28 June 2011

 ونک


خریدم را کرده‌ام، با سرعت دور میدان را می‌روم که سوار ماشین شوم؛ یکی داد می‌زند برو، برو اینجا وانستا، اینجا نبینمت، پسرک چرخ دستی‌اش را محکم می‌چسبد می‌کشد طرف خودش، وحشت توی قامتش صاف می‌ایستد، دو بار پشت هم می‌گوید‌ باشه، باشه و از باشه‌اش صدای تلخ التماس و بغض می‌بارد. دو تا مرد با موتورشان از دید من و او دور می‌شوند. به کیسه‌ام نگاه می‌کنم که اندازه‌ی خرج یک ماه او تویش چرت و پرت است. سرعتم کم می‌شود، شوق و توان و مسیر و هدفم را در کسری از ثانیه گم می‌کنم. پشتش راه می‌روم. کسی توی دلم نای دیدن پیراهن گشاد و قدم‌های هراسناکش را ندارد، دیگری‌ام از چشمهایش خون می‌بارد، سومی چشمش را برمی‌گرداند و با آدم‌ها از خیابان می‌گذرد. از جلوی پلیس‌ها رد می‌شود. محل عبور عابر را برده‌اند آن ور. کسی دیگر از محل عبور عابران نمی‌گذرد، همه خیابان را ترجیح می‌دهند. کارگران روی چمن‌های محل عبور قبلی ‌خوابند. پسرک نون‌خشکی چرخ‌دستی مستهلکش را به سرعت دور می‌کند، پلیس‌ها از پشت عینک دودی دخترها را دید می‌زنند، مردم به همدیگر بی‌اعتنا می‌گذرند، جوان جلویی برمی‌گردد من را می‌پاید. من به کیسه‌ام نگاه می‌کنم، افتاب بد می‌تابد، رادیو می‌گوید آخرهای هفته می‌شود چهل درجه، گرد و غبار هم هست؛ مردم همه با من سوار می‌شوند. راننده راه می‌افتد. از پشت ماشین صدای قهقهه می‌شنوم، پسرک چرخ‌دستی‌اش را بسته به ماشین، یک دختر مو مشکی و یک پسر کوچک دیگر همراهش است، دخترک شلیل گاز می‌زند، لپش خیس است، می‌خندم بهش، ناز می‌کند. باد با موهایش بازی می‌کند. پسر سفت بغلشان می‌کند می‌بوستشان. پلیس‌ها نشسته‌اند ته ون، برایشان شکلک درمی‌آورند. مرد موتوری دور چرخ دستی می‌چرخد،  نوبتی سوارشان می‌کند، دور می‌زند برشان می‌گرداند. مادرشان نگران کمر پسر کوچک است که چاک نباشد؛ کنارم نشسته، دامن رنگی و دمپایی پلاستیکی، دست‌هایش ترک دارد، کیسه‌ام را باز می‌کنم لوسیون‌هایم را می‌دهم بهش، خجالت می‌کشد، خجالت می‌کشم.

هیچ‌کدام از اتفاقات غمی چنین به من حواله نکرده بود که این یکی. یکی برای همه و آیا به واقع همه برای یکی؟
دوستش دارم بی‌که ببینمش و بشناسمش آن‌چنان که باید. به بزرگی می‌دانمش. خوانده‌ام ازش چند ورقی و در هر ورق دوست‌ترش داشته‌ام. بزرگ‌ترش. اگر بر گرده‌ی چنین آدم‌هایی باشد انقلاب، که ساقه‌ی ایشان ریشه‌ی بالا رفتن درختش باشد، خوشش دارم. به بودنش می‌نازم. به این‌که ما زیر پرچمی دست یازیده‌ام به اعتراض که سحابی‌ها داشت، دختری داشت همرزم پدر، شجاعت داشت، شرافت داشت، مبارز داشت و در همه‌ی آواها اعتقاد بود به مبارزه، که تنهایی و زندان و غذا هیچ‌کدام سدش نشد. صابر داشت و عظمت و آزادگی.
دوست‌شان دارم. مفتخرم که در جغرافیای زیست من این همه قهرمان هست هنوز. این همه در سکوت به پهلوانی نشسته. همچون مبارزانی که در تاریخ وجودشان را به تفاخر خوانند و بزرگ‌نام‌شان را بر میدان‌ها و کوچه‌ها ‌زنند. دلم می‌خواهد روزی بیاید بگذرم از یک میدان عظیمی،  اسمش باشد هدی صابر. زمین سبز باشد و آسمان آبی. مردمان همه دل‌خوش گیر روزمرگی پی دویدن برای دغدغه‌ای شخصی، دل من گرم شود از اسمش که بر بالای میدان می‌درخشد. بزرگ، رسا،‌ زنده. و من ستایشش کنم به قهرمانانه‌ترین وجهی که بلدم کسی را ارج بنهم، بی‌واژه.
....
 یک نفر - و همین عجب غم عظیمی‌ست - چیزی در وجودش اجازه نداد که سکوت کند در برابر ظلمی که بر دختری رفت در مزار پدرش. نگفت که کار من به کدام جای کدام راه خواهد که رسد. چه وسعتی تصور کنم برای چنین قلبی. می‌ستایم  روحش را، بی‌کرانی‌اش را، آزادمردی‌اش را که ظلم را به اندازه‌ی خود که معیاری برای اندازه‌اش ندارم، تاب نیاورد.
 دلم درد دارد از این کشتی شکسته‌ای که هر کدام‌مان یک گوشه‌ایش .... می‌بالم ولی که مردانی پیدا می‌شود (می‌گویم مرد که مردانه کوشیدن می‌خواهد این راه و مردانه ستبرتر است در واژه) چون هاله سحابی، هدی صابر که کاوه‌های آهنگر زمانند. دلم به هوایشان خوش، امیدوار، نفس‌شان گرم، دل‌شان زنده، ریشه‌های‌مان به یمن‌شان استوار، بزرگ بودن‌شان را سپاس در این کشتی که با همه‌ی شکستگی به یمن وجودشان بعید است که به ساحل نرسد، و اگر که نرسد ساحل به پای خویش عزم کشتی کند و این از هر اعجازی حقیقت‌تر است.

09 June 2011

 


هوا؟
خوبست. صبح راننده مسافرکش نبود. دستم پس زد از پول. دست دیگری را هم. گفت توی این شلوغی بهتر از تنها رفتن است لااقل. من و آقای دیگر خواب بودیم همه‌ی راه.
دلش به چه خوش؟ شکرش گفتیم؛ خنده‌ی شکرین‌ش ما را. هوا تازه شد.
تا شب هم هر چه بود و شد همان بود که بود و پیش از این نیز می‌شد.


08 June 2011

 


گر خطا گوید، و ِ را خاطی مگو

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی - داستان موسی شبان‌


Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com