05 December 2010

 چشم بر هم بزنی برف است و کوران و باد و دوباره شکوفه و تابستان


دوست داشتن درد دارد؛ این را از یک وقتی به بعد فهمیدم. فهمیدم که شعور آدمی‌زادی ِ من که خوی حیوانی دارد، در پی مالکیت است. سعی می‌کردم رامش کنم. رام نمی‌شد؛ ادای رامی درمی‌آورد. این همه شعار ِ احترام به فلان و بیسار. فاصله. حق تنهایی دادن به آدم‌ت. همه‌اش کشک یعنی. دلت می‌خواهد حلقه بزنی دورش و از آن خودت کنیش. بعد وا می‌مانی. مستاصل می‌مانی که هی بشر!‌ این‌ همه آخر زر زدی. این همه شعار دادی. این همه یاد گرفتی که آدم‌ها را باید آزاد گذاشت و بند نبست. هیچی یعنی؟ هیچی!
از یک جایی به بعد فهمیدم هیچ فرقی با عباس آقا قصاب ندارم که زنش را توی بقچه می‌پیچید و نمی‌گذاشت بیرون بیاید. فهمیدم هیچ فرقی با فخری خانم ندارم که خون خونش را می‌خورد وقتی همسایه با کاسه چینی می‌آمد لب حوض دلبری می‌کرد. دیدم همه‌اش دارم ادا درمی‌آورم. ادای روشنفکری، ادای خونسردی، ادای آدم والا و به‌هیچ‌جا. دلم یک آدمی می‌خواهد که مال ِ من باشد و نزدیکم باشد. دست که دراز می‌کنم بتوانم بی این‌که دغدغه‌ای داشته باشم دستش را بگیرم. نترسم از دلتنگش بودن. از نبودنش. از ندانستن هر آن‌چه ندانسته هست پشت علامت‌های سوالم. پای این‌ها که می‌رسید من شروع می‌کردم به پاره کردن افسارم، تا افسار گردن دیگری نبندم. می‌شدم آدم ِ‌نماندن، آدم ِ‌بی وطن. چرا؟ آدم ِ نمانده که قانون برنمی‌دارد، تملک ندارد. همه‌چیز استیجاریست. نمی‌تواند سند داشته باشد. به دردش نمی‌خورد. می‌تواند به نگاه خوش باشد و لبخند و دل‌دادن. پای دل بستن که می‌افتد بلند می‌شود؛ هول و ولا می‌گیردش، خطابش می‌کنی بنشین خوش می‌گذشت که! نمی‌نشیند ولی. آشوب همه‌ی وجودش را گرفته ازین دلی که ازش می‌رود. از این پایی که به جایی بند می‌شود. از این دردی که در جانش ناله خواهد کرد. چشمش دنبال روزنه‌ایست برای گریز. شاید قبلا‌ها، قبلن‌های تاریخی‌اش، این‌طور نبوده. شاید یک روزی، یک جایی وقتی می‌نشسته، وقتی می‌خندیده وقتی دلش بسته‌ی دل دلربایی می‌شده خوشش بوده. پایش را دراز می‌کرده. سرش را می‌فشرده‌ توی‌ سینه‌ی یار. دستش را می‌گرفته، روی انگشت‌هایش با ناخن خط عاشقی می‌کشیده. حالا اما می‌داند که دوست داشتنش قبل از همه‌چیز درد  دارد. همه‌اش یعنی انتظار. یعنی دلتنگی، یعنی نبودن. یعنی اشتیاق بی‌سرانجام. یعنی ناامیدی. یعنی فروختن هرچه اعتبار و غرور همه‌ی سالیان به پای احساس. یعنی به دست نیاوردن و بچگی کردن توی دنیایی که بالغ‌ بودن درست است. بالغ که بشوی می‌شوی آدمی که دلش در هزارتوی پیکرش گم شده. پیدا نیست. دلی که ناپیدا در دورترین جای ممکن می‌تپد. دل آدم جایی‌ست‌ که  کسی، چیزی، حادثه‌ای یک روزی فتحش می‌کند. تمام دنیا برای آن دل فرو می‌ریزد، گرد می‌شود، جمع می‌شود، می‌شود یک آدم، چیز، حادثه، اتفاق. فاتحان سرزمین‌شان را می‌گذارند به امان خدا و می‌روند، فتح خودش کافی‌ست کسی سرزمین به آن گندگی را می‌خواهد چه‌کار؟ ولی سرزمین‌ها همیشه به فاتحان‌شان وفادار می‌مانند، حتی اگر هزار سال از فتح‌شدن‌شان گذشته‌باشد و هرگز کسی سراغ‌شان را نگرفته‌باشد. می‌شوند دل‌بسته. می‌شوند دل‌داده. می‌شوند دلی که حادثه‌ای را مکرر در تاریکی‌اش صلا می‌زند. [شاید که باز آید]
ولی این‌جاها نبود که فهمیدم دوست داشتن درد دارد. وقتی فهمیدم که بار و بندیلم را جمع کردم بروم. تا دم در رسیدم و دیدم منتظرم یکی صدایم کند. هی منتظرم یکی بگوید بمان. بگوید نرو. درد این انتظار، این باختن. آخ اگر بدانی! پنبه‌ی زده‌ی همه‌ی این سال‌هایت می‌رود به باد. همه‌ی شعارهایت زمین می‌خورد. آب می‌شود. همه‌ی فلان و بهمان‌هایت فرار می‌کنند. همه‌ی بلوغ و بازی و شعورت را تاخت‌گونه به طرفه‌العینی می‌بازی؛ در مقام مفتوح. سکوت می‌شوی. نه می‌توانی بروی، نه کسی می‌خواهد که بمانی. توی غم غوطه می‌خوری. بهترین دوران زندگیت را تیک می‌زنی می‌چسبانی به آینه. بعد بقیه‌ی عمرت را به خیال دیگران بالغی می‌کنی، به خیال خودت وفاداری. بعد  هی تکرار می‌کنی من آدم ِ ماندن نیستم. یکی نیست ازت بپرسد از کدام آغوش رمیده‌ای؟ کدام فاتح را دلتنگی می‌کنی سرزمین؟ کدام افسار را نتوانستی نگه داری؟ توی کدام کوچه گم شدی دخترجان؟ کدام انگشت را ول کرده‌ای؟ چت شده آخر که آرامش برایت پله‌ی اول رمیدن شد، نه هیچ دستی، نه هیچ افساری، نه هیچ سرزمینی دیگر سرزمینت نشد. چت شد آخر!

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com