یکی نمیپرسد چرا؟ چرا این همه زخم. چرا اینطور فاجعه. ایستادند روی منبرها و به جای گفتن از چرای واقعه به خود واقعه پرداختند. زخمها را میشمرند. زنها را. بچهها را. اشکها را بیکه دلیلی این وسط بگویند از اینهمهی خون، آتش، اسارت، درد. چند بار بالای این منبرها یکی گفت حسین از چه انقدر به ستوه آمد که با این عده عزم کرد رفتن را؟ شماها لابد حواستان هست که موضوع دین نبود. موضوع دولا راست شدن صبح و ظهر و مغرب نبود. سی روز غذا نخوردن و چارخال مو را پوشاندن نبود. رفت که مردم را از زیر یوغ حاکمیت ناحق نجات دهد. از زیر حکومتی که به اسم دین چنباتمه زده بود بر اموال مردم. از این اسلام دروغین. از این ضحاک ِمار بر دوش. فکر میکنید شمر نماز بلد نبود؟ روزه نمیگرفت؟ پیشانیاش جا نیانداخته بود از شدت سجده. چون شماها. چون شماهایی که آن بالا نشستهاید و خدایی میکنید فرعونوار؟
بدبختی ما این است در تمام این سالها که «چرا» گم شده است. یکی بلند نشده بگوید چرا؟ چه شد؟ چه قرار بود بشود مگر؟ هی گیر دادیم که چه آنها ناجوانمرد بودند که زدند و کشتند و بردند. چقدر زخم درد دارد. چه بد است اسیر کردن. نگفتیم که چه بود که انقدر ترسناک بود وقوعش، که آن قوم را بر آن داشت که چنان ناگوار روی بیرحمیشان را به رخ بکشند. نه این عاشورا که همهی عاشوراها. چیست در ما که میگذارد آنها را به سبب هراسشان، چنان بیرحم باشند. که قلبشان سنگ باشد و دستشان تیغ. فرداروز اگر که ما نبودیم. اگر هر کدام از ما نبود؛ بازماندگان حواسشان باشد که چرایش را ببشتر بگویند از «ندا»یش. از سهراب و روحالامینیهایش.