ننوشتن خوب نیست اما نوشتن چنان که منم هیچ درمانی درش ندارد انگار. نمیگریزم از این باور که نوشتن تنها، تنها، تنها التیامم بوده در همهی ایام غمم. بیچارگیام نه اما. بیچارگی را من توان نوشتن نیست. نمیدانم چرا. شاید به خاطر استیصالش. غصهاش. خامی اصالتش. مینوشتم گاهی که از بیچارگی چارهای بیابم زندگیام را، مییافت؟.ادبیات تاب خورده، میبینی؟ کلمات پیچیدهاند به هم جا نمیشوند توی جمله. چه کارش کنم؟ صفشان میکنم هی. نمیشوند. ردیف و موزون و مودب نیستند. ولو میشوند هر گوشهای. گذاشتهام باشند، بیآداب. بینظم. بیهیچ قاعدهی از پیش نوشتهشدهای. بردمشان توی پستو. شاید دو نفر که دلشان سیخسیخ نشستن و آداب دانستن نمیخواست میآمدند میخواندند. برای چه دارم اینها را میگویم؟
که چیزکی گفته باشم بعد از این همه ناگفتهگی. سکوت که نه. بعد از این همهی گوشهگیریام از گفتن حرف. نه دل، که عقل، مغز. هر کوفت دیگری حتی.
اشک جا خوش کرده پشت چشمانم. عجیب است؟ نیست. عجیب نیست؟ هست. از چه بنویسم؟ از این غصهی آغشته به روزها که همه دارند توی روزهاشان؟ چه گناه دارید شما که خوانندهی نامتعادلات من باشید. هر روز. هر روز. خستهام. میدانم. خیلیهایمان خستهایم. گاهی فکر میکنم چطور میشود آدم خسته نشود از زندگی. کسی که خسته شدن از زندگی را تجربه نکرده باشد آدم خوشبختیست. مثل پدرم. یا مادرم. چه شد که به این روز در آمدم؟
هر جملهای بیانتها. هر دوست داشتنی خفه در نطفه. هر آدمی پی هزارتوی خودش. کولهبارش. زندگیاش. من هم چون باقی. چه میشود کرد که زندگی من میشود تکهای از سهم تو از زندگی. زندگی دیگری میشود سهم من. زندگی ما میشود سهم دو نفر دیگر. زندگی کس دیگر میشود سهم آسمان. زندگیها میشود سهمها. سهمها میشود زندگیها. عجیب قرابت غربتیست این فسانه؛ همان یعنی. زندگی. زندگی! هه. از این خندهدارتر واژهای نیست که بشود ساعتها نگاهش کرد و خندید و خندید و خندید و سر آخر از ته خندههای آمده نگاه کرد به ریزدانههای شک مغلوب ناشدهی مستاصل. به استیصال آدم برای ناباوری. زندگی. هه!
هر لحظه که میگذرد بیشتر میدانم که شخصیترست. چی؟ همهچیز. هر از گاهی که سر در میآورم از این لاک که حلزونیاش شاید با این سرعت. نگاه میکنم باقی را. گاهیاش دلم هوای چیزی را میکند به اسم اجتماع. به اسم دوستی. به نام شراکت. بعدش اما. زیاد نه. کمی بعدتر. آنچه را که باید نه مییابم در حرفها نه در چشمها. همهاش سد محکم دنیا که در برابرت میگذارد هی محکمتر بایست. نلغزد پایت. مزخرف قوانین عالم که چیدهاند چیدهایم چیدهای برای خودمان. چرند. چرت. تا دست دراز کنی دستی دستت را پس میزند که هی دستدرازی کردهای. شاید کردهای.
آینده برایم معنایی جز رود ندارد. راه. رونده. جاده. میرسد. چنان از آینده حرف میزنیم انگار که چیزیست که باید در کمد را باز کنیم بگذاریم جلویمان. نگاهش کنیم. انگار کلید را گذاشتهایم دم دست هی نگاهش میکنیم هی نگاهش میکنیم و هی انگار کسی آن تو، توی کمدی که مالکیتش ماراست، منتظر است که آزادش کنیم. از این خبرها نیست. یک روزی بلند میشوی درش را باز میکنی پر میشوی از خالی. انگار که کعبه را باز کنی بخواهی خدا ببینی تویش. خالی خالی خالی. این دنیا چیزی جز خلا تویش جا نمیشود. چیزی نیست. و من در نیستی، نیست در نیستم.
میبینی؟ حرف نمیتوانم بزنم بسکه پیچیده و کلاف و شاید سیاه. چه بگوید آدم؟ سیاهی گفتن ندارد. سپیدی اگر بلد بودم بسازم میساختم. اگر الان بلد بودم بگویم که از خون هر روزنامه، از هر واژهای که به سیاهچال افتاد روزنامهای میروید هر کدام رسولیتر از دیگری مینوشتم. مینوشتم که چه بلدند راه فرار را این کلمهها برای دوباره بودن. دستهای. کوچک. فرز. میگریزند از هر چه توبیخ و سدو شکنجه. چنان امیدوار مینوشتم که پشت هر کسی بلرزد از خواندنش. دریغتان نمیکردم که آدم را همین خواندنها جان میدهد در این نیستی مطلق. شاید که هست شود به یمن امیدی که رویشش طعم زایش میدهد. اگر بلد بودم بنویسم از بامداد مینوشتم و خوشحالیام از آمدنش. از همهی نگرانی همهمان برای برگشتن و نوشتن و خواندنش. اگر بلد بودم بنویسم می نوشتم که دلم تنگ شده. تنگ چی نمیدانم. ولی مینوشتم که چه دلتنگ روزهاییام که این همه نبود سیاه و تلخ. که صبح که از خواب بیدار میشدی نمیدیدی که دو نفر را بردهاند سر دار. شبهایی که هر شباش از گریهی کسی تا صبح خواب برم حرام نمیشد. دار زده نمیشدم بر طنابی که بر گردن همنوعم انداخته شد به ناحق. اگر بلد بودم بنویسم از روزهایم مینوشتم. از دوستانم که بودنشان، بودنتان خود خداست، خود بهشت، خود زندگی برای تنهایی آدمیزادی که قرار نیست پرش کنید. برای همتنهایی که پرش میکنید. از دوستم و سالاد، سالادها. نقوش میز که گم شدم چندیدن باره درش تا به امروز پی هر چشمم از فرار. از شب، شبها و سرما و آرامش. از زندگی. شاید اگر زیاد مینوشتم یک عالمه تکهی خوش داشتم که بیاورمشان بیرون. از بوسهها مینوشتم. از آغوشها. از آبهای موجدار زیر نور آب. از افق در دوری از چشمانداز. دود. سیگار. از باران. باد و آفتاب و چراغ. وقتی زیاد بنویسم دیگر نمیخواست فکر کنم که قرارست تمامش چطور باشد. وقتی بلند و نامنقطع دست زندگی را بگیرم بنشانمش و سیلیبارانش کنم یادم میآید که به وجود بودنش سیلی میدهمش. به این خاطر که از خوب بودنش فاصله گرفته فرسنگها. و او را چه تقصیر؟ و مرا؟ که کلاس درس همیشه سوالهای سختی هم دارد. زمین خوردن دارد. بلند شدن بیشتر. به دنبال بهشت رفتهام و همین جهنمم را از پی میکشد. اگر که بهشت طلب نکرده بودم اگر دلم این همه بالا نمیپرید برای یافتن و فهمیدن و به نیش کشیدن کی بود اعتراضی برای جهنم شدن الانم. چه آواز و هوارم بلند نبود آن زمان که چه خوبی زندگی. چه خوبی من! حالا اما دستم در هوا که بگیرم یقهای را سیلیاش دهم بگویم پس بده دنیایم را. پس بده جهالت و خوشیام را. پس بده احساس اطمینانم را به دنیا. از یادم ببر. قضاوت را از یادم ببر. از پیشانی خواندن همهی افکار آدمها را فراموشم کن. من را ببر لابلای ندانستن انگار که ملافههای تازه خشک شدهی سپید. مرا ببر آنجا و بگو بمان. چه گناه از زندگی. کجاست ضمانتنامهی ندادهاش برای خوب بودن. تو خوبی رفیق. تو هنوز هم خوبی. خسته و مریض و بیحال ولی لبخندی خودت. این همه ناسزایم را بخشش. قصهی تکراری آدمها قصهی مکرر رفتن و نیافتن است. رفتن و بازگشتن. رفتن و رفتن. من از این سه تا آخریام. رفتنم رفتن. تنها باد من را همسفر. دیگری نه. دیگری تاب ندارد. سختش میشود. چه تحمل دارد آدمیزاد اگر ذاتش را با بیخانگی ننوشته باشند. ندیدم آدمی را تاب داشته باشد. که این همه خودش را بخواهد حل کند در دیگری چون من که پایم را پا. همیشه اما یک دستی هولت میدهد به عقب. یک کلمهای. نگاهی. میایستی سر جایت. چشمت خشک میشود به میز. نگاهت را میخوری. دستهایت را پس میکشی. حرفهایت را برمیگردانی. همه چیز را میگذاری همانجا که بود. برمیگردی به خودت. رفتنی میشوی. دوباره رفتنی میشوی بیکه کسی بداند از کدام واژه، حرف، نگاه مسواکت را از جلوی آینه برداشتی.
Labels: فكر نوشت
4:29 PM