خیلی دلم میخواهد چیزی بنویسم. به زور انگار خودم را میزنم به بیراهه که حواسم برود جای دیگر و یادم نیاید من نوشتن و خواندن و وول وول خوردن توی مجاز را دوست دارم. دقیق تر که بگویم نوشتن نیست که دوستش دارم وبلاگ نوشتن است. یادم هست البته قبلترها که جثهام بچه فیل بود و عقلم هم همان، توی دفترهایی مینوشتم. یعنی همین جوری هی سیاه میکردم الان هم میتوانم ولی خب که چه. چیزی که دوست دارم این چاردیواریهای منزلمانند چسبیده به هم است. همین وبلاگهای گه گاه خاک خورده و نخورده. دوست دارم خوانده شوم. بهتر که بگویم خیلی هم دوست ندارم خوانده شوم ولی از مجاورت خوشم میآید. از ایگرگ هم خوشم میآید. وقتی میگویند گودر باغچهی وسط حیاط ایگرگ میآید توی ذهنم با همان کچلهایی که باغچه را آب میدهند یا نشستهاند دور میز قاه قاه میکنند. یک جوری گودر را از مجازی پیوند دادهاند به حقیقت آدم باورش نمیشود. من هم باورم نمیشد بعد دیدم وقتی میگویند گودر میروم به سمت یک دری و سالنی و پنجره لاغری
دنیای این روزهای من خوبست. هی ... یک سری گیر و گورهای کاری و باری دارم ولی به یمن حافظ و نوید یوسفش غم نمیخورم. یارمان هم خوبست. آدم قبلترهای امروزیاش فکرهای اساسی میکند هی هرجا را که میبیند میگوید بعدنها با یار غارم میروم ته دنیا را درمیآورم. بعد ولی این روزها، روزهای با هم بودن دستش میآید که آن تالاب مالاب بهانهست. و همین خوابیده رو تخت دوتایی به تماشای سریال و الخ کار همهی انترتینمنتها را میکند.
عید خوبی بود. یک پیادهروی بلند بلندی کردیم به سمت بالاها. خوب بود. انقدر خوب که بی اینکه حواسم باشد یک سلولهایی درونم شروع کردهاند به نفس کشیدن. یک چیزهایی ازم بیدار شدهاند. خوشحالم و سرزندگی یک چیزی در روحم است که بعید است مرا من بعد از این تنها بگذارد
Labels: روز نوشت