حرفهای آخر هفته
پیشعکس نوشت: دریاچهی بالا را از لنز میرزا پیکوفسکی میبینید. آرامشش چنان ابدیست که بیاجازه دستبرد زدیم. باشد که ببخشایند.مقدمهای اندر باب: دیگر اظهار شرمندگی که دیرکرد داریم و دیر شد و نشد و ببخشید و اینها اصولن کار ضایعیست با این ممتد شدن ننوشتنها. پس بدانید و آگاه باشید که دیگر اظهار ندامتی این وسطها نخواهیم داشت، و خب خوشحال هم هستیم که هفتهی پیش ننوشتیم. نظرات و اعتقادات و احساساتمان در تناقضات بارزی در حال عبورند و همین امروز هم ترس برم داشته که نکند تکذیب کنم هر آنچه نوشتهام را فرداروزی.اعترافهای آخر هفته:
- اعتراف میکنم بالکل زندگی و دو دو تا چهارتایش را بیخیال شدهایم. گذاشتهایم ثانیه به ثانیه لذت ببریم از دایرههای محیطی و محاطیِ زندگیمان. حتی اگر مرگ یک قدم جلوتر باشد.
- اعتراف میکنم دلم میخواهد روزی که ترکم میکنند، کوله بارم را بردارم و بیاندازم در جاده. پر از مه باشد و من نبینم که تا کجاها باید رفت. غرق شوم در افکارم و تعلقی نداشته باشم به هیچجایی.
- اعتراف میکنم ما تعاریف خاص خودمان را برای ادب و آداب داریم. [هه هه! این یکجور توجیه است]
- اعتراف میکنم داشتیم میمردیمها [سنجی!!!!!!!]
- اعتراف میکنم قلبم تندتر میتپد با ضربههای مکرر باران بر پنجرههایی که دورمان تنگی میسازد از زندگی. به نظرتان فوقالعاده نیست این بوسههایی که بر دیوارهایتان میزنند؟ و شما چرا عین خیالتان نیست؟
- اعتراف میکنم زود عصبانی میشویم و گاهی از عصبانیتمان میترسیم. خودمان را حبس میکنیم و فرار میکنیم تا چنگی که بر صورت خودمان میاندازیم دیگری را آزرده نکند، یا گوشهی ناخنمان گیر نکند به گوشهی قبای دیگری.
- اعتراف میکنم تا شکستن ترکی بیش نمانده.
درد و دلهای خودمانی آخر هفته:
- شما را به اجداد و رفتگانتان، شما را به آیندگان و نوههایتان قسم میدهم. نیمههای شب ویرتان نگیرد برای آهنگ گوش کردن آن هم با صدای بلند، با باسی که گوش فلک را کر میکند. فکر ملت را بکنید. فحش نخرید برای زندگیتان. همینها بر بادتان میدهد. حواستان که هست؟
- میخواستیم اولین خطها باشد ولی نشد. همینجا به ابوی جانمان تبریکات فراوان میگوییم و سر میساییم بر سایهی قدمشان. باشد که خداوند روز به روز بر توفیقاتشان بیافزاید.
- درس؟ لب میگزیم. به قول دوستمان حرف جدید بزنیم... این درس نخواندن و آه و نالهمان که از تکرار هم در رفته.
- شاید هم همین الان است که راه اشتباه را میروم. ولی همینجا هم میدانم این اشتباه قشنگترین اشتباه زندگیم است. آنقدر که تمام شدنش، تصحیح شدنش نیست.
- همهی مشکلات [یا به زعم من همه] راهِحلی دارد. پس چرا گاهی وامیگذاریم که هر چه میخواهد پیش آید؟ فقط کافیست چشمانتان را ببندید و به سلولهای خاکستریتان امر کنید که کار کنند، و از خدایتان بخواهید دوست داشتنش را نشانتان بدهد. ایمان بیاورید که نشان میدهد.
- بد است آدم پولش تمام بشودها! آنهم درست جایی که باید پول داشته باشد. درست وقتی که سیستر کوچیکه برای آدم پشت چشم نازک میکند.
توصیههای آخر هفته:
- توصیه میکنم درست آرزو کنید. گاهی آرزو را هم از خود دریغ میکنیم. میدانید، سیندرلا آرزو کردن بلد بود!
- توصیه میکنم زندگی را شطرنج بازی کنید. هر گاه خسته شدید از بازی کردنِ زندگی بدانید که مهرهای شدهاید که زندگی بازیتان میکند. حواستان باشد هیچ امری در این دایرهی آتشین عمرمان غیر ممکن نیست. فقط باید درست فکر کنید.
- توصیه میکنم برای خود غم نتراشید. بروید در باران و بگذارید که بشوید غبار این سالها را. بگذارید تطهیر کند وجودتان را از هر آنچه غیر عشق است. عشق به زمین، عشق به مردم و عشق به زندگی.
- توصیه میکنم کارهای خوب انجام دهید و کارهایتان را خوب انجام دهید.
- توصیه میکنم گاهی ناظر باشید بر اعمالتان بیشتر ازاینکه عامل باشید.
- توصیه میکنم نگذارید کنار خدا را. بدانید که آرامشتان را در آغوش همچون خدایی بیمنت حس میکنید. از خودتان دریغ نکنید آرامشی را که با این وجود مطلق به قلبتان لبریز میشود.
آرزوهای آخر هفته:
- آرزو میکنم طراوت از باران گرفته نشود سبکی از برگهای بید. آرامش از راههای بیانتها.
- آرزو میکنم درس بخوانیم و خوب بخوانیم و شانسی داشته باشیم در حد لوک خوششانس شاید که قبول شدیم.
- آرزو میکنم رویاهای سیاه همهتان با طلوع خورشید محو شود.
- آرزو میکنم دوستها همیشه دوست بمانند. هنوز هم التماسهایی داریم که میگذاریم برای خودمان بماند.
- آرزو میکنم شادیهای کوچک را به امید خوشبختیهای بزرگ از دست ندهیم.
آهنگ آخر هفته:
- به قول فرمایش خودشان: ورسیونِ پُرملات [High Quality Version] فرنگی این هفته را از بایگانی آقای
لانگ شات امانت گرفتهایم.
شعر گونهی آخر هفته:
تو را به شب
و به حرفهای ناگفته
و به چشمانت که هر شب ناکوک مینوازد
همین یک شب را در محراب برقص...
تهماندهی حرفهای آخر هفته:
- چندان قوی نیستم. از دست دادن داشتههایم برایم گران تمام میشود. با هر ضربه قسمتی از روحم میمیرد و قسمتی از اعتمادم به دنیا و آدمها نابود میشود. دلم نمیخواهد روزی بیاید که به جای لبخند یک منحنی روی صورتم را نشانتان بدهم. نمیخواهم کلمات زندگیبخش را به کار بگیرم برای بازیهای احمقانه و پوچ. میخواهم اعتقاد داشته باشم به حرف هایم؛ و شما اگر یکبار هم که شده از اعماق قلبتان آن آتش نهفته را حس کردهاید که روشن میکند سینهتان را، فریادش بزنید. لذت خواستن و دوست داشتن و گفتن را با دلایل واهی دور نریزید. بدانید و ببینید که دنیا فرصتهایش را همیشه برای تان تکرار نمیکند.
- یاد تدی افتادم از آخرین داستان مجموعهی نقاش خیابان چهل و هشتم، سلینجر. دقیق یادم نیست که اسم آن ملوانی که از تدی سوال میپرسید چه بود. ولی خوشحال بودم که اجازه نمیدهد به این سادگیها برود. منظور من دقیقا چنگ زدن است. چیزهایی که روبریتان است و میتواند چیزی به شما بدهد بهسادگی از دست ندهید. بگذارید که یاد بگیرید. شاید دمی بعد سقوط کند توی استخر و آنوقت شما فقط جیغ خواهرش را میشنوید.
- مهندس دکامایا باز نگویی چرا این ته- مهها اسم ما را آوردیها! شما با این وضع درس خواندن آن ردیفهای جلو باید بنشینی. به خاطر نمرهی عینکتان بعد از کنکور میگویم.
- پایت را بگذار در آب، آسمان بیاندازه بلند است برای پریدن.
- من ِ این روزهایم پرتقال را برای صبحانه دوست دارد. من ِ این روزهایم زلزدن و غرق شدن توی بوم سفید روبرویم را هر روز تجربه میکند. منِ این روزهایم روی زمینهای خیس راه میرود و به فرداهایی که قراراست بیایند فکر نمیکند. منِ این روزهایم حس یک عاشق را «فقط» به دوش میکشد.
-
این را، چون منم گوش کنید. میخوانم و واژههایش را تکرار میکنم. یاد جاده میاندازدم و دوری و راهی که رفتنش، باید دارد.