ترساندمت؟ میدانم. من را ببخش. قصدم ریختن دل عزیز و مهربانت نبوده. دل من هم در پی دلت سنگ به سنگ و تپه به تپه با هر شکات میریخت. از اینکه نکند پا پس بکشی. نکند دلت در اغوای چیزی، حاشیهای، رایحهای بلرزد. دلم نفس به نفس داغ میشد و آتش میگرفت که انتخابت چیست. تو که دنیا را بلد نیستی، حالا هر چقدر هم از اعداد سنت گذشته باشد، باز هم عشوهگری این دنیای بدکاره را هنوز نچشیدی. ولی توی نابلد همهاش را پشت سر گذاشتی. وقتی کار به آخر میرسید نمیدانی که چه افتخاری کردم از داشتنت. از عشقت، و از معشوقت بودنم. از اینکه به تمام جانت، من را به عزیزترین داشتههایت ارجح دادی و این را نه در نجوا که به تمام قد بر زمان نقش زدی. قامت عشق را انگار بهاندازه بر هجای نامت دوخته باشند. همانطور، به همان زیبایی. دلم میخواست هر آنچه میخواهی به پایت بریزم تا بدانی که از همان اول هم چیزی از تو نخواسته بودم چه برسد به قربانی، مگر مرا نشناختی؟ ولی خب، ترساندمت؛ میدانم، خوب میدانم. حالا خدایت را میبخشی ابراهیم؟
Labels: داستان نوشت