24 July 2008

 خود ِ خودش



چراغ قرمز باز ماشین‌ها را هیپنوتیزم کرده بود که آقای پیرمرد با یک دسته گل زرد وایستاد جلوی ماشین. توی فکر بودم یا توی یک دنیای دیگر نمی‌دانم. مات شده بودم روی گل‌ها بدون این که بدانم چه کاری باید بکنم. آقای پیرمرد هم که انگار فهمیده‌باشد؛ من را نگاه می‌کرد و یکی از آن لبخندهای خالقانه-ناظرانه را که انگار درک می‌کنند چه حظی داری می‌بری و چه غرق شده‌ای توی یک المبه گل زرد و سفید روی لبش و بیشتر توی چشمش داشت. متوجه جریان که شدم نگاهم از گل‌ها آمد بالا و به استیل پیرمرد که مثل شوالیه‌ها خم شده‌بود و یک دستش را گذاشته‌بود پشت ِ کمرش و آن یکی را جنتلمنانه دستگیره‌ی گل کرده بود نیشی کشیدم، خندیدم و گفتم نه! مرسی. آن موقع فکر ‌کردم اگر پسر بودم می‌رفتم و یکی از این دخترها را پیدا می‌کردم که عاشق گل باشد. خیلی از دخترها هستند که عاشق گل و گیاهند. آن‌هایی که دوست دارند به جای هر چیزی گل هدیه بگیرند. به‌جای کافی شاپ بروند توی گل‌خانه قدم بزنند. آن وقت‌ها خانه‌ی مادربزرگم نزدیکی‌های پارک شهر بود. آن وقت‌هایی که می‌گویم مال چهار پنج سالگی‌ام می‌شود. یک گلخانه‌ای آن‌جاها بود که از وسطش آب رد می‌شد و سنگ داشت و پرنده. مامان می‌گفت بچه که بودند مادربزرگم می‌گفته این‌جا خانه‌ی فرح است. آن‌ها هم باور داشتند که جای به این قشنگی مال آدمی به آن مشهوری باید باشد. آها! داشتم می‌گفتم یکی از این دخترها را پیدا می‌کردم و هر روز برایش گل می‌بردم. عاشقش هم نمی‌شدم هم حتی که بعد عشق‌مان بترکد یا بپکد یا اصلن بیخودی بشود. فقط برایش گل می‌بردم. از آن نگاه‌های معنی‌دار ِ‌عمیق هم نمی‌کردم. کول و خونسرد گل را می‌دادم بهش و می‌رفتم. او هم می‌رفت عشق‌بازی می‌کرد با گل‌هایش. شاید روزی دوسه بار گل می‌خریدم. هر جایی که گل بود. کنار ِ خیابان. از دست‌فروش‌های چارراه، از گل‌فروشی‌های بزرگ و کوچک. اوهم می‌گرفت‌شان می‌گذاشت توی گلدان. گلدان‌هایش که تمام می‌شد می‌گذاشت‌شان توی لیوان. لابد همه‌ی لیوان‌هایش پر می‌شدند. دیگر حتی جا پیدا نمی‌کرد کتابش را بگذارد روی میز. خسته نمی‌شد ولی. دوست‌شان داشت. چیپس نیست که زیاد بخوری چربی ِ خونت بزند بالا یا چه‌می‌دانم کلسترول و این‌ها. گل است. هر چقدر هم که باشد باز کم می‌آید. بعد که لیوان‌هایش هم همه پر می‌شدند، سینک را آب می‌کرد و باقی گل‌ها را می‌گذاشت آن تو. دیگر هیچ جایی نداشت. توی قابلمه‌ها، کاسه‌ها، فنجان‌ها. همه جای خانه‌اش می‌شد گل. اصلن زندگی همین‌طوری‌اش قشنگ است. خودش می‌شد آرزو. نه آرزویی که بخواهی بهش برسی. خود ِ خودش بی‌هیچ واژه و اضافه‌ای آرزو می‌شد. نگاهش که می‌کردی با خودت می‌گفتی قشنگ‌تر از این هم می‌شود؟!
چراغ که سبز شد و ماشین‌ها راه افتادند هنوز غرق گل‌ها بودم که دیدم دسته گل زرد را یکی خریده و گذاشته روی داشبورد. دو تا خانم و آقا تویش نشسته‌بودند و به گل نگاه هم نمی‌کردند.

Labels:


مرهم به دست وُ
ما را
مجروح می‌گذاری؟

Labels:


17 July 2008

 ت مثل تولد


می‌خواستم بنویسم که باد بود و ماه بود و قرص مهتاب بود. که باغ بود و فواره بود و چه و چه‌ها بود. که من بودم و شاملو گویی جور دیگری من را هم گفته بوده‌بود آن سال‌ها در «میلاد». که گفته بود برگ و باد و برکه را زندانی کرده‌ام بی‌آنکه زندانی‌شان باشم. چه گفته بود به راستی که به یادم نمی‌آید تمام آن کلام‌های زیبا را؟! که من بودم و موج می‌زدم توی آب و گنجشک بودم و حنجره‌ی قناری. که چشمک ستاره بودم آن‌گاهان و جواب ِ آب به قطره‌های باران. من بودم و نبودم و آفتابی نبود که بتابدم و درد مادر بود و نگاه ِ عشقناک ِ پدر که از هوس تهی نبود. من کاشته شدم و آمدم و در وسعتی بسیط حجم دادم خویش را به عشق ِ بودن. من آمدم و تکه‌ای از باد و آفتاب و خاک را آوردم به این عالم. من من شدم و درونم و بیرونم آغازی شد برای قصه‌ای تازه از بودن. قصه‌ای تازه از دخترکی مو مشکی با چشم‌هایی قهوه‌ای که با هر باد به نیمه‌ای از روحش سلام می‌کند و بر آب و آسمان و آفتاب بوسه می‌زند و خنده‌هایی را به امیدهای افسانه‌ای گاه و بی‌گاه بر لب می‌نشاند....
و ممنون از چندباره‌ترین تولدهایم که باز آوردتم.

Labels:


اولین‌بار که دیدمت توی تاکسی بود. روی صندلی جلو نشسته‌بودی و کله‌ي درازت نمی‌گذاشت جلو را ببینم. گوش‌هایت را دوست داشتم و آن انحنای پشت گردنت را. زیاد نکشید تا عاشقت شدم. قیافه ات چنگی به دل نمی‌زد [تعارف که نداریم] ولی اگر همه‌ی عکس‌های عروسیمان را پشت به دوربین می‌ایستادی همه می‌فهمیدند پشت گردنت چه انجنای عاشقانه‌ای دارد.

Labels:


10 July 2008

 vin de Champagne



«آقای هه هه» به نظر من مرد جالبی بود. به نظر خیلی‌های دیگه نه تنها جالب نبود بلکه بی‌نظم و مزخرف و یلخی هم بود زندگیش. هه هه به کسر ِ ه! نه حتی هَه هَه، یا ها ها با یه طعنه‌ی فلان سوختگی یا یه هی‌هی‌یه مرموز. فقط هه هه یه جور خیلی معمولی و سبک و مختصر و نه خیلی همچین خوشحال. آقای هه هه از بچگیش به همه چیز هه هه می‌گفت. از مهدکودکش که شلوارش رو خیس کرد و تمام بچه‌ها با انگشت نشونش دادند تا وقتی قضیه‌ی خونوادگیش کلن به هم ریخت و زن و زندگیش رو از دست داد و آخرش کارتون خواب شد.
زندگیش بالا پایین زیاد داشت. یادم نمیاد سه ماه بوده باشه که مثل آدمای معمولی دم بجمبونه. تنها چیزی که از آدمی‌زادی داشت نوع نفس کشیدنش بود وگرنه هیچ عادتی غیر از هه هه گفتن توش نموند. دوران به دوران عوض می‌شد و خودشو توی زندگی‌هاش غرق می‌کرد و در می‌آورد. می‌گفت «این شطرنج بازی کردن با خدا هم بساطیه‌ها!» بساط بودنش رو هم من به چشم می‌دیدم. می‌گفت «لامصب! به رقیب نباس باج بدی. آخ و اوخ نباید بکنی. الان نشسته پشت میز و با یه پوزخند داره نگام می‌کنه ولی می‌دونی چیش خوبه؟ که همش بازیه. بازی هم که درد نداره. داره؟ مهره برا زدنه. یا می‌زنی یا می‌زنه. آپشن دیگه‌ای هم هست؟ نه واقعن هست؟»
خیلی که کم می‌آورد می‌رفت یه دوری می‌زد. بلندترین جایی رو که می‌تونست پیدا می‌کرد و اون بالا زل می زد پایین و سیگاری وُ یه چیز سرکشیدنی‌ای. بعضی وقتا هم برا این‌که پوز رقیبو بزنه یکی رو با خودش می‌برد اون بالا و حال بالا بودنش رو تکمیل می‌کرد. ندیدم اخم کنه. یا ناراضی باشه. بهش می‌گفتن بی‌خیال اونم اعتراضی نمی‌کرد. من بی‌خیال زیاد دیدم وقتی به بی‌خیالا می‌گی بی‌خیال شاکی می‌شن و از خودشون دفاع می‌کنن ولی آقای هه هه یه هه هه می‌گفت و بعدش سکوت می‌کرد بعضی وقتا هم که کبکه خروس می‌خوند یه نیشگونی از طرف می‌گرفت و یه بوسه‌ای و چیزی و لبخندی. بعدشم انگار که اصلن دوست داشته‌باشه بی‌خیال ببیننش یه برقی ته چشاش نگات می‌کرد که آدمو هم می‌ترسوند هم می‌چلوند.
می‌گفت شطرنج بازیه خوبیه ولی وقت می‌بره. عمر می‌بره. اعصاب می‌بره. شروعش کردیم تمومش می‌کنیم. یه وقتایی زندگیش روال عادی داشت. یادمه چند ماه؛ فکر کنم شش هفت ماه بی‌هیچ اتفاق خاصی گذشت. یه روز دیدمش گفتم مهره‌هات تموم شده یا باختی؟ گفت بِرِیکِه! خدا رفته دور بزنه شامپاین بخوره، نفس بگیره. منتظرم برگرده ماتش کنم. سه روز بعدش بار و بندیلش رو جمع کرد عاشق یکی از این زنای فلان شد و رفتند بیابون‌گردی. بعد که پیداش شد یه بچه بغلش بود و یه هه هه‌ی گنده روی لبش. نمی‌شد فهمید مهره‌ش رفته یا مهره زده. به قول خودش وقتی بازی باشه چه فرقی می‌کنه. ناظر سومم نداشتن حتی. شاید هم داشتند. ملموس نبودن ولی غیر از من چندتای دیگه هم بودن که حالشو می‌پرسیدن. بعضی دخترای دانشگاه که چند سال بعدش بچه به بغل هم از زندگیش پرس و جو می‌کردن. نزدیک شدن بهش سخت بود. شایدم محال بود. ممکن بود بتونی تا تو رختخواب هم باهاش بری ولی ازون آدمای نقطه‌سیاه‌دار بود. ازون دسته که نمی‌شه همه‌شونو خوند. یه جاهایی‌شون تاریکه. یه جایی که انگار تمام کائنات (چه کلمه‌ی قلمبه‌ای) توش جا می‌شه. این‌جور آدمان که می‌زنن تو تیپ شطرنج‌بازی. همیشه انگار یه ور ذهن‌شون دنبال یه چیزاییه. خلوتشونم خلوتیه. آرامششون به چشم من و تو آرامش نیست ولی اون نقطه سیاهه که نقطه‌ی ثقل‌شونم هست به‌شون این باورو می‌ده که آب از آب تکون نخورده.
آخرین باری که دیدمش خیلی پیر شده بود. حساب سن و سالشو ندارم ولی پیر بود نسبت به اطرافش. بهش گفتم داری می‌بازی نه؟ گفت «اشتباه کردم. اون موقعی که خدا شامپاین می‌خورد من دنبال مهره‌ها بودم. کاش منم تو بریکا یه شامپاینی، ویسکی‌ای ... یه چیزی لااقل. بعد رو به من برگشت و گفت من فقط یه شاه دارم، مامازل یه چی با من می‌خوری؟»

لینک.نوشت: خدای هزارتو

Labels:


تاریخ بهانه‌ می‌شود گاهی برای نمایش خون ِ‌دوباره.

پسا.نوشت: بی‌صدا نشستن جرم نیست طعم تلخی بی‌اعتنایی می‌دهد؛ به دوران، آدم‌ها و فریادها.


صبح‌ها که آفتاب دو دل بود بین سیاهی و سپیدی بلند می‌شد و می‌نشست روی تخت. نگاهش برمی‌گشت روی من که اسیر خواب بودم و زمزمه‌ی آواز می‌شد

«باده بیار ساقیا تا که به می وضو کنم»

و من می‌پیچیدم توی آن همه سفیدی و گم می‌شدم بین‌شان. جایم می‌کرد توی دست‌هایش «های ساقی!‌ می‌گریزی؟» باز شاپره‌ام بود که پر می‌کشید تا ول کنم بودنم را توی بودنش. آسمان که از خاکستری به سفیدی می‌گریخت، فشارترم می‌داد وقاصدک ِ صدایش مورمور می‌کرد گوشم را «پر کن پیاله را! صدای کفش‌هایش می‌آید» من پرش می‌کردم و سر می‌کشیدیم به یک جرعه. من می‌شدم ساقی ِ مست و او مست ِ‌ساقی. طرب و مطرب بود و خدا که روی پله‌های آخرِ طلوع نگاه‌مان می‌کرد. حنجره‌اش جلا می‌یافت تا نجواهایش رنگ فریاد بیابد

«باده از ما مست شد نی ما ازو/ عالم از ما هست شد نی ما ازو»

Labels: ,




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com