[چراغهای بلند] هوای سردیست. [زرد و قرمز] چه سوز بدی دارد این هوا. [استاد میگفت چرا همهاش دنبال دلیل میگردی؟ میگوید بیخیالی طی کنم. حال را بچسبم. از مردم آمریکای لاتین میگوید که با همهی سختی ساز و آواز و دیسکوهایشان ترک نمیشود. میگوید که آنها به گذشته میگویند رفته و آینده که نیامده] من اما لحظه لحظهام. نه آیندهای نه گذشتهای. حال هم وجود ندارد حتی. همهاش ساختهپرداختهی ذهن است. نمیتوانی انگشت بگیری طرفش بگویی این حال است. چیزی که نشود به آن اشاره کنی در حد یک کلمه است. [ماشین پر، خیابان ترافیک، پا جمع توی بغل، باد سرد از کنارههای پنجره] دلم میخواست یکی میآمد میبردتم. میبردتم بیرون. خیابانهای شب را طی میکردیم. یک آهنگی چیزی هم بود. نبود هم نبود. مجبور هم نبودم حرف بزنم. آخرش میرفتیم یک جایی. یک جایی که آسمان پیدا باشد. چراغهای شهر. اصلن ولش کن. مهم نیست کجا. مهم این است که یکی با من باشد. بعد دستش را بیاندازد دورم. حضورش را احساس کنم. سرم را بگذارم توی آغوشش و گریه کنم. گریه کنم و نکنم. آرام شوم فقط کمی، نه بیشتر. از آن یکیها که من را بزرگ و مغرور و مسلط بر زندگی نبیند. فکر هم نکند آدم غمگین مستاصل و بدخت است. دلش به حالم نسوزد. همینطوری باشد تا آنجا که این بغض فروکش کند. همین. نگاهم نکند. چرایش را نپرسد. بفهمد آدمها دلشان گاهی به شدت میگیرد. از بزگ شدن حتی. از عاقل شدن. از صبور بودن. از اینکه دیگر گول نمیخورند. شانههایشان را راست میگیرند. زل زل نگاه میکند توی چشمهای دیگری بیکه نگاهشان خم شود به کنکاش زمین. از این صلابت و استواری تحمیلی. از این همه کنار گذاشتن دنیا. خطچینها را پررنگکردن. اجازهی ورود ندادن به کسی، یه هیچکسی برای ورود. بگویم اگر دلم خواست برایش که این زندگی نیست. این فقط حسرت و آرزوست. این فقط یکسره بدتر شدن است. آخ دنیا!
[مادرش رانندگی میکند، دخترک، کلاه صورتی، دست تکان میدهد. برایش قلب میکشم روی بخارهای پنجره] خسته نیستم. این خستگی نیست. کسالت است. مریضیست. [پرسیدم که «بهترین کار وقتی فکر میکنی خیلی داغونی چیه؟» گفت که بپرسی واسه چی داغونی؟»] انگار نقاهت. هی دست و پا زدهام. دست و پا زدهام که باورم نشود این همه عجیب و نامطمئن بودن دنیا. صبور بودهام. حالا دیگر توانم دارد تمام میشود. حالا دیگر این گلبولهای سفیدِ دفاع از برائت بشری نمیتوانند دفاع کنند از حق خودشان در برابر این دنیا. من تنها شدهام بستر این جنگ. این کش مکش. تمام تلاشم را برای فرضیات سادهلوحانه میکنم بدون اینکه اعتقاد راسخی بهشان داشتهباشم. [پیاده میشوم. باز گوشی را جا گذاشتهام جایی.] اینطوری شدهام. مشغولیتم به چیزهایی که نمیدانم چیست زیاد است. حتی یادم نمیآید سطل آشغال آشپزخانه کجاست. به جای چپ میپیچم به راست. وسط خیابان یادم میرود اینجا خیابان است. یادم میرود ماشینها هم هستند و سرعتشان آدم را میتواند بکشد. به چیزی فکر نمیکنم و به همه چیز لابد. [پسرک میگوید چه خوشگلی تو!] میخواهم بایستانمش بپرسم به چند نفر دیگر گفتهای! چرا باید اینرا بگویی؟ چرا انقدر راحت است برایت بازی کردن با مردم. تو میگویی و رد میشوی فکر نمیکنی که دختر بدبخت شب میرود خودش را توی آینه نگاه میکند. هی نگاه میکند تا خودش را یادش بماند؟ که ببیند تو چه چیزی دیدی که گفتی قشنگ است!
[گربه از لای آشغالها پرید زیر ماشین] هاه! گربهها همیشه آدم را سرگرم میکنند. همیشه میخنداندم این حماقت و بازیگوشیشان. دیروز بعد از آن همه راه و سکوت و غصههای بیصدا. فکرهای تکی تکی و بلند بلند و نوشتهوار و پر از شک؛ لواشک خریدم برای خودم. خوشحال شدم. امروز این گربه! چقدر زود گول میخوری هنوز. چقدر زود گول میخورم. شاید همین سکوت غمگینم میکند. همین نگاه کردن این دنیا. این همه فکر. این همه سکون. چرا تمام نمیشود این دیدن اجزای زندگی به این جزیییت!
دنیای مزخرفیست. دنیای عجیبیست. این را برای این نمیگویم که اتفاق محیرالعقولی افتاده. نه! همین الان که هوا سرد است و سوز دارد و من از کنار آتش پرتقالفروش رد میشوم. همین الان که دیوارهی آجری باغ را رد میکنم و صدای لاستیکها را روی آسفالتهای سرد در ذهنام تکرار میکنم میگویم زندگی عجیب و مزخرف است. همین که من اینجا توی این سرما در هیبت یک آدم راه بروم که از چیزی به نام شرکت بروم به چیزی به نام خانه. که در آن خانه چیزهایی به نام پدر و مادر و خواهر باشند خودش یک عالمه عجیب و ناملموس است گیرم که من اصلن با همین قوانین به دنیا آمدهباشم.
[زنگ میزنم. در را باز میکنند.] چکمههایم را پایین درمیآورم [پلهها. طبقهی سوم] چراغ اتاق سوخته. کی؟ چراغ خواب را روشن میکنم. نور قرمز پر میکند اتاق را. لباسهایم را درمیآورم؛ یک چیزی چنگ میاندازد بر دلم. [لبم را گاز میگیرم. صندلی را جابهجا میکنم] سرفه میکنم. پایم درد دارد. باید احساس بدبختی کنم؟ میروم چراغ را خاموش کنم. [عکسم توی شیشه میافتد. به خودم نگاه میکنم] این منم؟ این منم. یادم نرود. مکث مکث مکث. چقدر زندگیام مکث دارد، بیاختیار. [بیرون اتاق. دستهی در. تلق.] هنوز گیر میکند. فکر میکنی این روایت کجا تمام میشود؟ هیچجا! تا من هستم هست و هیچ پایانی نیست. و همین پایان نداشتن. همین ابدی بودن فجیعترش میکند. میروم پایین اشتها ندارم. برمیگردم. خودم را ول میکنم روی تخت. اس ام اس دوستم را میبینم که زده «برای چی؟» و یادم میآید زدهبودم «خیلی غمگینمه» و میزنم «هیچی! بیخیال» بلند میشوم سررسیدم را درمیآورم شروع میکنم به نوشتن شاید این سیر تمام شود. که شاید این راوی زندگی خود بودن به پایان برسد. اینطور صحنه به صحنه، پلان به پلان به خاطر سپاری تمام خاطرات.
[خواب. تلخ] نیمههای شب. ماه درخشان درست بالای سرم و ابر پر است توی آسمان. درست به محیط ماه کمی بزرگتر دورش خالی است. از نور، رنگ ابرها شدهاند نارنجی و آبی. وقتی آدم دنبال ناهنجارها میگردد جلویش سبز میشوند. دوستم اس ام اس داده که چطوری. جواب دادم که چرا انقدر ماه ترسناک شده و او گفت چه چیزی ترسناکتر و تاریکتر از این روزها هست اصلن؟ و من فکر میکنم هیچ چیزی نیست. هیچچیزی جز حسرت و آرزو نیست که برایمان بماند. الان اینجا توی شرکتم و این روایت بلافصل ادامه دارد تا ابد. تا ابدی که من میدانمش و پایانی ندارد لامصب.
Labels: روز نوشت, فكر نوشت
11:20 AM