18 July 2010

 آرامگاه


بعضی‌ روزها هم آدم متولد می‌شود. برای هزارمین بار به صورت خاک‌برسر عبرت‌ناگیری می‌گوید بلی. می‌گوید؟ یا به زور می‌گذارند در دهانش. زمان خودش را سنگین و تیره می‌کشد رویش بعد چشم می‌ایستد به نگاه که پوف. این همه سال. این همه‌ سال زنده بوده‌ام یعنی. سه ساله‌م بوده یک روزی؟ آن روز؟ بیست و شش سالم نبود؟ سه سالم نیست الان؟ چطور همچین قطعیتی ممکن است؟ با این همه وضوح و صدا و گردو خاک و رنگ‌های قرمز و زرد چرخ و فلک وسط حیاط. مهدکودک شهیدپیچک و بمباران یعنی بیست سال پیش؟ پنجره‌ی بلندتر از قد من و ایستادن برای آمدن مامان یعنی این قدر سال گذشته ازش؟ از رد شدن از کوچه باغ و زمزمه های خواندن بابا و هر بارش که می‌گفت دوربین بیاریم این‌جا عکس بگیریم و هیچ وقت نشد. خراب شد. باغ. دیوارش را کوبیدند. باغ را سوزاندند و جایش .. نمی‌دانم. نرفتم یعنی. تراژدی نیست. خم به ابرو آوردن هم ندارد. زندگیست دیگر. چه لطفی دارد یک باغ دیوار آجری وسط یک شهر الان؟ این همه باغ‌های کودکی و خوش‌خیالی‌ام خراب شده‌. بخواهیم روضه بگیریم برای خراب شدن هر دشت و دمنی، مصیبت‌پوش دائم دورانیم. باغ خراب می‌شود. جایش تکنولوژی می‌آید و این حق در رابطه‌ی مستقیم با حق تو، به دیگری داده می‌شود که خانه‌ای برای زندگی داشته‌باشد. همین و تمام. زیبا هم هست. در مقیاس کلا‌ن‌تر نمی شود خیلی هم مستدل گفت کوچه باغ از یک برج بهتر و مفیدتر است. سطح‌نگری نوع ما، وقتی پایمان به پله‌ی بعدی نمی‌رسد داد و هوار راه می‌اندازد که ظالمان، ظالمان، درخت می‌کشند. بی‌که به سرپناه آدمی‌زادی، جانداری بعد از آن فکر کنند.
....
هفت سالگی و هشت و نه. بیست و یک، دو، .... چه زیاد. قدم بلندتر شد. شانه‌هایم پهن‌تر. پشتم صاف‌تر. آدم‌ها را زدم کنار. دستم را برای رد شدن از خیابان به دست کسی ندادم. بند کفشم را خودم بستم. میزم دورتر شد. خودم هم. دنج‌تر.  کنج‌تر. اتاقم بالاتر رفت. نزدیک‌تر به آسمان. دورتر از زمین. خلوت کردم. گریه کردم. واماندم از زندگی. جلو زدم. خوش‌خیالی پیشه کردم. بدبین شدم و به همه‌ی عالم و آدم فحش دادم. دست به دامن خدا شدم. عصبانی شدم. ولش کردم. خندیدم. گریه کردم. غافل و فارغ و عاقل و عاشق و هر چه بر وزن فاعل بلدی ... مفعول هم. با همه‌ی این‌ها، در اتاقی هجده‌متری بالای یک ساختمان سه طبقه با پنجره‌ی وسیع به اندازه‌ی دیوار، رو به آسمان مواجه شدم. و در همه‌ی این گذرها و زیرگذرها، آسمانی بود، وجود داشت. نه از جنس خدا. فقط یک اسمانی بود. که ابر داشت. باد داشت. باران داشت. خورشید داشت. شب‌ها ماه داشت. ستاره و شهاب داشت. گاهی پایین‌تر می‌آمد و بازی شاخه‌های بید داشت. گاهی بالاتر می‌رفت و رعد و برق داشت. چیزی نمی‌خواهم از پشت این آسمانم برای‌تان سمبلیک بسازم. فقط می‌خواهم بگویم آسمانی بود. هست. و بودنش خوب است. این‌که اتاقت رو به آسمان باشد بهتر. وقتی پشتت از دیدن آسمان یک جور رعشه‌ی خفیفی بگیرد بهت یادآور می‌شود که خوشبختی و این خوشبختی به دست هیچ حادثه و بنی‌بشری گرفتنی نیست. آسمان، این‌جور نامحسوس و بی‌لمس، شبیه دست‌هایی‌ست که دورت است و مدام تمنای به آغوش کشیدنش درونت هست، اما نمی‌شود. یک همیشه‌خواهی ناممکنی. انگار یک عاشقی آن ور، دیگری این طرف. یکی را بسته‌اند به جایی، قفلی، زندانی، قیدی. مجبورند به چشم. ببوسند. بیاغوشند. بیالایند و بیارامند.
....
بیست و پنج سالگی سال سختی بود. سخت‌تر از همه‌ي سال‌هایی که تا به‌حال چشیده بودم. بیست و شش اما با همه‌ی ناملایماتش آرامش غریب خوبی دارد. مثل آب. سیلی‌اش خیسی می‌آورد. نرم. مواج. دوست داشتنی. سال‌های دیگر. بیست یا سی سال بعد. اگر که برگردم و نگاه کنم به این سال، علیرغم همه‌ی ناراحتی‌هایش بی‌شک فکر می‌کنم خوشبخت‌ترین اوقات زندگی‌ام را گذرانده‌ام و حتمن از همه‌ی این سال‌های قبل‌تر و بعدتر ممنون خواهم بود که مرا به این‌جا و در نقطه‌ای که هستم کشاند. چه، کمال مطلوب هم اگر نیست، کاستی‌هایش چاشنی خواستنی‌ای ست برای زندگی، این نوع زندگی. این چنین آرام انگار که هیچ قاصدکی روی زمین نخواهد نشست.

Labels: ,




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com