کاش امشب یک نفر کنارش بود. آن‌وقت آرام، جوری که انگار حرفی‌ست که نباید گفته‌شود؛ به لبان خاموش برایش می‌خواند «پناهم باش/ تا سنگینی غربت از شانه‌هایم بریزد /و ملال تنهایی/ از چشم‌هایم». و آن یک‌نفر بلد بود غربت را، و سنگینی غربت را و خمیدگی شانه‌های ایستاده زیر سنگینی‌اش را. و می‌توانستی ببینی که در نگاه ِ چشمانش واژه، همان اندازه هجی شده‌بود که در او/در من.
آن وقت همان یک‌نفر حلقه می‌زد دور شانه‌هایم، جان‌پناه شبم می‌شد تا غربت و ملال با آغوشش، اندکی در من بخوابد. و در آن سکوت گرم تنها صدای آرام شدن نفس‌هایم قصه‌ی رفته‌ از ملال تنهایی این شب‌هایم را به سینه‌ی دیگری بخواند و از غربتی عظیم که آدمی را به خواستن وا می‌دارد تا از جانش شکوه کند.
افسوس که من/او نه توان گفتن داشت، و نه کسی کنارش بود.

Labels:


26 December 2010

 ميم


از پشت شیشه‌ی بالکنش دیده می‌شه. تلفن دستشه و داره میاد به سمت پنجره. لباس گرم پوشیده و موهاشو پشت سرش بسته. به ابرا نگاه می‌کنه و دنبال یه چیزی توشون می‌گرده؛ لابد داره می‌گه اینجا سه روزه داره بارون میاد و نمی‌دونه چرا قطع نمی‌شه. به پایین نگاه می‌کنه و یه کم خم می‌شه، بعد به روبروش نگاه می‌کنه و چشماشو تنگ می‌کنه حتمن داره می‌گه ما طبقه سومیم، همه ساختمونای شهر ازینجا معلومه ولی الان مه‌هه و هیچی معلوم نیست. صداش با تاخیر می‌رسه چون می‌خنده و صبر می‌کنه که اون یکی هم بخنده. معلومه که اون یکی دوره ولی چقدرش معلوم نیست، شاید یه عالمه. شاید یه اقیانوس، شاید دو تا. شاید یه رشته کوه، شایدم یه چیز گنده‌ی دیگه. من جغرافیم خوب نیست اگرم بود فرقی نمی‌کرد. صدای بارون خیلی زیاده. خیلی خنک و خیسه هوا. مردم با چترای رنگی پنگی از پایین ساختمون می‌دوئن. پشت شیشه هنوز واستاده و چشمش به ابرای سیاست. در رو باز کرده و گوشی رو گرفته رو به بارون که اون یکی هم صداشو بشنوه. بهش می‌گم اوه چه بارونی، دل آدم می‌گیره. صدای بستن در میاد، صدای بارون کم می‌شه. می‌گه آره اینجا سه روزه داره بارون میاد، فردا هم قراره هزار میلیمتر بباره .

پ.س: به سلامتي بارون و آفتاب و دخترانه هات

Labels:


یکم
فکر کردم ننویسم این‌جا. بعد فکر کردم کجا بنویسم. بعدش لابد فکر کردم چرا ننویسم. بعدش چگونه بنویسم، چطور. آخرش دلم را زدم به دریا. خیالم را از هر آن‌چه مخاطبی، کسی، شخص خاصی از من در دلش بگیرد خالی کردم. دروغ دارم می‌گویم. چطور می‌شود خالی کرد. خیالم را به بی‌خیالی زدم. گفتم می‌نویسم، دلم برای نوشتن گرفته. حالا می‌نویسم. می‌دانی! دنیا، نه دنیای بزرگ و پهناور ما که به قولی از کتاب قلزم ماهی‌ای‌ست که میان دو لاک‌پشت است و بر روی شاخ گاو است و شاخ گاو در خاکی‌ست که در آن دیگر هیچ نیست، دنیای ما که خودمان آفریننده‌اش هستیم و خالق، تویش به نظاره نشسته فقط؛ رو به پایان است. من نشسته‌ام که تمام شدنش را نگاه کنم.
وقتی دلتنگی رخت ببندد از دنیا. وقتی بودن موکول شود به کاری‌، حرفی، سخنی که وقت هدر نرود. وقتی باهم‌گذرانی بوی اتلاف بدهد. این‌ها همه‌اش یعنی بی‌خیال شو، تو آدم این قافله نیستی. وقتت را جایی بگذار که بوی اتلاف ندهد. برای من زندگی کردن اتلاف وقت نیست.

دوم یا همان اعتراف‌های آخر هفته
من از زنانگی حرف نمی‌زنم. از خودم حرف می‌زنم. من زنم ولی نمی‌دانم زن‌ها چگونه‌اند. من در تمام زندگی‌ام خودم بوده‌ام و با خودم زندگی کرده‌ام و از خودم و اطرافم دیده‌ام و شنیده‌ام و پرسیده‌ام. چیزی را در افق نهان ِ دیدنم که ندیده‌ام نخواسته‌ام، مگر این‌که دیده‌باشمش، در رویا، در خواب، در فکر، در خیال. برایم هر چیزی که تلاشی برایش کرده‌ام به نحوی وجود داشته و چیز نابوده‌ای نبوده. گاهی چیزی می‌خواسته‌ام. دستانم را در هوا تاب داده‌ام زمزمه کرده‌ام؛ چیزی می‌خواهم که که که .. نگاهم به افق، چشمم به رویا، خواب، فکر، که چیزی دستم دهد. اگر نداده خودم را برده‌ام گوشواره‌ بخرم، اسباب‌بازی، لباس، همه‌ی ملغمه‌ی دنیا که یادم برود روحم دنبال اسباب خودش بود و من اسباب تن را به زور بهش قبولاندم. کاش هر کس، و تو بیش از هر کس بلد بودی منتظر بمانی تا چیزی را که می‌خواهی در افقی از دورت ببینی، اگر ندیدی نخواهی، اگر نخواستی ادای خواستن درنیاوری.

سوم یا همان ته‌مانده‌ی حرف‌های آخر هفته
این‌ها شاید هم از زن بودن است. این‌ همه اشتیاق و شیوه‌ی عاشقی. این‌که زندگی بشود یکی و یکی بشود زندگی. شاید هم شیوه‌ی زن بودن نیست، که کاش که نباشد. شاید شیوه‌ی من است، گناه من است، گناهی ندارد کسی. من آدم عاشقم. سرشتم این‌طوریست. عاشقانه زندگی می‌کنم. حتی به آسمان، به زمین، به مردم. دوست دارم که زندگی‌ام تابلوی رنگارنگی باشد از چیزهایی که توی سوپرمارکت‌های دم دستی پیدا نمی‌شوند. دلم می‌خواهد به خاطر چیزی که دوست دارم جان بدهم. کسی مثل من نیست. فکر نمی‌کردم که هست. خوش‌بین بودم فقط. خوش‌بین بودم که یک‌جوری‌های دیگری هم هستند. هستند کسانی که دل‌شان ارجح است به مناسبات اجتماعی. نیستند انگار. نه این‌که نخواهند. شاید هم نمی‌خواهند. ولی نمی‌گویم نمی‌خواهند. زورشان نمی‌رسد. به خودشان حتی. زورشان به خودشان. باید و نبایدهایشان، خانواده‌شان، مناسبات اجتماعی‌شان، چشم مهر اجتماعی‌شان ... نمی‌دانی از چه حرف می‌زنم. مهم این‌ها نیست. مهم این‌ست که یکی، یک شبی از شب‌های پاییز ....

چهارم یا کلن یه پست جدا
یا
الیورتوییست‌های دوهزار و یازد
ه

ونک پر از پلیس بود. پلیس سبز. پیاده‌رو را برداشته‌اند گند زده‌اند خاک بر سرها. همه‌ی پروژه‌هایشان را توی پاییز و زمستان کلنگ می‌زنند. چرا؟ زمان بیشتر. بدبختی بیشتر. نمایش بیشتر. پول بیشتر. حماقت؟ نه رذالت بیشتر. چطور می‌شود فکر کرد که عقل‌شان نمی‌رسد. کدام بنایی توی پاییز و زمستان شروع به کار می‌کند که این‌ها. پلیس دور میدان ایستاده بود. پیاده‌رو خاک و خول بود از جلوشان رد شدم. آدم دلش می‌خواهد برگردد بلند به‌شان بگوید خاک بر سرتان. خاک بر سرتان. خاک بر سرتان. خاک بر سر این همه ندانستن‌ها و بلاهت‌هاتان. نمی‌تواند. دیروز توی تاکسی که باران نمی می‌بارید مجری رادیو که صدای لوسی داشت یک داستانی می‌گفت. می‌گفت که سال‌های پیش یک اتوبوس ایستاده بود یک فرد مریضی داشت سوار می‌شد. خیلی معطل کرد و صدای مسافران درآمد. راننده در جواب اعتراضشان گفت همه‌ی این بند و بساط برای این‌ست که همین‌ها راحت زندگی کنند. و همین‌ها یعنی مردم، و بند و بساط یعنی دولت، یعنی خدمتگذار. یعنی هر آن‌که بر مسندی نشسته که من ِ عامه دلی ازم نلرزد.
حالا پلیس‌مان را ببین. دولت‌مان را ببین. زندگی‌مان را ببین. این الدنگ‌ها برای اینند که ما راحت زندگی کنیم. تمام فشار اقتصادی جامعه باید بیفتد روی دوش مردم. آن هم نه مردمی که آزارا سوار می‌شود و هفتصد تومن برایش پول نیست. فوق فشار و اعتراضش یک فحش به خیل صف پلیس ضد شورش است. مردمی که خانه ندارند، زندگی ندارند، نهایت تفاوت پزشان به همدیگر یک ماشین ظرفشویی یا لباس‌شویی است. حرص آدم وقتی بیشتر درمی‌آید که یادش می‌آید چه کشور ثروتمندی هستیم خیر سرمان روزی بشکه بشکه فسیل می‌کشند بیرون و معلوم نیست (!) پول نفت‌مان دارد از حلقوم کدام حرامزاده‌ای پایین می‌رود. نمی‌دانم واقعن خجالت نکشیدند با این رقم یارانه‌ها. راننده‌ی تاکسی می‌گفت گاز بیست تومنی شده پمپی سیزده هزار تومن. دولت برداشته به‌شان وام داده پانصد هزارتومن که با سود چارده درصد ازشان می‌گیرد. یعنی همین‌طور جلو جلو باهاشان حساب کرده.
گفتن ندارد این‌ها ولی من باید بگویم. کدام خوشحالی‌ست که نداند، چرا باید فشار بیفتد روی طبقه‌ی مردم؟ شما می‌خواهی اقتصاد را درست کنی، جهانی کنی، لااقل یارانه‌ات را درست بده. ماشین حساب‌تان ایراد دارد؟ چه‌تان است آخر؟ بعد هی بنشینید بگویید این ایرانی‌ها بی‌فرهنگند. بی‌شعورند. عوضی‌اند. توی ترافیک فلان می‌کنند. توی صف بیسار می‌کنند. بله آقا! شما هم غم نان داشته باش. برو توی فکر که چارصد تومن را چطوری بکنی هفتصد تومن آن وقت بهت می‌گویم چقدر خوش خوشان خندان می‌شوی. چقدر اروپایی می‌شوی. چقدر شیک و باکلاس می‌شوی. اصلن افسردگی به سراغت نمی‌آید. سراغ دزدی و شارلاتان بازی که عمرن بروی. بابا کمر مردم دارد خرد می‌شود خب. آدم به که بگوید؟
مسخره است. مسخره است واقعن. به هیچ‌کس نمی‌شود گفت. دولت؟ قوه قضاییه؟ رهبری؟ بین‌الملل؟ همه مزخرف. همه چرند. فقط باید کاسه‌مان را برداریم ببریم، سر خم کنیم شاید یک کاسه‌ی دیگر ....

پنجم یا روزنویسی‌ها
بابا می‌گوید خانم شدی. خودم را توی آینه نگاه می‌کنم که ببینم خانم شدن یعنی چی. پیدایش نمی‌کنم. از جلوی هر در شیشه‌ای که می‌گذرم خودم را نگاه می‌کنم. از جلوی هر پنجره‌ی ماشینی. نمی‌فهمم چه شکلی یعنی خانم. همه‌ی لباس‌هایم را می‌گذارم روی تخت. یادم می‌ماندشان. می‌گویم همه‌ی این‌ها با هم یعنی خانم شدن. فردا صبحش بهم لقمه می‌دهد. با نون لواش تازه و پنیر. جایش می‌دهم توی کیفم. با چایی صبح می‌خورم. عیشی می‌کنم.

ششم یا همان درد دل‌های خودمانی آخر هفته
یک وقتی یک شرایطی این را به من دیکته کرد که شاید تکه‌ی ناجور همه‌جایم. از تمام نوشته‌هایم می‌توانم این حس را بکشم بیرون. به‌تان می‌گویم هیچ‌وقت فکر نکنید تکه‌ی ناجورید. شما درست‌ترین تکه‌ی هستی هستید وقتی پازل‌تان را درست انتخاب کرده باشید، اگر پازل شما این نیست زور نزنید، دورتان را نتراشید. رنگ‌های‌تان را عوض نکنید. بلند شوید بروید پازل خودتان را پیدا کنید که چفت و محکم توی خودش جای‌تان کند. بی‌خود ضجه نزنید. بی‌خود شلوغش نکنید. بی‌خود ننشینید به جای خالی‌تان نگاه کنید. آن‌جا جای‌ خالی شما نیست، آن‌جا یک جور توهم اشتباهی‌ از جای شماست.

هفتم یا همان درد دل‌های خودمانی
ضرب چیز سختی بود. هنوز هم بلدش نیستم. یک‌هو پریدم بین بچه‌هایی که نه سال‌شان تمام شده‌بود و جشن تکلیف‌شان را گرفته بودند. می‌ایستادند توی نمازخانه و نماز می‌خواندند. نماز را از روی کتاب دینی یاد گرفتم. می‌گذاشتم جلویم می‌خواندم تا بلد شوم. کلاس دوم تا کلاس چهارم خیلی راه بود. آن‌قدر راهش زیاد بود که یک هو دنیای جلویم سیاه شد. من ماندم بین دخترهایی که سینه‌هایشان داشت درمی‌آمد و قدشان از من بلندتر بود. هیچ جشن تکلیفی نرفتم. مامان برایم یک چادر دوخت با گل‌های آبی و بنفش با زمینه‌ی سفید. آبی‌اش بیشتر بود. نیلی بود. آن‌قدر قشنگ بود که خدا می‌داند. دوستش داشتم ولی جشن تکلیف نرفته بودم. دوست هم نداشتم بروم. چیزی را که ندارم، دوست هم ندارم. یک‌جور مقاومت مغز است. هه! یک جور فرار؟ انتظامات توی حیاط می‌گفت بایستید به نماز می‌گفتم من جشن تکلیف نرفتم و این برایم برهان بود.


هشتم یا توصیه‌های آخر هفته
توصیه می‌کنم برای هیچ‌کس نسخه نپیچید. برای خودتان هم تا وقتی که بغلش نکرده‌اید از آن صورت بداخلاق و چرکین بیرون نیامده‌اید. وقتی هنوز از تمام معیارهای مذهبی و عرفی و آیینی و منطقی آزاد نشده‌اید شروع نکنید ملامت خودتان. آسیب زدن به وجودتان وقتی هنوز خودتان را هم به دوستی بلد نیستید. توصیه می‌کنم به جای شماتت و ملامت خودتان، به جای تاسف خوردن و تحقیر خودتان و اطرافیان‌تان بلد شوید که سکوت کنید، زیاد سکوت کنید. آدم‌ها نیازی به نسخه‌های پیچیده‌ی شما ندارند همین‌که یک مرهمی برای تنهایی داشته باشند خودشان سکوت شما را با حرف‌های دل‌شان پر می‌کنند، راه‌شان را پیدا می‌کنند، کمرشان را راست می‌کنند، بلند می‌شوند لبخند می‌زنند و می‌روند. خود ناشناخته‌تان هم وقتی به حرف دلش گوش دادید وقتی فهمیدید چرا این‌طور دست و پا می‌زند چنان در آغوش می‌فشاردتان که از پررنگ شدن صورت‌تان در آینه تعجب خواهید کرد بس‌که از دویی به یکی‌ بودن نزدیک می‌شوید

نهم یا درد دل‌ها و خاطرات
باید صبر می‌کردم سعیده از مدرسه بیاید تا من بروم. سپیده توی خانه تنها بود. مامان و بابا شیفت بودند توی مدرسه. ناهار را من می‌پختم. شیفت‌های‌مان می‌چرخید. سعیده از آهنگ "تصویر زندگی" بدش می‌آمد چون ساعت 11 می‌داد و ما از ساعت 11 منتظر بودیم که آن یکی برگردد تا این یکی برود. سعیده می‌آمد و من می‌رفتم. وقتی دیر می‌شد اشک‌مان می‌خواست دربیاید. اشک من نه، اشک سعیده. ولی هیچ‌وقت به آن یکی نگفتیم زودتر بیاید. نمی‌دانم چرا. شاید فکر می‌کردیم قسمتی از روند است. دیر می‌رسیدم و خانم رشیدی دم در مچم را می‌گرفت که باز که دیر کردی و با خشم نگاهم می‌کرد. بغض می‌کردم از شرایطی که تویش بودم و دست من نبود. او می‌خندید و می‌گفت برو. من می‌رفتم. کار همیشه بود. می‌ترسیدم از این‌که نکند این بار اخمش جدی باشد. بعد‌ها که زن‌عموی ندا بود نه ناظم مدرسه گفت که بهش اخم می‌کنی و بغض می‌کند. من را می‌گفت. به ندا گفت می‌خواهی گریه‌اش را درآورم. ناراحت شدم. تمام دوران کودکی‌ام به بازی بچه‌گانی‌ای گذاشت که یک طرفه بود و برای من تمام راه از خانه تا مدرسه. یک عالمه نگرانی. یک عالمه غصه. سالهای آخر پشت چشم برایش نازک می‌کردم. خانم رشیدی به مامان گفته بود انگار همه مامانشند برای من پشت چشم نازک می‌کند، جواب می‌دهد. از شدت انزجاری که حرکتش داشت ولی حرفی نزده بود. مامانم هم با خنده و خوشحالی این را می‌گفت. کسی هم از ترس و نگرانی من بویی نبرده بود. هرگز هم نبرد.
-کلاس اول دبستان دوست داشتم مبصر شوم. کلاس ما بیست و پنج نفر بود و چار تا مبصر داشت. به مامانم گفتم مامانم به خانم شیارسودا نامه نوشت که من را مبصر کند. گفت باشد بعد از عید. بعد از عید بهش گفتم قرار بود من را مبصر کنید شدیم شش تا مبصر برای یک کلاس فسقلی. از جایم بلند نشدم. فقط می‌خواستم من هم مبصر باشم. چشم‌هایم برق زد. گفت از امروز م. هم مبصر است. همه برگشتند به طرف من. من رفتم سر جایم نشستم.
.

Labels:


11 December 2010

 


داریم نداریم؛ همین یک چس وطن را داریم.

صادق هدایت

Labels:


دوست داشتن درد دارد؛ این را از یک وقتی به بعد فهمیدم. فهمیدم که شعور آدمی‌زادی ِ من که خوی حیوانی دارد، در پی مالکیت است. سعی می‌کردم رامش کنم. رام نمی‌شد؛ ادای رامی درمی‌آورد. این همه شعار ِ احترام به فلان و بیسار. فاصله. حق تنهایی دادن به آدم‌ت. همه‌اش کشک یعنی. دلت می‌خواهد حلقه بزنی دورش و از آن خودت کنیش. بعد وا می‌مانی. مستاصل می‌مانی که هی بشر!‌ این‌ همه آخر زر زدی. این همه شعار دادی. این همه یاد گرفتی که آدم‌ها را باید آزاد گذاشت و بند نبست. هیچی یعنی؟ هیچی!
از یک جایی به بعد فهمیدم هیچ فرقی با عباس آقا قصاب ندارم که زنش را توی بقچه می‌پیچید و نمی‌گذاشت بیرون بیاید. فهمیدم هیچ فرقی با فخری خانم ندارم که خون خونش را می‌خورد وقتی همسایه با کاسه چینی می‌آمد لب حوض دلبری می‌کرد. دیدم همه‌اش دارم ادا درمی‌آورم. ادای روشنفکری، ادای خونسردی، ادای آدم والا و به‌هیچ‌جا. دلم یک آدمی می‌خواهد که مال ِ من باشد و نزدیکم باشد. دست که دراز می‌کنم بتوانم بی این‌که دغدغه‌ای داشته باشم دستش را بگیرم. نترسم از دلتنگش بودن. از نبودنش. از ندانستن هر آن‌چه ندانسته هست پشت علامت‌های سوالم. پای این‌ها که می‌رسید من شروع می‌کردم به پاره کردن افسارم، تا افسار گردن دیگری نبندم. می‌شدم آدم ِ‌نماندن، آدم ِ‌بی وطن. چرا؟ آدم ِ نمانده که قانون برنمی‌دارد، تملک ندارد. همه‌چیز استیجاریست. نمی‌تواند سند داشته باشد. به دردش نمی‌خورد. می‌تواند به نگاه خوش باشد و لبخند و دل‌دادن. پای دل بستن که می‌افتد بلند می‌شود؛ هول و ولا می‌گیردش، خطابش می‌کنی بنشین خوش می‌گذشت که! نمی‌نشیند ولی. آشوب همه‌ی وجودش را گرفته ازین دلی که ازش می‌رود. از این پایی که به جایی بند می‌شود. از این دردی که در جانش ناله خواهد کرد. چشمش دنبال روزنه‌ایست برای گریز. شاید قبلا‌ها، قبلن‌های تاریخی‌اش، این‌طور نبوده. شاید یک روزی، یک جایی وقتی می‌نشسته، وقتی می‌خندیده وقتی دلش بسته‌ی دل دلربایی می‌شده خوشش بوده. پایش را دراز می‌کرده. سرش را می‌فشرده‌ توی‌ سینه‌ی یار. دستش را می‌گرفته، روی انگشت‌هایش با ناخن خط عاشقی می‌کشیده. حالا اما می‌داند که دوست داشتنش قبل از همه‌چیز درد  دارد. همه‌اش یعنی انتظار. یعنی دلتنگی، یعنی نبودن. یعنی اشتیاق بی‌سرانجام. یعنی ناامیدی. یعنی فروختن هرچه اعتبار و غرور همه‌ی سالیان به پای احساس. یعنی به دست نیاوردن و بچگی کردن توی دنیایی که بالغ‌ بودن درست است. بالغ که بشوی می‌شوی آدمی که دلش در هزارتوی پیکرش گم شده. پیدا نیست. دلی که ناپیدا در دورترین جای ممکن می‌تپد. دل آدم جایی‌ست‌ که  کسی، چیزی، حادثه‌ای یک روزی فتحش می‌کند. تمام دنیا برای آن دل فرو می‌ریزد، گرد می‌شود، جمع می‌شود، می‌شود یک آدم، چیز، حادثه، اتفاق. فاتحان سرزمین‌شان را می‌گذارند به امان خدا و می‌روند، فتح خودش کافی‌ست کسی سرزمین به آن گندگی را می‌خواهد چه‌کار؟ ولی سرزمین‌ها همیشه به فاتحان‌شان وفادار می‌مانند، حتی اگر هزار سال از فتح‌شدن‌شان گذشته‌باشد و هرگز کسی سراغ‌شان را نگرفته‌باشد. می‌شوند دل‌بسته. می‌شوند دل‌داده. می‌شوند دلی که حادثه‌ای را مکرر در تاریکی‌اش صلا می‌زند. [شاید که باز آید]
ولی این‌جاها نبود که فهمیدم دوست داشتن درد دارد. وقتی فهمیدم که بار و بندیلم را جمع کردم بروم. تا دم در رسیدم و دیدم منتظرم یکی صدایم کند. هی منتظرم یکی بگوید بمان. بگوید نرو. درد این انتظار، این باختن. آخ اگر بدانی! پنبه‌ی زده‌ی همه‌ی این سال‌هایت می‌رود به باد. همه‌ی شعارهایت زمین می‌خورد. آب می‌شود. همه‌ی فلان و بهمان‌هایت فرار می‌کنند. همه‌ی بلوغ و بازی و شعورت را تاخت‌گونه به طرفه‌العینی می‌بازی؛ در مقام مفتوح. سکوت می‌شوی. نه می‌توانی بروی، نه کسی می‌خواهد که بمانی. توی غم غوطه می‌خوری. بهترین دوران زندگیت را تیک می‌زنی می‌چسبانی به آینه. بعد بقیه‌ی عمرت را به خیال دیگران بالغی می‌کنی، به خیال خودت وفاداری. بعد  هی تکرار می‌کنی من آدم ِ ماندن نیستم. یکی نیست ازت بپرسد از کدام آغوش رمیده‌ای؟ کدام فاتح را دلتنگی می‌کنی سرزمین؟ کدام افسار را نتوانستی نگه داری؟ توی کدام کوچه گم شدی دخترجان؟ کدام انگشت را ول کرده‌ای؟ چت شده آخر که آرامش برایت پله‌ی اول رمیدن شد، نه هیچ دستی، نه هیچ افساری، نه هیچ سرزمینی دیگر سرزمینت نشد. چت شد آخر!

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com