24 January 2010

 


می‌خونه عاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند ولی ...
فکر می‌کنم چه جای سختی

یا
دیدن یا ندیدن مساله این است


از ویژگی‌های آثار کویریک نبودن مرز واضحی بین خیال و واقعیت است. این دو به طرزی در فیلم واقع می‌شوند که نمی‌توانی میان واقعیت بایستی و داد بزنی این واقعیت است و توی رویا با علم به این‌که رویاست ادامه‌ی داستان را نگاه کنی. آثار کوبریک و بالاخص آیز واید شات نمونه‌ی کاملی از این مرزهای درونی و بیرونی آدم‌هاست. افکار درونی جنبه‌ی خارجی پیدا می‌کند و اتفاقات بیرونی جنبه‌ای درونی. نمی‌توانی قائم و متقن بایستی و بگویی این تکه از فیلم چقدر رنگ حقیقت یا خیال دارد همان‌طور که موضوع فیلم روی تاثیر این دو بر ذهن و زندگی انسان‌ها بحث می‌کند. 
صحنه‌ی بالماسکه، مردهای شنل‌پوش و بانقاب. زن‌های عریان و هم‌زمانی‌شان با خواب آلیس بیشتر شبیه به کابوس‌های مردانه‌ی مردیست که در تاریکی شب قدم می‌زند تا ورود واقعی به دنیای آن چنینی. توی دنیای نقاب‌پوشان تنها چیزی که معنا دارد سکـ.س است بدون نیاز به شناخت آدم روبرو. تعهل و تجرد معنایی ندارد. دوست داشتن جایی را پر نمی‌کند. هر کدام از زن‌ها می‌تواند هر کسی باشد همان‌طور که هر کدام از مردها. صحنه‌های بالماسکه همان صحنه‌های جشن زیگلر آغازین است این بار با نقاب. توی جشن ِ نقاب‌ها زن‌ها انتخاب می‌کنند. مردها منتظر انتخاب شدن می‌مانند. این همان دنیای ذهن بیل است که زنش را دارای قابلیت انتخاب می‌بیند. با کدام مرد؟ یا صریح‌تر کدام نقاب؟ کدام جسم؟ کدام صورت. جسم بدون روح. بیل خودش را مقصر می‌داند. در جدالی بی سرانجام گیر افتاده. با خودش فکر می‌کند کاش آن حرف‌ها را به آلیس نزده‌بود تا شنوای این چنین حرف‌هایی باشد. در جشن نقاب‌ها با علت شروع جدال مواجه است. صورت. هیچ‌چیزی جز نقاب نیست که زنی از زنان گود را به سمت تو بکشد. همان چیزی که آلیس مشاجره را از آن آغاز می‌کند.  ولی چه چیزی می‌تواند او را از این کابوس نجات دهد؟ از این همه شکل هم بودن. از این گـ.ایش کثافت‌بار. از این معرکه. توجه. یک نفر درون او را. زیر نقاب او را درمی‌یابد و نجاتش می‌دهد. آلیس همچنان در خواب به بیل خیانت می‌کند. و از خیانتش خوشحال است. بیدار می‌شود و از خودش شرمگین است. برزخی از اعتراف برای خودش ساخته که روحش را از درون می‌خورد. گناهکار منم. این چیزیست که زن ماجرا به آن فکر می‌کند. مرد اما نه تصویر که به سراغ خود خیانت می‌رود. به محل جرمش برمی‌گردد اما هرگز این میزان پریشانی را در عذاب از خیانت خویش تجربه نمی‌کند. پریشانی او صرفن مفعولی‌ست. عذاب می‌کشد چون مورد خیانت واقع شده. اقرار که به آخر می‌رسد هر دو در خاکستری‌ای که لبخندی ندارد پرتاب شده‌اند. گناه اگر دوطرفه باشد راحت‌تر می‌شود تاب آورد گناه ِ کرده را.  
کوبریک توی دنیای درونی آدم‌ها قدم‌های زیادی می‌زند. سکـ.س بی عشق را به مسلخ می‌کشد. رهایی از آن را به دست نجات‌دهنده می‌سپارد. نجات‌دهنده را قربانی می‌کند. نیشگونی از هوس و حسادت و تعهد مخاطب می‌گیرد سر آخر نجات‌یافتگان ماجرا را زنده اما خسته، مانده اما شرمگین راهی زندگی می‌کند تا این‌بار با اندوهی دست و پنجه نرم کنند که عریان‌شان را تاب نیاورد. 
تفسیر عنوان فیلم توصیه‌ی به‌جایی به طاقت آدمی‌ست؛ چشمانت را تا می‌توانی ببند. ما‌ آدمیم، دوام نداریم. عالم کل بودن از پا درمان می‌آورد. ذهن دیگری را دانستن. گوشه‌ی دنج دلش، هوسش، خاطرش، خوابش، ویران‌مان می‌کند. بگذار ندانیم تا زندگی کنیم. به خیال خودمان راحت زندگی کنیم. این پل نمی‌ریزد اگر میخ‌های شل‌شده‌اش را نبینی. برزخی که دیدن سستی پل به تو می‌دهد بسی رنج‌آورتر است از سقوط.


12 January 2010

 


یکی نیست بگوید تو که بلد نیستی وقتی رفتی برنگردی پشت سرت را نگاه کنی، تو که جراتش را نداری چرا چمدان جمع می‌کنی؟ هان؟ چرا ادا درمی‌آوری. تو که دلش را نداری غلط کردی راه افتادی که حالا دو تا محله این‌ورتر بتمرگی وسط کوچه جُم هم نخوری. بی‌خود کردی ادعای فلان و بهمان کردی. حالا رفتی مثلن. دیدی؟ هیچ‌چیز منتظرت نیست. اصلن از اول هم چیزی منتظرت نبود. فکر کرده‌بودی دیرت می‌شود اگر بمانی؟ حالا هی بتمرگ روی این چمدان، هی چشم بدوز به آسفالت هی عذاب وجدان بگیر. عذاب وجدان ِ‌چی؟ بلند شو. حرف زدی. باید بایستی پایش. رفته‌ای؟! باید رفته بمانی. آدم رفته برنمی‌گردد. وقتی برگردد گند زده. می‌فهمی؟ گند زده. قبل از این‌که چمدان را از زیر تخت درآوری باید فکر چارتا کوچه پایین‌تر را می‌کردی. فکر این‌که چیزی منتظر تو نمی‌ماند. فکر این‌که حالا هم‌چین هم فرش قرمز برایت پهن نکرده‌اند که بروی. حالا دیگر گه‌ت را خورده‌ای. چه کسی، چیزی منتظرت باشد یا نه تو یک مسافری. به رفته‌شدنت گند نزن عزیز دلم. بلند شو. راه بیافت. احمق نباش که برگردی. خر نباش. این یک خریت را نکن. به خاطر خودت نه. به خاطر آن‌ها که ماندند. بگذار یک روزی بیایند دنبالت ولی خودت با پای خودت این‌طوری، با این استیصال برنگرد. نگذار ببینند که رفتن عجب مفهوم ثقیلی‌ست. عجب سخت است. عجب دلهره دارد. نگذار بی‌خانمانی را توی چشم‌هایت از صدفرسخی بخوانند. این بی‌وطنی را..

Labels:


10 January 2010

 


لحن خودمو می‌خونم. به خودم می‌گم چه لحن خشنی. چقد شارپه. منحنی نداره انگار. کج نشده گوشه‌ی کلمه‌هاش. بدجوری دست آدمو می‌بره گوشه کنارش اگه حواست نباشه. خلاصه می‌بینم دوستش ندارم. زنجیر سر می‌خوره. پشت گردنمه. می‌لغزه برای خودش چند دور و میاد پایین. دارم فکر می‌کنم چطوری می‌شه همچین چیزیو نوشت. که نوشت‌ت یه جور حس قلقلک خوبی به آدم بده. مثه مزه‌ی صبونه‌ی روز تعطیل، حتی خیلی ظریف‌تر مثه مزه‌ی گوجه و پنیر و ریحون وقتی اولین بار با نون بربری داغ می‌ذاریش تو دهنت. یه حس ملایم یواش چشم‌ببند هوممم‌بگویی. تو کتاب ساعت‌ها یه جاش وقتی یکی از اون سه تا خانوم از پله‌ها میاد پایین نویسنده انگار تو رو می‌ذاره بغل دست حبابایی که توی گلدون قلپ قلپ نشستن. چیز خوبیه اینی که می‌گم. یه جوری نوشتن چیزایی که نوشتنی نیستن. دقت که بکنی می‌بینی چقد زیادن این چیزا و چقد دارن نوشته نمی‌شن. یه عالمه جاشون خالیه. حالا من اینارو واسه چی دارم می‌گم؟  دارم می‌گم که یادم بمونه من اومدم این‌جا بنویسم که منحنی نوشتنو یاد بگیرم. که این انحناها رو بگنجونم تو ادبیاتم. نیومدم که سیخ سیخ و لبه‌دار یه چیزی بگم. هر کسی یه دلیلی داره واسه نوشتنش دیگه. دلیل منم اینه. اومدم از یه چیزای ریز یواشی بگم که دیده نمی‌شن، مکث نمی‌شه روشون. از تو چشم حبابای لیوان نگات کنم. از غلت خوردن زنجیره روی گردنت بگم. از حس دستت وقتی ساعدم از روش یواش رد می‌شه بنویسم. یه چیزای این‌طوری ای کلن.

09 January 2010

 


اتفاق خاصی لازم نیست بیفتد که تصویر یک نفر جلوی چشم‌های آدم بشکند. یعنی راستش من اصلا آدمی نیستم که خیلی به دلیل و منطق و این‌ها کاری داشته باشم. از این‌جورها که بشینم برای خودم حساب و کتاب کنم که قضیه این‌طوری بود و بعد این‌طوری شد و اصلن خب به من چه!‌ ها پس این‌طور و تیک ایت ایزی مس. بعدش هم بگویم سو وی ترن این تو علی‌چپ‌ز الی! نه اصلن از این خبرها نیست. دقیقن من از این آدم‌هایم که به تصویر بشری احترام می‌گذارم. یعنی دلم نمی‌خواهد تصویری که از نوع بشر دارم با یک چیزی خراب بشود و خراب اگر که شد،‌ یقه‌ی خراب کننده را می‌گیرم که هی تو، اصلا به چه جراتی گند زدی به همه‌ی دید من. این تیکه‌ی ناخوشایند از خصلت‌ها را این طور علنی گذاشتی جلوم تا حالا هی این تکه هه بچسبد به آدم‌هام. بعد خیلی راحت و روان و رذلماتیک آن‌طور که انگار هیچ وقت نبوده‌ام سرم را می‌اندازم از آن حوالی دور می‌شوم. خیلی هم مسغره است کسی بخواهد بیاید بگوید آن تصویر من نبودم، یا دستم خط خورد یا ال و بِل یک چیزی می‌شود در مایه‌های تفسیر مستند ندا آقا سلطان، به همان چندش‌آوری. کلن دیگر. نکنید جانم. شما در قبال یک چیزهایی بدجوری مسوولید. لااقل چهره‌ای که دیگران از شما قرارست یادشان بیاید.

06 January 2010

 


لبانت، لبانت را، آخ ... لبانت را ...

اتاق؛ تاریک. مبل، کنج. پرده‌؛ توری، بلند، نصفه نیمه کنارزده. مست. صدا؛ خش‌دار. لیوان؛ که دلش نمی‌آید جدا شود از انگشت‌ها؛ تشنه‌ی یک جرعه‌ی دیگر از لب. هوا؛ سرد، طلوع. بی‌رمق. از چه؟ مستی؟ خوشی؟ غم؟ چه کس می‌داند. آخ گیر می‌کند روی آ. آ ولت نمی‌کند که بروی به خ. آخ نمی‌خواهد تولدش را به مرگش بفروشد انگار با این فرود. خ که رسیدی اگر بلد باشی بکشی‌اش، که گلویت بخارد. اگر اندکی بیشتر زمان بدهی‌اش برای بودن، لحنش را آغشته کنی به هرچه درد، هر چه فکر، هر چه تاثیر و تاسف و ندامت آن وقت تو هم دست که بکشی رویش زخم بسته شده‌ای را زیر انگشتانت حس می‌کنی.
لمیده روی مبل با موهای ژولیده و پتویی. نیمه هشیار. خودش راکد. بی‌حرکت، لبانش اما لبانت را آخ‌خ‌خ‌خ...

05 January 2010

 


اصن الان ناراحت نیستم که عابربانکم و کارت شرکتم جفتشون با  هم گم شدن. از این ناراحتم که آخه نباید گم می‌شد. خیلی حواسم بود که گم نشه. اصن همه‌ش می‌گفتم این دیگه گم نمی‌شه. حتی تو جیبمم نمی‌ذاشتم می‌ذاشتم تو کیفم. یه جور خیلی مواظبی. یعنی چی؟ به آدم ِ مواظب بودنم توهین شده الان! خیلی درد داره بقرآن. نمی‌فهمین

صد و نود و دو ساعت یا چیزی در همین حدود گذشته و در این مدت روزی نبوده که بهت فکر نکنیم. بوده؟ صبح بلند شدی رفتی بیرون. فکر کردی زود برمی‌گردی و فوقش سه چهارساعت دور از خانه‌ای. به قرار و مدارهای شبت فکر کردی، به اینکه وقتی برگشتی لباس‌ها را از روی بند جمع می‌کنی یا وقتی برگشتی خواندن آن کتاب را تمام می‌کنی یا وقتی برگشتی حمام می‌کنی و شاید هم از خستگی خوابیدی تاشب. غذا درست نکردی و فکر کردی حتماً غذای نذری گیرت می‌آید. اما برنگشتی و کتابی که داشتی می‌خواندی نیمه تمام ماند. و چون چوب الف نگذاشتی لای صفحه‌هایش که بدانی از کجا باید خواندن را ادامه دهی کتاب برای همیشه صفحه‌ای را که در آن مانده بودی توی خودش دفن کرد. مسواکت، ریش تراشت، لباس‌هایت که توی جیب بعضی‌هایشان اسکناس‌های صدی و دویستی و پانصدی و سکه‌های بیست و پنج تومانی و پنجاه تومانی و بلیت اتوبوس یا کارت مترو جامانده، وسایل شخصی‌‌ات، نوشته‌ها و عکس‌ها و فیلم‌هایت همگی در آن لحظه که آن بیرون حکم توقف به زندگی‌ات دادند اشیایی شدند متعلق به گذشته، شدند یادگاری و شدند میراث به جا مانده از تو. زندگی همان دم برای آنها هم متوقف شد و زندگی همان دم برایشان به شکلی دیگری درآمد. کاربری وسایلت عوض شد و از مسواک تبدیل شد به شی باارزشی که از تو باقی مانده و نگهش می‌دارند تا یاد تو بیفتند. شاید هم دورش بیندازند تا یاد تو نیفتند. حالا که نمی‌شود اما اگر بعدها روزی آمد که کسی توانست آزادانه از تو بگوید و از تو بنویسد که چه جور آدمی بودی و چه جوری فکر می کردی و چه جوری زندگی می کردی داستان آن کتاب نیمه خوانده و آن مسواکی که سه ماه هر شب به دندانت می زدی و دندانه‌هایش کم کم کج شده بودند و خم شده بودند حیف است که فراموش شود. اگر کسی خواست فیلم مستندی از زندگی تو بسازد یا داستانت را تعریف کند باید برود با کتاب نیمه تمام و با مسواک پیرت هم صحبت کند. تا کتاب برایش بگوید که تو چه رفتاری داشتی و چطوری ورقش می زدی و زیر کدام جمله‌هایش را خط می‌کشیدی. کی و کجا خریدی‌اش یا قرض گرفتی‌اش و بعد از اینکه خواندی می‌خواستی باهاش چطوری تا کنی. باید برود از مسواکت بپرسد که چطوری می‌کشیدی اش روی دندان‌هایت و می‌رقصاندی‌اش توی دهانت. باید به تمام وسایلت که حالا دیگر شده‌اند یادگاری، مجال داده شود و تریبونی، که از تو بگویند. وقتی برایت بزرگداشت و یادبود برگزار می‌کنند باید از ریش‌تراشت دعوت شود برای سخنرانی پشت تریبون قرار بگیرد و از زندگی با تو بگوید. باید بیایند از من هم بپرسند، که آن لحظه آخر دیدمت. که همان دم که زندگی برای تو تمام شد، تو تازه برای من، برای بقیه شروع شدی در عکس‌ها، در فیلم‌ها و در نوشته‌های یواشکی. 

کتاب‌های تازه

فقط همان یک کتاب نیست که نیمه کاره مانده. کتاب‌های زیادی از آن روز به بعد هنوز تمام نشده‌اند و مثل همیشه ادبیات یکی از قربانی‌هاست. چون داستان خواندن برای خیلی‌ها مال حال معمولی و روزهای معمولی و بی‌حادثه است. ما هم که از شش ماه پیش به این ور روز معمولی کم داشته‌ایم و وقتی بیشتر روزهایت پر از حادثه و داستانهای زنده و عجیب است نمی توانی بروی سراغ داستان‌های توی کتاب مگر اینکه ارتباطی به حال این روزهایت داشته باشند. (البته شعر اینجوری نیست و الان داریم از داستان حرف می‌زنیم.) ادبیات از یک نظر دیگر هم قربانی است، قربانی سرعت. همان روز که اتفاق را دیدی و به دل حادثه رفتی نمی‌توانی بنشینی و داستانت را، داستانی را که دیگر نمی‌تواند چشمش را روی وقایع ببندد، بنویسی. باید بگذاری همه‌شان در تو ته نشین شوند. باید بتوانی آن قدر از حادثه دور شوی که بزرگی‌اش را از سر تا پا ببینی. داستان‌خواندن مال روزهای معمولی است و داستان‌نوشتن مال روزهای معمولی‌ است و داستان چاپ کردن هم مال روزهای معمولی است. برای همین اگر می‌بینید کتاب‌های تازه کم هستند مال روزهای غیرمعمولی‌مان است. برای همین وقتی هرهفته می‌روی سراغ پیشخوان کتاب‌های جدید، می‌بینی که دو سه عنوان بیشتر اضافه نشده است. 
نشر نیلوفر هفته پیش یک رمان چاپ کرده به اسم "زنگ انشا" نوشته زیگفرید لنتس و ترجمه حسن نقره چی که کتاب قطوری است. یعنی 486 صفحه و اولین کتابی است که از لنتس در ایران ترجمه می‌شود. موقعیت اجتماعی آلمان در دوره نازی‌ها توی رمان پررنگ است و اشاره دارد به دورانی که نقاشی کشیدن در آلمان جرم محسوب می‌شود. جرم عجیب و غریبی که البته در مورد جرم‌های عجیب و غریبی که ما هرروزه مرتکبش می‌شویم رنگ می‌بازد. سلام جرایم تازه اینترنتی. داستان زنگ انشا درباره جوان خلاف‌کاری است که به خاطر دزدیدن چند تابلوی نقاشی دوره بازپروری را در دانشگاه می‌گذراند. "مرگ کسب و کار من است" که روبر مرل نوشته و احمد شاملو ترجمه کرده درباره جنایات نازی‌ها در آشوویتس و اردوگاه‌های دیگر است و این کتاب درباره تأثیرات اجتماعی آن. اگر آن را خوانده باشید و اگر به دانستن درباره آن دوره علاقه‌مند باشید، این کتاب جدیدی هم حتماً چیزهایی برای گفتن دارد. مثل اینکه داستان کوتاه‌های لنتس موفق‌تر از رمان‌هایش هستند. او را مشهورترین نویسنده بعد از جنگ و همین‌طور کاردرست‌ترین نویسنده آلمانی بعد از گونترگراس می‌دانند.


رسولی - اعتماد



Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com