داشتم به حسرتهای زندگیام فکر میکردم حتی اگر حقیقتش را بخواهید به از دست دادههایم. افسوسهایم. نداشتههایم. خواستههایم. ندانستههایم. داشتم همینطوری بغض گندهی بیدرمان این روزهای کوفتی را که اصلن و ابدن گفتن ندارد مزه مزه میکردم. داشتم به دیشبم و روز پیشش فکر میکردم که خودم را هی سعی کردهبودم توی یک جمعی، پیش دوستی، همصحبتی چیزی بچپانم که دردم کم شود. هی سعی میکردم از کف کلهام خودم را بکشم بیرون. آن خندههای خوشخوشانهام را دوباره از نو کنم. قبلش داشتم به نابخشودههایم فکر میکردم. به آنهایی که نمیبخشم. به آنهایی که نمیبخشنم. به آنها که یک وقتی میخواستم و حالا چه بهتر که نمیخواهم. به آنها که میخواستم و میخواهم. به آنها که نخواستم و دنیا جوری وارونه میشود که آدم بخواهد. به فکرهایم که منطقشان از سر تا پا فرق دارد با همهی آن قبلیها. به آدمها که اشتباهات گندهشان را یادشان میرود و مال دیگری را داد میزنند توی بوق تا تمامش کنند. به دور ریختن ساعتهای نیامده به قضاوت آمدهها. به آهنگهای عاشقانه و داستانها و اشکها. به خوابها و رویاها و بوسهها. به بودنها و نبودنها و خندهها. به پارکها و ونکها و آبانارها. به دیروزها و امروزها و فرداها.
حالا اما فکر میکنم که حسرتی ندارم در زندگیم. دقیقن حالا که یکی از آن ملودیهای قدیمی کودکانه را میشنوم و بدجوری مزه مزهاش میکنم. آن قدر که پیچک میشود و بالا میآید و همشانگی میکند دستهایش را برای سبز شدنم. آنقدری دارم میچشمش تا به قول آن سرخپوست تمام بدیها را مثل جوش سر سیاهی که ریشه میکند توی پوست بکشد بیرون. مهربانو یکی از این سازها داشت. که صفحههای فلزی دارند با دو تا میله که آهنیاند. بعد رویشان حک شده نه خیلی پررنگ: دو.-ر-می-فا-سول-لا-سی. از آن آهنگهای همان مدلیست، رنگارنگ، بیغم، بیغصه، پر از خواهش ِ بازی. الان دلم بچه شده برای خودش. برای خودش «فردا» میبیند. دارم فکر میکنم که همان حسرتها را هم با جان و دلم میخرم تا بنشینم اینجا، پشت این کامپیوتر و نگاه کنم به سروها و برجهای پشتش. النگوهای شیشهای سبز و سفیدم صدا کنند و دستهایم شوری بیابند زندهوارانه برای شب تا صبح نازیدن ِ تنهاها و گوش دادنشان و دست حلقه کردن دورشان. برای دادن آرامش بهشان به هوای خوابیدنهای لبخند دار. برای اطمینان دادن به زندگی که میگذرد. صد باره هم اگر که بیفتی باز، باز، باز آسمانی هست و زمینی و تویی که بچرخی و بخندی و بخواهی و زندگی کنی تا شاید یک روزی انقدرها طول نکشد بیسببی زیستنهایت.
Labels: روز نوشت
12:22 PM