتی نخواهی چیزی را خراب کنی! حالا اصلا مگر خیانت آن هم به تن فقط خیانت است؟ این که یکی بخواهد تن دیگری را محک بزند زیر دستانش چقدر بوی خیانت میدهد تا که روز و شبش را با خیال افکار و اوهام او بپیچد و در هر چشمی چشمی از او را بجوید. به من باشد میگویم که باید بردارند این قفل را. بگذارند هر که میخواهد هرچه را میخواهد بردارد، بچشد، لمس کند بعد ببینند که آن کاشانهشان کجاست که ماندنی میشوند. ماندنی هم نشود اصلا. بعضیها اصلا نباید ماندنی شوند. نباید ازشان بخواهی بمانند. از خودت هم. از خودت اگر که آدم ماندن نیستی نباید بخواهی بماند. نباید بخواهی بمانی والا با این حزن پریشان چشمهایت چه میکنی وقتی خودت شدهای قفل دور پای خودت. - آدم وقتی دیر میرسد. دیر رسیده. هرچقدر هم بنشیند در جمع خودش را نبازد باز هم فکر میکند این نگاهها، این حرفها یک پیشزمینهای دارند حتمن. وقتی دیر میرسی همیشه یک چیزی به تو یادآور میشود که دیر رسیدهای. همیشه چیزهایی که نمیفهمی را حواله میدهی به آن زمانی که تو آنجا نبودهای. حالا هرچقدر هم که زمان بگذرد. هرچقدر که قاطی زمانهای بعدی شوی باز آن تکه زمان مثل یک علامت سوال آنجاست. نمیشود برش داشت. نمیشود نابودش کرد. نمیشود گفت که نیست. زمان که بگذرد از یاد بقیه شاید فراموش شود ولی از یاد تویی که برایت شده یک راز، یک حفره، یک حس تجربه نشده نمیرود. زمانهی مالهکش ماله میکشد، ماله میکشد، ماله میکشد. همه یادشان میرود که زیر این مالهها چه چیزی خوابیده اما آنی که دیر رسیده، آنی که ندیده پوست اصلی را همیشهی خدا دلش آن زیر است، با خودش فکر میکند که یک روزی پاک میکند این همه لایهی اضافی را؛ میرسد به اول. اما خودش هم خوب میداند که تمام شده، رفته و کاری از دستش برنمیاید. - تو که قهر میکنی همهی دنیا میایستد. تو که قهر میکنی دنیا زیر دستانت که روی پیشانیت میگذاری جا میشود. سیاه میشود. خسته میشود. بغضش کبود میشود. تو قهر میکنی و من. من جمع میکنم خودم را و فرار میکنم از روبرویت. اشکهایم را برای آینه میریزم. همه بگویند تقصیر از توست، مرا چه! من که عاشق دانه دانهات شدهام. عاشق بودنت. عاشق همهی این همه سال. همهی خندههایت. همهی چروکهای کنار چشمت که نبود بیست سال پیش، حالا اما پررنگند. تو که حرف نمیزنی دلم برای صدایت پر میکشد. تو این مجسمهی خالی را میبینی. خالی از احساس. پر از غرور. حیف که دست تنگترم، بیچارهترم از این که بیایم سر بگذارم روی پاهایت. سرت را بگیرم در آغوش و بگویم که من دوستت دارم به اندازهی تمامی موهای سفید شدهات. نمیشود اما. به چشمت من خبیثم. من بیاحساسم. من مسبب همهی تشنجهام. کاش میدانستی که اینطور نیست. مهم نیست که بگویند حق با کیست. مهم نیست که همه بدانند تو مغرورتری از من. آرزو داشتم کاش آدم بهتری بودم. آدمی که تو میخواستی باشم تا شاید این همه خندههایت را دریغ از چشمهای منتظرم نکنی. - به قول هری کلن غیبت کردن از آدمها به ما این لطف را میکند که احساس همتیمی بودن با دوستانمان را بکنیم.
- آنوقتها آخر هفته مینوشتم خوشحال میشدند. هنوز هم. که میگفتند تو که حرف نمیزنی مگر اینکه بنویسی. بک باری همهاش را خواندم با صدای دیگری. خواستم بگویم یادم هست.
- وقتی رفتنی شوی دل و پایت هم خبر نمیشود که رفتهای. کفشهایت توی جاکفشی خوابند، دلت در زیرسیگارمانده. آدم پا و دلش را جا میگذارد و میرود. انگار کن من هم برگشتهام؛ اما باور نکن. - از آن لب شکرینت، شکرینت، شکرینت، شکرینت، شکرینت، از آن لب شکرینت ... صافمان کردی سیستر کوچیکه امروز با این
پسانوشت: هنوز یک عالمه حرف دارم. بیشتر غر زدم انگار به جای حرف. هنوز یک عالمه حرف گیر کرده بیخ گلویم. نمیدانم از کجا باید بکشمشان بیرون. بیرون نمیآیند. به مثال خون تکرار میشوند هی، هی در من. روزی اگر باشد و من اگر باشم باز و شما اگر بازتر لابد که میگویمتان.
اساسن یک نوع دلگرفتگی هست که یک دفعهای رخ مینمایاند و پایین هم نمیرود لامصب. حالا تو بگو همه در حال رقصو بحث و فلان. هی میزنند به ت که هی بزغاله بخند. خب میخندی ولی همراه با یک اشک مزمنی. خاک بر سر اشک مزمن ناوقت اصلن. کاش یک چیزی بود جلوی این یکهویی دل گرفتن را میگرفت. نیست که خب. همینطوریست دیگر. نشستهای یک جایی یک دفعهای یک چیزی یادت میافتد دلت پقی گریه میخواهد. مثل آن وقتهایی که پقی خنده میخواهد. یکی یک چیزی میگوید. چهمیدانم دلت به حال مظلومیت مستتر خودت میسوزد. یاد فلان رفیقت میافتی. یک حربهای برت آشکار میشود. حالا کاری ندارم. یک چیزی دامب سقوط میکند و لابد یکهوتر از این که آمده پا میشود میرود انگار که نبوده. بعد الان هم درست یکهو یک چیزی این طوری شد و خداوند روی سر کسی که بیاید بپرسد چرا و چگونه دو عدد مفرغ سبز کند الهی.
یک چیزهایی تمام میشوند. یک چیزهایی شروع میشوند. یک چیزهایی شروعتر میشوند. یک چیزهایی تمامتر میشوند. یک چیزهایی کش میآیند. باریک میشوند. بیرنگ میشوند. پنهان میشوند و پاره میشوند. اگر میتوانستم چیزی بنویسم از این روزها حتمن چیزهای زیادی برای نوشتن بود. نمیتوانم بنویسم بسکه دلم نمیخواهد باورشان کنم. شاید دلم بخواهد فکر کنم که این دو ماه وجود نداشتهاند. آن همه امید نبوده. آن همه دویدن نبوده. شاید دلم بخواهد فکر کنم ما هنوز همان آدمهایی هستیم که به بغلدستیمان لبخند نمیزنیم. حس مشترک نداریم، بوق وسیلهی دفاعیمان نیست. دلم نمیخواهد باور کنم که این میوهی نوشکفته این طور زیر پا لگدمال شد. اینطور که حالا مثل بچههایی که دستشان به جایی بند نمیشود فقط باید باورمان نشود که این حقایق حقیقت دارد. هی به خودمان قصه بخورانیم که یک روزی همان میشود که توی افسانهها. شاید برای همین است که دیگر نوشتنم نمیآید. برای فاصلهای که هست از نوشتن تا حقیقت. آرزو چال میکنم با هر کلمه انگار. کلمه چال میکنم.
گاهی هم فکر میکنم که تا کلمهای خلق نشود آن بیرون چیزی شکل نمییابد برای انتساب. گاهی هم فکر میکنم که شاید این کلمهها تنها راه گریز ماست از این حقیقت تلخ امروز. همینکه داستان بنویسیم برای بچههای امروز؛ رییس جمهوری بود به نام میرحسین، مهربان بود، دوستداشتنی بود و همهی بچهها را دوست داشت. کتابها را پر کنیم با این باورها. خط به خط یادمان نرود سبز بودن هر روزهمان را. بغضهایی که توی گلوها منتظر روزنهایست برای فریاد شدن. دستهایی که هستند برای دیوار شکستن. شاید هم باید یادمان بماند که ما مدیونیم به همین کلمهها که خونمانند. خون سیاهمان بر گسترهی این لوح دوستنداشتنی امروز تا شاید روزی قصهای تازه از نو ...