حتی من هم، منی که همهی این سالها ماه رمضان را دوست داشتهام میتوانم ازش متنفر شوم. منی که به همهی ادیان بر حسب ایدئولوژیشان احترام گذاشتهام، خدا را بیش از حد نیاز قبول دارم و پیامبرانش را [آنطور که ترجیح خودم است] دوست دارم هم میتواند حالم از این ماه به هم بخورد. میتوانم عصبانی و کفری شوم وقتی باد ِ در غبغب رییس حراست را میبینم که از پس سهلترین کار بشری برآمده و یک صبح تا شب آخورش را با کاه و جو پر نکرده تا اینبار غیر از شکم و زیرشکمش به آن کنه ِ درونیاش غذا برساند. جایی که دست ِمن و تو تا قدرتی در دستمان نباشد به مالش دادنش نمیرسد. آقا نیشش باز است. چاقی ِ کثافت و منیت توی نسوجش رسوخ کرده. میخندد، مغرورانه و متکبرانه، حساب بندهی مومن باز کرده روی خودش. حوری نوشتهاند به نامش. نفس روحالقدسی دمیده شده در نایش، که چه؟ که هر چه میکند تا سال بعد از الهام الهی باشد. که ما باز نفهمان عالم شویم پیش چشم برزخبین حاجآقا و ایشان ما را به سلابهی دین مریض و کثیف و دست و پازن خویش به مسلخ بازجویی بکشد. یکی نیست بگوید این دینی که برداشتهای سنگش را به سینه میزنی وقتی شده اسباب امرار معاشت دیگر چه فرقی هست بین تو و آن کابارهای؟ قرآن میخواند و هر چه "یا ایهاالمومنین" است به خودش میگیرد. ایمان! یکی حالیشان کند بوی کثافت دهانت توی دماغ من از ایمان نیست حاج آقا. از تا خرخره خوردن سحرت است که یک وقت نیم سیر ازت کم نشود خدای نکرده، از انانیت و تکبرت است که این شانزده ساعت خاک بر سر دو دستی تقدیمت میکند به خاطر ارادهی محکم و عظم راسخ و خداشناسیات.
حالم به هم میخورد از صدای هیچوقت درنیامده از بلندگو که حالا به ناز میگوید نماز جماعت توی طبقهی چندم. و حتی از شنیدن ربط نماز و درصد کارانهها در لابلای همهمهی خیل عظیم روزهداران و نمازگزاران جلوی آسانسور. حال به هم زن است وقتی دین میشود مایهی فخرفروشی که آن آقا دستش را به جیبش بکند و به امثال منی که دست تمنا پیش او گویی دراز کردهایم به نیت خدمت به خلق اطعام کند. که چی؟ هوسش را نه از لذت خوردن، پر کردن ِاین طویلهی انسانی که این بار با ایستادن بر فراز گههای تلمبار شده به رخ بکشد. ایشان بلندترند. دستشان توی جیبشان است. جیبشان چاق است. نفسشان حق است. خدا خیرشان دهد. طاعات و عباداتشان قبول.