بعضی روزها هم آدم متولد میشود. برای هزارمین بار به صورت خاکبرسر عبرتناگیری میگوید بلی. میگوید؟ یا به زور میگذارند در دهانش. زمان خودش را سنگین و تیره میکشد رویش بعد چشم میایستد به نگاه که پوف. این همه سال. این همه سال زنده بودهام یعنی. سه سالهم بوده یک روزی؟ آن روز؟ بیست و شش سالم نبود؟ سه سالم نیست الان؟ چطور همچین قطعیتی ممکن است؟ با این همه وضوح و صدا و گردو خاک و رنگهای قرمز و زرد چرخ و فلک وسط حیاط. مهدکودک شهیدپیچک و بمباران یعنی بیست سال پیش؟ پنجرهی بلندتر از قد من و ایستادن برای آمدن مامان یعنی این قدر سال گذشته ازش؟ از رد شدن از کوچه باغ و زمزمه های خواندن بابا و هر بارش که میگفت دوربین بیاریم اینجا عکس بگیریم و هیچ وقت نشد. خراب شد. باغ. دیوارش را کوبیدند. باغ را سوزاندند و جایش .. نمیدانم. نرفتم یعنی. تراژدی نیست. خم به ابرو آوردن هم ندارد. زندگیست دیگر. چه لطفی دارد یک باغ دیوار آجری وسط یک شهر الان؟ این همه باغهای کودکی و خوشخیالیام خراب شده. بخواهیم روضه بگیریم برای خراب شدن هر دشت و دمنی، مصیبتپوش دائم دورانیم. باغ خراب میشود. جایش تکنولوژی میآید و این حق در رابطهی مستقیم با حق تو، به دیگری داده میشود که خانهای برای زندگی داشتهباشد. همین و تمام. زیبا هم هست. در مقیاس کلانتر نمی شود خیلی هم مستدل گفت کوچه باغ از یک برج بهتر و مفیدتر است. سطحنگری نوع ما، وقتی پایمان به پلهی بعدی نمیرسد داد و هوار راه میاندازد که ظالمان، ظالمان، درخت میکشند. بیکه به سرپناه آدمیزادی، جانداری بعد از آن فکر کنند.
....
هفت سالگی و هشت و نه. بیست و یک، دو، .... چه زیاد. قدم بلندتر شد. شانههایم پهنتر. پشتم صافتر. آدمها را زدم کنار. دستم را برای رد شدن از خیابان به دست کسی ندادم. بند کفشم را خودم بستم. میزم دورتر شد. خودم هم. دنجتر. کنجتر. اتاقم بالاتر رفت. نزدیکتر به آسمان. دورتر از زمین. خلوت کردم. گریه کردم. واماندم از زندگی. جلو زدم. خوشخیالی پیشه کردم. بدبین شدم و به همهی عالم و آدم فحش دادم. دست به دامن خدا شدم. عصبانی شدم. ولش کردم. خندیدم. گریه کردم. غافل و فارغ و عاقل و عاشق و هر چه بر وزن فاعل بلدی ... مفعول هم. با همهی اینها، در اتاقی هجدهمتری بالای یک ساختمان سه طبقه با پنجرهی وسیع به اندازهی دیوار، رو به آسمان مواجه شدم. و در همهی این گذرها و زیرگذرها، آسمانی بود، وجود داشت. نه از جنس خدا. فقط یک اسمانی بود. که ابر داشت. باد داشت. باران داشت. خورشید داشت. شبها ماه داشت. ستاره و شهاب داشت. گاهی پایینتر میآمد و بازی شاخههای بید داشت. گاهی بالاتر میرفت و رعد و برق داشت. چیزی نمیخواهم از پشت این آسمانم برایتان سمبلیک بسازم. فقط میخواهم بگویم آسمانی بود. هست. و بودنش خوب است. اینکه اتاقت رو به آسمان باشد بهتر. وقتی پشتت از دیدن آسمان یک جور رعشهی خفیفی بگیرد بهت یادآور میشود که خوشبختی و این خوشبختی به دست هیچ حادثه و بنیبشری گرفتنی نیست. آسمان، اینجور نامحسوس و بیلمس، شبیه دستهاییست که دورت است و مدام تمنای به آغوش کشیدنش درونت هست، اما نمیشود. یک همیشهخواهی ناممکنی. انگار یک عاشقی آن ور، دیگری این طرف. یکی را بستهاند به جایی، قفلی، زندانی، قیدی. مجبورند به چشم. ببوسند. بیاغوشند. بیالایند و بیارامند.
....
بیست و پنج سالگی سال سختی بود. سختتر از همهي سالهایی که تا بهحال چشیده بودم. بیست و شش اما با همهی ناملایماتش آرامش غریب خوبی دارد. مثل آب. سیلیاش خیسی میآورد. نرم. مواج. دوست داشتنی. سالهای دیگر. بیست یا سی سال بعد. اگر که برگردم و نگاه کنم به این سال، علیرغم همهی ناراحتیهایش بیشک فکر میکنم خوشبختترین اوقات زندگیام را گذراندهام و حتمن از همهی این سالهای قبلتر و بعدتر ممنون خواهم بود که مرا به اینجا و در نقطهای که هستم کشاند. چه، کمال مطلوب هم اگر نیست، کاستیهایش چاشنی خواستنیای ست برای زندگی، این نوع زندگی. این چنین آرام انگار که هیچ قاصدکی روی زمین نخواهد نشست.
Labels: روز نوشت, فكر نوشت