آن روز قشنگ و سفید و پر بودی بالای سرمان. نگاهت که نکردم. یک چیزی اما میگفت که هستی. شبش هنوز بودی آن بالا گیرم کمی اینورتر. سیاه شدهبودی، تکهپاره هم. ایستادهبودم لبهی پنجره. تابستان بود. خنک بود شب. آسمان؛ صاف. ترانه میخواندم و هوسم چیزی میانهی بید مجنون بود و صدای آبشار. زل زدهبودم به تو و تو نگاهم میکردی. فکری ِ صبح بودم و فردا و فرداهای دیگری که قرار بود بیاید. نجوای آن عاشقانهها بودم و حواسم بود به چشمانم که ناخودآگاه خنده داشت. امشب نیستی اما. نه دور ِ ماه. نه دورتر از ماه. آسمان را دور زدم به هوای دیدنت و باز نبودنت باورم نشد. بهار است امشب. باد میآید. باد خوبی هم هست. صدای قمیش لاستیک ماشینها روی خاک مورمورم میکند و هو کشیدن ِ چیزی میان درختان. میخواستم باشی و نگاهم کنی. شاید هم بباری کَمَکی. میتوانست آرامم کند. میتوانست که یادم ببرد آن لگدهای چموش این طفلها را درونم. تو که حواست بود به من این ماهها. نیود؟ دیده بودی مرا با آن سرخوشانگی. دیده بودیام نه؟ دنیا سخت است ابرک. باید که پس بدهی همهی آن چیزها، کسها را که برداشتهای یک وقتی. باید که پیاده بروی تمام آن باقی راهها را که خیال ِ پروازشان را نشخوار میکردهای هر روز. اسب چموشیست دنیا. رام کردنش کار من یکی نیست. گاهی که حواست هست میآید و دوری میزند و یالی بر بادمیدهد و ما میمانیم و دست نیازیدن و حسرت. درد ِ امتحانش چنان میسوزاند تا مغز استخوان را که فرار میکنی از تکرار دوبارهی لذت و طمع ِ بازوان برای رامیدن چموشیاش. توی همین چارچوب، میانهی همین نوارهای باریک دود که میخزند بیرون از آن تابوت سفید، ایستادهام و میپایم آن یالیدنش را در زمین و آسمان. تحسین میکنم و میدانم که زمین نخوردن دوبارهام حتی آن طعم فریادهای ترن هوایی را دیگر نمیدهد. همهاش شده جیغهای هولهولی و خندههای سوسولی.
اینجا به مثال آخر ِ خط میماند. چشم دوختهام به شیار قفسهی سینهام و آن حفرهی شکم که چند دم و بازدم دیگر قرارست بیاید بالا و برگردد سر جایش. نه که دلم بخواهد آخر باشد. ولی هست. چیزی را هم که «هست» باشد به گفتن ِ من «نیست» نمیشود. نمیدانم که این چنگهای کشیدهام به زمین و زمان پوست کدام دیو را خراشیده که حالا چنین زین کرده اسبش را برای انتقام. آخر است دیگر. اینجا میدانی که هر چیزی را که دنیا پسَت بگیرد طفلی ابدی میکارد درونت تا سهم تو از آن مادریش باشد فقط. گاهی لگد میزند و میپیچاندم در خودم و گاهی عین خیالم هم نیست که چیزی آنجا هست. ولی هست و باور و ناباورم سهمی در وجودش ندارد. داشتنش و کنارآمدنش خود، درد زاییدن دارد. حالا هزاران طفل چون ماهی وول میخورند توی وجودم. میدانم که باید طاقتش بیاورم این قسم از زندگی را. که باید بشود عادت ِ نفس کشیدنام. اینجا توی این دل ِ لامصب. توی این روح. توی این لباس چندین و چند ساله خیلی چیزها دارد رنگ عوض میکند. زیادند آنهایی که ترک برمیدارند و به زور تُف به پا میمانند. چه بزرگ شدن سخت است ابرک. چه نگه داشتن آن بغض که قورت ندادن دارد سختتر است و آن فشار صدباره بر گلویت و باور ِ بدقواره بودن ِ هقهق روی عددهای سنات. این زندگی من است [...]
نه حرفی بیش است و نه این جا جای گفتن تمامش. و نه این سرفههای مدارم اجازه میدهند برای سخنوری. تنها چیزی که این روزها میخواهم یک کیسهی کانگورو است که مدتی را در نزدیکی یک قلب تپنده بگذرانم. این شاید تنها التماس یک آدم است پس از نوشیدن شوکران منطق به بهای زندگی کردن و زنده نماندن.
Labels: فكر نوشت
9:37 AM