دوست داشتن درد دارد؛ این را از یک وقتی به بعد فهمیدم. فهمیدم که شعور آدمیزادی ِ من که خوی حیوانی دارد، در پی مالکیت است. سعی میکردم رامش کنم. رام نمیشد؛ ادای رامی درمیآورد. این همه شعار ِ احترام به فلان و بیسار. فاصله. حق تنهایی دادن به آدمت. همهاش کشک یعنی. دلت میخواهد حلقه بزنی دورش و از آن خودت کنیش. بعد وا میمانی. مستاصل میمانی که هی بشر! این همه آخر زر زدی. این همه شعار دادی. این همه یاد گرفتی که آدمها را باید آزاد گذاشت و بند نبست. هیچی یعنی؟ هیچی!
از یک جایی به بعد فهمیدم هیچ فرقی با عباس آقا قصاب ندارم که زنش را توی بقچه میپیچید و نمیگذاشت بیرون بیاید. فهمیدم هیچ فرقی با فخری خانم ندارم که خون خونش را میخورد وقتی همسایه با کاسه چینی میآمد لب حوض دلبری میکرد. دیدم همهاش دارم ادا درمیآورم. ادای روشنفکری، ادای خونسردی، ادای آدم والا و بههیچجا. دلم یک آدمی میخواهد که مال ِ من باشد و نزدیکم باشد. دست که دراز میکنم بتوانم بی اینکه دغدغهای داشته باشم دستش را بگیرم. نترسم از دلتنگش بودن. از نبودنش. از ندانستن هر آنچه ندانسته هست پشت علامتهای سوالم. پای اینها که میرسید من شروع میکردم به پاره کردن افسارم، تا افسار گردن دیگری نبندم. میشدم آدم ِنماندن، آدم ِبی وطن. چرا؟ آدم ِ نمانده که قانون برنمیدارد، تملک ندارد. همهچیز استیجاریست. نمیتواند سند داشته باشد. به دردش نمیخورد. میتواند به نگاه خوش باشد و لبخند و دلدادن. پای دل بستن که میافتد بلند میشود؛ هول و ولا میگیردش، خطابش میکنی بنشین خوش میگذشت که! نمینشیند ولی. آشوب همهی وجودش را گرفته ازین دلی که ازش میرود. از این پایی که به جایی بند میشود. از این دردی که در جانش ناله خواهد کرد. چشمش دنبال روزنهایست برای گریز. شاید قبلاها، قبلنهای تاریخیاش، اینطور نبوده. شاید یک روزی، یک جایی وقتی مینشسته، وقتی میخندیده وقتی دلش بستهی دل دلربایی میشده خوشش بوده. پایش را دراز میکرده. سرش را میفشرده توی سینهی یار. دستش را میگرفته، روی انگشتهایش با ناخن خط عاشقی میکشیده. حالا اما میداند که دوست داشتنش قبل از همهچیز درد دارد. همهاش یعنی انتظار. یعنی دلتنگی، یعنی نبودن. یعنی اشتیاق بیسرانجام. یعنی ناامیدی. یعنی فروختن هرچه اعتبار و غرور همهی سالیان به پای احساس. یعنی به دست نیاوردن و بچگی کردن توی دنیایی که بالغ بودن درست است. بالغ که بشوی میشوی آدمی که دلش در هزارتوی پیکرش گم شده. پیدا نیست. دلی که ناپیدا در دورترین جای ممکن میتپد. دل آدم جاییست که کسی، چیزی، حادثهای یک روزی فتحش میکند. تمام دنیا برای آن دل فرو میریزد، گرد میشود، جمع میشود، میشود یک آدم، چیز، حادثه، اتفاق. فاتحان سرزمینشان را میگذارند به امان خدا و میروند، فتح خودش کافیست کسی سرزمین به آن گندگی را میخواهد چهکار؟ ولی سرزمینها همیشه به فاتحانشان وفادار میمانند، حتی اگر هزار سال از فتحشدنشان گذشتهباشد و هرگز کسی سراغشان را نگرفتهباشد. میشوند دلبسته. میشوند دلداده. میشوند دلی که حادثهای را مکرر در تاریکیاش صلا میزند. [شاید که باز آید]
ولی اینجاها نبود که فهمیدم دوست داشتن درد دارد. وقتی فهمیدم که بار و بندیلم را جمع کردم بروم. تا دم در رسیدم و دیدم منتظرم یکی صدایم کند. هی منتظرم یکی بگوید بمان. بگوید نرو. درد این انتظار، این باختن. آخ اگر بدانی! پنبهی زدهی همهی این سالهایت میرود به باد. همهی شعارهایت زمین میخورد. آب میشود. همهی فلان و بهمانهایت فرار میکنند. همهی بلوغ و بازی و شعورت را تاختگونه به طرفهالعینی میبازی؛ در مقام مفتوح. سکوت میشوی. نه میتوانی بروی، نه کسی میخواهد که بمانی. توی غم غوطه میخوری. بهترین دوران زندگیت را تیک میزنی میچسبانی به آینه. بعد بقیهی عمرت را به خیال دیگران بالغی میکنی، به خیال خودت وفاداری. بعد هی تکرار میکنی من آدم ِ ماندن نیستم. یکی نیست ازت بپرسد از کدام آغوش رمیدهای؟ کدام فاتح را دلتنگی میکنی سرزمین؟ کدام افسار را نتوانستی نگه داری؟ توی کدام کوچه گم شدی دخترجان؟ کدام انگشت را ول کردهای؟ چت شده آخر که آرامش برایت پلهی اول رمیدن شد، نه هیچ دستی، نه هیچ افساری، نه هیچ سرزمینی دیگر سرزمینت نشد. چت شد آخر!
Labels: فكر نوشت