یکم فکر کردم ننویسم اینجا. بعد فکر کردم کجا بنویسم. بعدش لابد فکر کردم چرا ننویسم. بعدش چگونه بنویسم، چطور. آخرش دلم را زدم به دریا. خیالم را از هر آنچه مخاطبی، کسی، شخص خاصی از من در دلش بگیرد خالی کردم. دروغ دارم میگویم. چطور میشود خالی کرد. خیالم را به بیخیالی زدم. گفتم مینویسم، دلم برای نوشتن گرفته. حالا مینویسم. میدانی! دنیا، نه دنیای بزرگ و پهناور ما که به قولی از کتاب قلزم ماهیایست که میان دو لاکپشت است و بر روی شاخ گاو است و شاخ گاو در خاکیست که در آن دیگر هیچ نیست، دنیای ما که خودمان آفرینندهاش هستیم و خالق، تویش به نظاره نشسته فقط؛ رو به پایان است. من نشستهام که تمام شدنش را نگاه کنم.
وقتی دلتنگی رخت ببندد از دنیا. وقتی بودن موکول شود به کاری، حرفی، سخنی که وقت هدر نرود. وقتی باهمگذرانی بوی اتلاف بدهد. اینها همهاش یعنی بیخیال شو، تو آدم این قافله نیستی. وقتت را جایی بگذار که بوی اتلاف ندهد. برای من زندگی کردن اتلاف وقت نیست.
دوم یا همان اعترافهای آخر هفتهمن از زنانگی حرف نمیزنم. از خودم حرف میزنم. من زنم ولی نمیدانم زنها چگونهاند. من در تمام زندگیام خودم بودهام و با خودم زندگی کردهام و از خودم و اطرافم دیدهام و شنیدهام و پرسیدهام. چیزی را در افق نهان ِ دیدنم که ندیدهام نخواستهام، مگر اینکه دیدهباشمش، در رویا، در خواب، در فکر، در خیال. برایم هر چیزی که تلاشی برایش کردهام به نحوی وجود داشته و چیز نابودهای نبوده. گاهی چیزی میخواستهام. دستانم را در هوا تاب دادهام زمزمه کردهام؛ چیزی میخواهم که که که .. نگاهم به افق، چشمم به رویا، خواب، فکر، که چیزی دستم دهد. اگر نداده خودم را بردهام گوشواره بخرم، اسباببازی، لباس، همهی ملغمهی دنیا که یادم برود روحم دنبال اسباب خودش بود و من اسباب تن را به زور بهش قبولاندم. کاش هر کس، و تو بیش از هر کس بلد بودی منتظر بمانی تا چیزی را که میخواهی در افقی از دورت ببینی، اگر ندیدی نخواهی، اگر نخواستی ادای خواستن درنیاوری.
سوم یا همان تهماندهی حرفهای آخر هفتهاینها شاید هم از زن بودن است. این همه اشتیاق و شیوهی عاشقی. اینکه زندگی بشود یکی و یکی بشود زندگی. شاید هم شیوهی زن بودن نیست، که کاش که نباشد. شاید شیوهی من است، گناه من است، گناهی ندارد کسی. من آدم عاشقم. سرشتم اینطوریست. عاشقانه زندگی میکنم. حتی به آسمان، به زمین، به مردم. دوست دارم که زندگیام تابلوی رنگارنگی باشد از چیزهایی که توی سوپرمارکتهای دم دستی پیدا نمیشوند. دلم میخواهد به خاطر چیزی که دوست دارم جان بدهم. کسی مثل من نیست. فکر نمیکردم که هست. خوشبین بودم فقط. خوشبین بودم که یکجوریهای دیگری هم هستند. هستند کسانی که دلشان ارجح است به مناسبات اجتماعی. نیستند انگار. نه اینکه نخواهند. شاید هم نمیخواهند. ولی نمیگویم نمیخواهند. زورشان نمیرسد. به خودشان حتی. زورشان به خودشان. باید و نبایدهایشان، خانوادهشان، مناسبات اجتماعیشان، چشم مهر اجتماعیشان ... نمیدانی از چه حرف میزنم. مهم اینها نیست. مهم اینست که یکی، یک شبی از شبهای پاییز ....
چهارم یا کلن یه پست جدایا
الیورتوییستهای دوهزار و یازدهونک پر از پلیس بود. پلیس سبز. پیادهرو را برداشتهاند گند زدهاند خاک بر سرها. همهی پروژههایشان را توی پاییز و زمستان کلنگ میزنند. چرا؟ زمان بیشتر. بدبختی بیشتر. نمایش بیشتر. پول بیشتر. حماقت؟ نه رذالت بیشتر. چطور میشود فکر کرد که عقلشان نمیرسد. کدام بنایی توی پاییز و زمستان شروع به کار میکند که اینها. پلیس دور میدان ایستاده بود. پیادهرو خاک و خول بود از جلوشان رد شدم. آدم دلش میخواهد برگردد بلند بهشان بگوید خاک بر سرتان. خاک بر سرتان. خاک بر سرتان. خاک بر سر این همه ندانستنها و بلاهتهاتان. نمیتواند. دیروز توی تاکسی که باران نمی میبارید مجری رادیو که صدای لوسی داشت یک داستانی میگفت. میگفت که سالهای پیش یک اتوبوس ایستاده بود یک فرد مریضی داشت سوار میشد. خیلی معطل کرد و صدای مسافران درآمد. راننده در جواب اعتراضشان گفت همهی این بند و بساط برای اینست که همینها راحت زندگی کنند. و همینها یعنی مردم، و بند و بساط یعنی دولت، یعنی خدمتگذار. یعنی هر آنکه بر مسندی نشسته که من ِ عامه دلی ازم نلرزد.
حالا پلیسمان را ببین. دولتمان را ببین. زندگیمان را ببین. این الدنگها برای اینند که ما راحت زندگی کنیم. تمام فشار اقتصادی جامعه باید بیفتد روی دوش مردم. آن هم نه مردمی که آزارا سوار میشود و هفتصد تومن برایش پول نیست. فوق فشار و اعتراضش یک فحش به خیل صف پلیس ضد شورش است. مردمی که خانه ندارند، زندگی ندارند، نهایت تفاوت پزشان به همدیگر یک ماشین ظرفشویی یا لباسشویی است. حرص آدم وقتی بیشتر درمیآید که یادش میآید چه کشور ثروتمندی هستیم خیر سرمان روزی بشکه بشکه فسیل میکشند بیرون و معلوم نیست (!) پول نفتمان دارد از حلقوم کدام حرامزادهای پایین میرود. نمیدانم واقعن خجالت نکشیدند با این رقم یارانهها. رانندهی تاکسی میگفت گاز بیست تومنی شده پمپی سیزده هزار تومن. دولت برداشته بهشان وام داده پانصد هزارتومن که با سود چارده درصد ازشان میگیرد. یعنی همینطور جلو جلو باهاشان حساب کرده.
گفتن ندارد اینها ولی من باید بگویم. کدام خوشحالیست که نداند، چرا باید فشار بیفتد روی طبقهی مردم؟ شما میخواهی اقتصاد را درست کنی، جهانی کنی، لااقل یارانهات را درست بده. ماشین حسابتان ایراد دارد؟ چهتان است آخر؟ بعد هی بنشینید بگویید این ایرانیها بیفرهنگند. بیشعورند. عوضیاند. توی ترافیک فلان میکنند. توی صف بیسار میکنند. بله آقا! شما هم غم نان داشته باش. برو توی فکر که چارصد تومن را چطوری بکنی هفتصد تومن آن وقت بهت میگویم چقدر خوش خوشان خندان میشوی. چقدر اروپایی میشوی. چقدر شیک و باکلاس میشوی. اصلن افسردگی به سراغت نمیآید. سراغ دزدی و شارلاتان بازی که عمرن بروی. بابا کمر مردم دارد خرد میشود خب. آدم به که بگوید؟
مسخره است. مسخره است واقعن. به هیچکس نمیشود گفت. دولت؟ قوه قضاییه؟ رهبری؟ بینالملل؟ همه مزخرف. همه چرند. فقط باید کاسهمان را برداریم ببریم، سر خم کنیم شاید یک کاسهی دیگر ....
پنجم یا روزنویسیهابابا میگوید خانم شدی. خودم را توی آینه نگاه میکنم که ببینم خانم شدن یعنی چی. پیدایش نمیکنم. از جلوی هر در شیشهای که میگذرم خودم را نگاه میکنم. از جلوی هر پنجرهی ماشینی. نمیفهمم چه شکلی یعنی خانم. همهی لباسهایم را میگذارم روی تخت. یادم میماندشان. میگویم همهی اینها با هم یعنی خانم شدن. فردا صبحش بهم لقمه میدهد. با نون لواش تازه و پنیر. جایش میدهم توی کیفم. با چایی صبح میخورم. عیشی میکنم.
ششم یا همان درد دلهای خودمانی آخر هفتهیک وقتی یک شرایطی این را به من دیکته کرد که شاید تکهی ناجور همهجایم. از تمام نوشتههایم میتوانم این حس را بکشم بیرون. بهتان میگویم هیچوقت فکر نکنید تکهی ناجورید. شما درستترین تکهی هستی هستید وقتی پازلتان را درست انتخاب کرده باشید، اگر پازل شما این نیست زور نزنید، دورتان را نتراشید. رنگهایتان را عوض نکنید. بلند شوید بروید پازل خودتان را پیدا کنید که چفت و محکم توی خودش جایتان کند. بیخود ضجه نزنید. بیخود شلوغش نکنید. بیخود ننشینید به جای خالیتان نگاه کنید. آنجا جای خالی شما نیست، آنجا یک جور توهم اشتباهی از جای شماست.
هفتم یا همان درد دلهای خودمانیضرب چیز سختی بود. هنوز هم بلدش نیستم. یکهو پریدم بین بچههایی که نه سالشان تمام شدهبود و جشن تکلیفشان را گرفته بودند. میایستادند توی نمازخانه و نماز میخواندند. نماز را از روی کتاب دینی یاد گرفتم. میگذاشتم جلویم میخواندم تا بلد شوم. کلاس دوم تا کلاس چهارم خیلی راه بود. آنقدر راهش زیاد بود که یک هو دنیای جلویم سیاه شد. من ماندم بین دخترهایی که سینههایشان داشت درمیآمد و قدشان از من بلندتر بود. هیچ جشن تکلیفی نرفتم. مامان برایم یک چادر دوخت با گلهای آبی و بنفش با زمینهی سفید. آبیاش بیشتر بود. نیلی بود. آنقدر قشنگ بود که خدا میداند. دوستش داشتم ولی جشن تکلیف نرفته بودم. دوست هم نداشتم بروم. چیزی را که ندارم، دوست هم ندارم. یکجور مقاومت مغز است. هه! یک جور فرار؟ انتظامات توی حیاط میگفت بایستید به نماز میگفتم من جشن تکلیف نرفتم و این برایم برهان بود.
هشتم یا توصیههای آخر هفتهتوصیه میکنم برای هیچکس نسخه نپیچید. برای خودتان هم تا وقتی که بغلش نکردهاید از آن صورت بداخلاق و چرکین بیرون نیامدهاید. وقتی هنوز از تمام معیارهای مذهبی و عرفی و آیینی و منطقی آزاد نشدهاید شروع نکنید ملامت خودتان. آسیب زدن به وجودتان وقتی هنوز خودتان را هم به دوستی بلد نیستید. توصیه میکنم به جای شماتت و ملامت خودتان، به جای تاسف خوردن و تحقیر خودتان و اطرافیانتان بلد شوید که سکوت کنید، زیاد سکوت کنید. آدمها نیازی به نسخههای پیچیدهی شما ندارند همینکه یک مرهمی برای تنهایی داشته باشند خودشان سکوت شما را با حرفهای دلشان پر میکنند، راهشان را پیدا میکنند، کمرشان را راست میکنند، بلند میشوند لبخند میزنند و میروند. خود ناشناختهتان هم وقتی به حرف دلش گوش دادید وقتی فهمیدید چرا اینطور دست و پا میزند چنان در آغوش میفشاردتان که از پررنگ شدن صورتتان در آینه تعجب خواهید کرد بسکه از دویی به یکی بودن نزدیک میشوید
نهم یا درد دلها و خاطراتباید صبر میکردم سعیده از مدرسه بیاید تا من بروم. سپیده توی خانه تنها بود. مامان و بابا شیفت بودند توی مدرسه. ناهار را من میپختم. شیفتهایمان میچرخید. سعیده از آهنگ "تصویر زندگی" بدش میآمد چون ساعت 11 میداد و ما از ساعت 11 منتظر بودیم که آن یکی برگردد تا این یکی برود. سعیده میآمد و من میرفتم. وقتی دیر میشد اشکمان میخواست دربیاید. اشک من نه، اشک سعیده. ولی هیچوقت به آن یکی نگفتیم زودتر بیاید. نمیدانم چرا. شاید فکر میکردیم قسمتی از روند است. دیر میرسیدم و خانم رشیدی دم در مچم را میگرفت که باز که دیر کردی و با خشم نگاهم میکرد. بغض میکردم از شرایطی که تویش بودم و دست من نبود. او میخندید و میگفت برو. من میرفتم. کار همیشه بود. میترسیدم از اینکه نکند این بار اخمش جدی باشد. بعدها که زنعموی ندا بود نه ناظم مدرسه گفت که بهش اخم میکنی و بغض میکند. من را میگفت. به ندا گفت میخواهی گریهاش را درآورم. ناراحت شدم. تمام دوران کودکیام به بازی بچهگانیای گذاشت که یک طرفه بود و برای من تمام راه از خانه تا مدرسه. یک عالمه نگرانی. یک عالمه غصه. سالهای آخر پشت چشم برایش نازک میکردم. خانم رشیدی به مامان گفته بود انگار همه مامانشند برای من پشت چشم نازک میکند، جواب میدهد. از شدت انزجاری که حرکتش داشت ولی حرفی نزده بود. مامانم هم با خنده و خوشحالی این را میگفت. کسی هم از ترس و نگرانی من بویی نبرده بود. هرگز هم نبرد.
-کلاس اول دبستان دوست داشتم مبصر شوم. کلاس ما بیست و پنج نفر بود و چار تا مبصر داشت. به مامانم گفتم مامانم به خانم شیارسودا نامه نوشت که من را مبصر کند. گفت باشد بعد از عید. بعد از عید بهش گفتم قرار بود من را مبصر کنید شدیم شش تا مبصر برای یک کلاس فسقلی. از جایم بلند نشدم. فقط میخواستم من هم مبصر باشم. چشمهایم برق زد. گفت از امروز م. هم مبصر است. همه برگشتند به طرف من. من رفتم سر جایم نشستم.
.
Labels: ويكند نوشت