28 February 2009

 ...


باران می‌آید، بهاریست هوا. زنده می‌کند زمین را. صنوبری‌اش را می‌نوازد به تپیدن. نوشتنم نمی‌آید. نمی‌تواند این کلمه‌ها آن بار بغض و سکوتی را که در هوا هست بقاپد و اسیر کند این‌جا. این تشویشی که توی مردمک‌ها می‌لرزد. پشت نگاه‌هایی که دزدیده می‌شوند. نگرانی‌هایی که توی آسمان گم می‌شود. دورانی که چون قرارست فراموش شود. چون قرارست یادمان نیاورد این همه تردید و امید و ندانستن را هی بی‌نشانه‌تر می‌رود به جلو. هی نوک پا تر. بی‌ردپا تر. سیال‌تر. پشت اس ام اس‌های هر از گاهی که به ترس و لرز فرستاده می‌شود. پشت خبر گرفتن‌های بی‌وقت و باوقت. در پس جواب‌های آن ور که می‌گوید خوب است. که می‌گوید چشم. که می‌گوید روبه‌راه می‌شود تنها دلت قرص می‌شود. نفست بالا می‌آید. نفست بالا می‌آید. نفست بالا می‌آید و با خودت فکر می‌کنی بیخود نبود که این همه صدایش کردی مرد گنده. دنیا عجیب ایستاده به تماشایش. دنیا عجیب سکوت کرده، آرام شده، گهواره شده برای خواب این چند روزه‌اش.

23 February 2009

 Summer Wine




.:♪: Ville Valo feat Natalia Avelon - Summer wine :♪:.

Strawberries cherries and an angel's kiss in spring
My summer wine is really made from all these things

I walked in town on silver spurs that jingled too
A song that I had only sang to just a few
She saw my silver spurs and said let pass some time
And I will give to you summer wine

Oohh-oh summer wine♪

Strawberries cherries and an angel's kiss in spring
My summer wine is really made from all these things
Take off your silver spurs and help me pass the time
And I will give to you summer wine

Oohh-oh summer wine♪

My eyes grew heavy and my lips they could not speak
I tried to get up but I couldn't find my feet
She reassured me with an unfamilliar line
And then she gave to me more summer wine

Oohh-oh summer wine

Strawberries cherries and an angel's kiss in spring
My summer wine is really made from all these things
Take off your silver spurs and help me pass the time
And I will give to you summer wine

Oohh-oh summer wine♪

When I woke up the sun was shining in my eyes
My silver spurs were gone my head felt twice its size
She took my silver spurs a dollar and a dime
And left me cravin' for more summer wine

Oohh-oh summer wine♪

Strawberries cherries and an angel's kiss in spring
My summer wine is really made from all these things
Take off those silver spurs and help me pass the time
And I will give to you my summer wine

Oohh-oh summer wine♪

Low Quality - 460KB
High Quality - 3.58MB
Send me email :: 5.76MB Quality :D

می‌گویم بعضی وقت‌ها یک عالمه حرف دارم و هی می‌نویسم و می‌نویسم. حرف‌هایی که جنس کسی نیست. جنس کلمه‌اند انگار فقط. به زبان نمی‌آیند. همین‌طوری می‌نشینند یک کنجی نگاهت می‌کنند تا بنویسی‌شان. حرف‌هایی که مال یک نفر دیگرند، در دست تو. آن‌ها که نباید به زبان بیابند. باید بنشینند توی جمله. روی کلمه. باید خودشان را در این مجموع جا دهند و به چشم خوانده شوند نه به گوش. لابد هستند حرف‌های دیگری هم که خوراک گوشند نه چشم. این‌ها سوای هم‌اند. باید بلد باشی که تفکیک‌شان کنی. که وقت نامه نوشتن بنویسی. نیفتی روی دور وراجی. قافیه به رخ نکشی. وقت حرف زدن آن ته‌های دلش را بخوانی. خواستنش را. خود خود دلش را. بعد صندوقچه‌ات را بگردی اگر که داشتی بیاوری بیرون همتایش را. مرهمش را. رفاقتت را. اگر نداشتی یک چیزی از نو بیافرینی. التیام بیافرینی. نور بزایی. دست گرم و روشن و نورانی بیاوری؛ که مگر چه بود آن دستی که می‌درخشید جز رفاقت و تسکین. اگر نتوانستی، بگیری رد کارت را بروی. بی‌خود گیر ندهی، بی‌وقت گیر ندهی؛ که همراه باشی. وقتی تو نیستی آن همراهی که این‌موقع لازم است. وقتی تو آدم ِ بلد ِ این راه نیستی اصلن.
می‌گوید خوش به حال‌تان. می‌گوید که خودش نوشتنش نمی‌آید این همه. و من برای خودم تمام شب فکر می‌کردم خب لابد آغوش داری. گوش داری. سنگ صبور داری. ما را که التیامی جز قلم نیست. که این غم را گاهی جز سیر مکرر کلمات و این سی و دو حرف نمی‌تواند ببلعد انگار چاره‌ای هم اگر باشد جز نوشتن، همه‌اش نیست. نه این‌که عادت باشد فقط، روح سرشار و سبکی‌ست چون شراب؛ تو بگو مست‌ناشده کی مستانه تازیدن دریابد اصلن؟ حال مستی و می و دل دادن و بی‌دل شدن را. و آن فریاد را. آن فریاد را. آن فریاد را.
یک وقتی، یک شبی که از آن شب‌های سخت و ماندگار بود. از آن‌ها که باید که باشند و چه سخت صبح می‌شود این چنینی‌ها. که هی کش می‌آیند. کش می‌آیند. دراز می‌شوند و تو را پیر می‌کنند یک شبه به اندازه‌ی چندین و چند چروک، چندین و چند پله، چندین و چند سال بزرگ شدن و بی‌خیال شدن دنیا و تلخند زدن. سررسیدم را برداشتم، همان سررسیدی که یک عزیزترینی یک وقتی داده‌بود، که تاریخ نداشت و جلدش مشکی بود. نوشتم مسلسل‌وار. هی و هی و هی. مخاطب‌وار. نامخاطب‌وار. از رنج و روح و خستگی. از وجود و بی‌وجودی. از زندگی. از گم شدن. از این اندازه غمی که یک شبانه می‌شود دل آدم را اسیر کند در خود. از دوستی و نادوستی و منی که‌ آدم اسیر کردن نیستم دیگر. منی که دلم می‌خواهد ول کنم و خودم را به رخ بکشم به خودم. از خودم نوشتم و از زندگی و از دوستی‌ها و از همه‌ی زیبایی‌هایی که زیبایی‌ست و به بودن شبی این چنینی خشی در بی‌نهایت جلالش نمی‌افتد. سرم را که آوردم بالا خورشید درآمده بود و چه عظیم بود لزوم آن روشنایی بعد از آن همه غم و فقر و عجز و ناتمامی که بلعیده شد در کاغذ، در کلمه، در شب و منی که غرق فراموشی و صبح شدم به یمن اعجاز واژه‌ها و یک دفتر.
این‌ست که من می‌نویسم. که بعضی کلمه‌ها را باید نوشت و گذاشت تا آرامت کنند. مرهمت شوند. خالی‌ات کنند. از تو جدا شوند و گردشان پر کند دنیا را. این‌ست که من می‌نویسم تا کمتر بگویم و به گوش خود کمتر بشنوم نوای محزونی را اگر حزنی در کار باشد و الا فریاد شادی همیشه باید بلند باشد، قهقهه‌وار.

Labels:


18 February 2009

 کتاب و ابوی


مدرسه که نمی‌رفتم هنوز، ابوی جان کتاب می‌گرفت دستش شروع می‌کرد به خواندن. من هم همان حوالی می‌چرخیدم. یک جاهایی بلند می‌خواند. من می‌گفتم «تو دلت بخون». ابوی می‌گفت «این‌جاشو بلند نوشته». من می‌نشستم نگاه می‌کردم به کلمه‌ها که چطوری می‌شود بلند نوشت. بعد می‌پرسیدم تا کجا، انگشتش را می‌گذاشت یک جایی می‌گفت «تا این‌جا»

Labels:



دختره‌ی ناز و دوست‌داشتنی من، می‌توانم این متن را بنویسم و بعد نشانت دهم یک عالمه آدم را که مثل تو نشسته‌اند یک گوشه‌ای. که دل‌شان، خودشان، بغض‌شان را می‌شود دید و شنید و بلعید بس‌که مثل مال ماست. بس‌که تو تنها نیستی. بس‌که انتهای این دنیا با رفتن یک آدم نمی‌رسد دختره‌ی لجباز و لوس. تو خوشبختی و این خوشبختی را می‌شود در حسرت تمام چشمانی که دیشب ردشان کردیم دید. تو خوشبختی که بلدی کی و کجا ‌آدم را غافلگیر کنی. بکشی‌اش داروخانه انقدر ذوق‌زده‌ام کنی که دلم بخواهد بچلانمت همان وسط. تو یک عالمه زندگی‌ای خودت دختره. بعد حالا که می‌گویی نشسته‌ای آن‌ور و آن بغض لامصب کوفتی دارد می‌ترکد فکر می‌کنی دل آدم نمی‌گیرد؟ فکر می‌کنی دلم هوس نمی‌کند دستت را بکشم ببرم بستنی بخوریم با هم دوباره. برویم از مردم توی راه بپرسیم ببینیم کدام‌شان بلدند اسم آن فیلی را که گوش‌هایش بزرگ بود و پرواز می‌کرد.
همه‌مان غم داریم دکامایا. همه‌مان گاهی زور می‌زنیم که بخندیم. همه‌مان یک جای دل‌مان یک مصیبتی وجود دارد. هیچ‌کس نیست که با خیال راحت بخندد. حالا ما گیرش بدهیم به خانه و خانواده و جامعه‌ و فرهنگ و این سال‌ها و آن سال‌ها. حالا گیرش بدهیم به هر چیزی. همه‌اش بهانه است. یک بهانه‌ای توی زندگی هر کس می‌آید که باور کند مجبور است دور بزند. نباید برود توی دره. باید که دور بزند. خم بشود. تو داری خودت را پرت می‌کنی که چه؟ کسی، هیچ‌کسی اگر نخواهی نمی‌تواند دست‌هایت را به زور بکشد برای بلند شدن. دختره‌ی دوست داشتتنی و همیشه خندانم، خدا یا هرچه که هست، یونیورس و همه‌ی مخلفاتش اصلن به درک. به گور پدرش خندیده کسی که فکر کند عاشق شدن یک زن از آن محالات است، گور پدر من که هی هی می‌گویمت دوست داشتنه وجود ندارد. بی‌خیال شو. گور پدر من که هی هی برایت از آسمان و زمین می‌گویم از این که باید بایستی کنار فکر کنی همه‌ی این‌ها قصه بوده. برود به درک همه‌ی حرف‌هایم که می‌گویم اصلن همین غم عشق آدم را آدم‌تر می‌کند. آدم را دل‌خوش می‌کند. خودت می‌دانی که از دست داده‌ای. خودت ارزش از دست داده‌ات را می‌دانی. حالا هرچقدر من گیر بدهم که داری اشتباه می‌کنی؛ مگر غیر این است که عشق خودش یک چیز اشتباهی‌ست؟ به اشتباهت خوش باش عزیز دلم. تو خود عشقی، زمین و آسمان و آب و آفتاب نگاهت می‌کنند هر دم و بوسه‌بارانت می‌کنند برای آنی که هستی. دلم می‌خواهد بخندی ولی اگر نخواستی نخند. دلم می‌خواهد گریه نکنی ولی اگر دوست داشتی بکن. دلم می‌خواهد بگذاری عشق وجودت را پر کند بی‌که غمی در کار باشد. دلم می‌خواهد این یک کار را بکنی حتی اگر هم نخواستی چون دنیا این‌طوریست. باید شنا کردن خلاف جریان یاد بگیری. باید یاد بگیری. اگر که خواستی یادت می‌دهم و اگر نخواستی دست و پا بزن، یک روزی یاد می‌گیری چطور می‌شود خلاف جریان شنا کرد و به ماهی‌هایی که مخالف تو می‌روند لبخند هم زد؛ بی‌که مخالفتی را به رخ بکشی. بی‌که آن احمق را بیشتر از من دوست داشته‌باشی. اصلا چه معنی می‌دهد؟

14 February 2009

 ...


تو نقیض تنهایی انسان بودی
حالا برهانش نباش
-خوان استپان

[+]

Labels:


09 February 2009

 یک شب دلی


یک شب دلی به مسـلخ خونم کشید و رفت
دیوانــه ای به دام جنونـم کشــــــید و رفت
پس کوچـه های قلب مرا جســــــتجو نکرد
پس کوچـه های قلب مرا جســــــتجو نکرد
پس کوچـه های قلب مرا جســــــتجو نکرد
اما مـرا به عمـق درونم کشـــــــــید و رفت
یک آســمان ســــتاره ی آتش کشــــــیده را
بر التـهاب ســــرد قرونم کشـــــــید و رفت
تا از خیال گنـگ رهــــــــایی، رهـــا شـوم
تا از خیال گنـگ رهــــــــایی، رهـــا شـوم
بانگی به گوش خواب ســکونم کشید و رفت
شــــاید به پاس حرمت ویرانه های عشــــق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشــــــــید و رفت
دیگر اســـــــــیر آن من بیگـانه نیســــــــــتم
از خود چه عاشــقانه برونم کشــــید و رفت
دیگر اســـــــــیر آن من بیگـانه نیســــــــــتم
از خود چه عاشــقانه برونم کشــــید و رفت
دیگر اســـــــــیر آن من بیگـانه نیســــــــــتم
از خود چه عاشــقانه برونم کشــــید و رفت




پسا.ن: مدیون بودن یک معنی بیشتر نمی‌دهد که در توانت نباشد، پیدا نکنی چیزی بیشتر و بزرگوارتر از آن زلالی که دستانی به قلبی، قلبی به دستانی، نگاهی به نگاهی، چشمی به چشمی، گرمایی به سرمایی، شبیخون آرامشی به ترس و تلاطم دل لرزانی نثار می‌کند؛ تا ساکن کنی تردید کفه‌های نامتعادل را. و من ناتوانِ این روزهای برزخی‌ام انگار، و مدیونم. ممنون و همین.

08 February 2009

 


برف‌پاک‌های مغرور يا شيشه‌توهای بی‌غار که ران‌شان له له می‌زند برای لی‌مو در دلِ قالی تا ثلث صلیب

شیشه که مثل امروز، بارانش بگیرد، سیگار هم می‌کشد لابد. خیال هم می‌کند پشت‌بندش. سفر هم می‌رود، با یارش. دراز می‌کشد، بو می‌کند و ساندویچ گاز می‌زند. سیگار که عرق بخورد، دستش را می‌کشد روی سطح شیشه که خنک بشود. ساندویچ زبانش را بیرون می‌آورد، باران را خیس می‌کند، بعد بلند می‌شود می‌رود کنار شیشه، سرش را بیرون می‌کند، داد می‌زند: فریادرسی، کسی، کسی، کسی و صدایش به هیچ‌جا نمی‌رسد. به هیچ‌جا، محض رضای خدا. رضا خدای محض است. محض هم به هیچ جا نمی‌رسد. نارضایی‌ست که خدایی‌ست. خدا از محض می‌بارد بیرون. رضا اگر نبود شاید علی، علی علی علی، بشاش به این دنیا. دنیا گوش‌هاش را می‌گیرد، با هر دو دست. هاش گوش‌ها را هاشور می‌زند. می‌رود کنار میز. میز کشویش را می‌دهد بیرون، آ آ آ آ. دنیا هر دو دست را می‌گذارد توی کشو. دهان کشو را می‌بندد. بند می‌آید. بند می‌رماند. بند رم می‌کند رمه‌هایش خیس می‌شوند پشت لولوی شیشه‌ها. شیشه پنجره‌اش می‌گیرد پنجره بارانش باران رانَش ران امروز‌تو. آن‌وقت تو، تا پنجره را له‌ کنی زیر سیگار، می‌تکانی کشو را تا عرق‌ها چکه‌چکه یا دانه‌دانه بریزد. سفر هم که پیش‌کش، وقتی دنیا به تخمش نیست که کجا، کی، باکی، ها؟ گوش‌ تاگوش خنکی، اختیار، بسته به کشو، کشوری که کش آمده تا مرزهای بارانِ امروزمن .همه‌چی محض است، حتا ریاضی، مثلثات، دوایر محدود به مثلث. ساندویچ‌ گرد که نیست، کلاپ، مثلث، شورت مثلث است، خدا هم لابد مثلث است، برای خودش. بی‌خود نبود که مثل امروز، رانش باران گرفته، این‌طور سرش را بیرون آورده، زبان درآورده، از کشو زبانش صورتی. زل می‌زنم به زبانش. تق تق تق! در می‌زند صدا. در که حدود بیهوده‌ی بودن و نبودن‌ است. مستطیل باز شو. لولا می‌مکد در را. شیره‌اش را. باران ول می‌کند توی اتاق. قالیچه نم برمی‌دارد. می‌پیچد در خودش. دل درد دارد. دلش درد دارد. دارد دلش درد. باز شد در. بیا تو محض رضای خدا. کثافت گرفت. گرفتی دنیا را به این مسواک. واک واک آک آک است مغز این دنیا. دنیا ببند کشو را رضا آمده دم در. بنشین روی خدا. به کجایت نیست این خیسی. خشک کن خودت را! حوله! حوله! له! له کردی دل قالی را. دلش درد دارد لامصب. زبان می‌چرخد در کشاله‌ی کشو. کش می‌آيد کش می‌رود. گير می‌افتد ميانِ دندانه‌های مثلت. دندان‌درد می‌گيرد ازين‌همه دندانه، دانه‌دانه. بی‌خود نيست که مثلث هميشه يکی را می‌فرستد بالای صليب. به صلابه می‌کشد. می‌کشد. کش می‌آيد همه کش‌های بی می. می می‌زند که عرق بيايد شرحه شرحه از فرات. جاری و خيس از خيال صليب بالابلند. فرو می‌شوی بر بام. بامت که بان بشود نردبامت هم نردبان می‌شود پله‌ها را یکی یکی پايين می‌آيد تا بلندای صلیب. صلیب را سوراخ کن. طناب بکش. خودت را بند بزن به میخ. بی‌کارند ابراهیم و عیسی و موسی. خودت را آتش بزن. دردانه کن. نشین روی چمن. چرخ بزن. عصا بکش. دامنت را گل‌آلود کن. دستت را به خورشید آلوده می‌کنی که چه. پاک کن دستت را از نور. قلاده بکش. بکش. به تنگ بکش. وق وق را بی‌اختیار اشاره کن. تن بده. تن برکن. بر تن بکن این هیاهوی پیامبری را.

[+]

همین سرماخوردگی مزخرف یک ماهه که خرکشش می‌کردم به زور و خلخلی‌یت بالاخره خودش را ریخت بیرون و من الان آدمی هستم که سرفه می‌کنم. و این سرفه یک‌جور درد چند ماهه‌ی پخته شده‌ای دارد لامصب. مثل همه‌ی دردها و گم گشته‌ها و نگفته‌های آدمیزاد می‌ماند مثل پخته شدن و بوی زُخم‌زدایی کردن از همه‌ی آن حرف‌ها و رازها و کرده‌های نکرده‌ اگر که به باد فراموشی ندهدشان سال‌ها و این عبور یکان رقم‌های تقویم و بعدش دهان. مثل همین سرفه‌ که انگار وقتی می‌آیدم، دردی می‌آوردم که از تمام لحظه‌های این ماه کوفتی آمده باشد بیرون. از همین ماه و سال و برف و من و سنگ‌فرش‌ها و خود را به حزین باد سپردن‌ها و همه‌ی پریشانی‌ام را. چه می‌دانی که بگویمت کدام درد کمر آدم را می‌شکند. چه می‌دانی!
+
من نشسته بودم و به راهم فکر می‌کردم و به خودم و به هزارجای باید بوده و نبوده در لحظه. فکری این دریغم بودم و حسرت و آهی که می‌آمدم. چنانش سنگین که طعمش ناخوش بود. صندلی‌گیر بودم و چشم به آسمان و ابر و باز حسرت. حسرت که چه جاهای دیگری می‌بایست بودم و من ِ آدم ِ راه، این چنین گیر انداخته‌ام خودم را به سرگشتگی. حسرت بی‌تکرار کم ندارم، که به اعداد ثانیه و عمرم می‌رسد. چه خودم را فریبانم که گذشت. انتخاب. کوفت. زهرمار. مرا از این دم دم‌هایی که به باد می‌دهم جز دریغ و حسرت و آه باز نمی‌ماند. اگر می‌دانستید!
+
یک واحدی بود توی دانشگاه؛ تربیت بدنی. ما هندبال بودیم. اصلن نمی‌دانم سر چه کپبیلیتی‌ای انتخاب کردیم این ورزش را. شاید انتخاب هم نبود اصلن. همین‌جوری هولوفتی افتادیم تویش. یک سری آدم بودیم با رشته‌های مختلف. مدل‌های مختلف. تفاسیر مختلف. همه‌مان اما هندبالیست شدیم یک‌هو. ما هیچ‌کدام در واقع آن قدرها از هندبال چیزی حالی‌مان نمی‌شد ولی آن رقص بدن مربی [که اصلن اسمش را یادم نیست که من در حافظه ماهی‌ام]، آن توپ، آن زمین، آن به اشتراک گذاشتن وقت و انرژی بدجوری یکی‌مان کرد. جدای‌مان کرد از خود و جایمان داد توی چیز دیگری که خودمان را از تو بسازیم انگار، جور دیگر. ما یک عالمه آدم بودیم آن بیرون. ولی فقط یک گروه بودیم این تو. شاید این کار گروهی‌مان بود. شاید این‌طور نشناختن بود که باعث می‌شد هر کسی خودش باشد و خودش را درست بنشاند توی گروه. انقدر این دسته جمعی بودن خوب بود که حتی پاس‌ها یادم هست. همه‌ی مسابقه‌ها که با تیم دانشگاه دادیم [ بعد شنیدم که سپیده و تیمش اول شده‌اند توی کل دانشگاه‌ها انگار]. این‌که «چرا» گفتم این‌ها را «به خاطر این‌که‌»ای ندارد. دلم خواست از یک تیم هندبال چندماهه‌ای حرف بزنم که هیچ‌کدام‌مان هم را نمی‌شناختیم، بعد شناختیم آن طوری که در آن زمین می‌نمودیم نه آن‌طوری که بیرون یا هرجای دیگر، بعد هم دیگر پی هم را نگرفتیم که بشناسیم. گاهی احوالکی می‌پرسیدیم اگر آشنایی از آن اطراف را می‌دیدم و خب همین. پایان‌پذیر نیست.
+
چیزی هست که نکبت زدایی کند روزگارمان را از این گند اصلن؟
+
من قرار بود بنویسم یک روز. یک روز زیاد بنویسم و مخلفات بچینم دور آن هم‌گردی شبانه‌مان. از پله‌های رو به آن تنه‌های تاریک. دستی که شانه‌هایت را از ترس رها می‌کند به گرمی. یک روزی بود که خواسته بودم بنویسم شب آدم‌ها را به هم نزدیک‌تر می‌کند. که این نور ملایم از میانه‌ی درختان خیس دوستی‌ها را دوست‌تر می‌کند. مست‌ی‌ها را مستانه‌تر. می‌خواستم بنویسم که چه خوب است که دوست داشتن و بودن، همیشه‌اش وصل نیست به ماندن. می‌شود عاشق رفته‌ها ماند. می‌شود خط‌ها و ردپاها و نقش‌ها را عاشق شد. نامه‌ها را خواند بارها و بارها و بارها. نمی‌دانم چه‌مان شده که گیر می‌دهیم که بادسان‌ها بمانند. آدمی که باد عصاره‌اش را بسازد مأمن‌پذیر نیست. سرگشتگی می‌شود وطنش. آب را که نگاه داری هزار نیلوفر آبی هم بگذاری در دامانش یک روزی می‌گندد، بخار می‌شود، سکوت می‌کند. خواستم بگویم که اصلا دوچرخه سوارها را نباید ایستاند. باید دست تکان داد برای‌شان. نباید حتی به دل‌شان بندی زد که ماندنی شوند. که این بند فقط خراش می‌دهدشان. زخمی‌شان می‌کند. خودشان هزارپاره‌اند و دل‌گذار هرجایی. مگر می‌شود دل کند از راه رد کرده که بوی شب می‌دهد و مستی و اسب؟ همین شد که من مفصلش نمی‌کنم فقط خواستم بگویم شب اصلن برای این زاده شد که آدم‌ها را به هم نزدیک‌تر کند و تو چه دانی که در این تاریکی در تاریکی‌مان چند هزار راز نهفته ماهی‌وار وول می‌خورند، بی‌که تن دیگری را به خشی آغشته کنند.

Labels:


03 February 2009

 خاطرات بدون مرز 2


«یک روز از اواخر پاییز بود که توی خیابان عریض و طویلی قدم می‌زدم. خوشحال نبودم و گمانم داشتم یک آدم را در فکرم مرور می‌کردم. آن‌قدر بالا و پایینش می‌کردم که قوطی محتوی‌اش را مچاله کنم و عصاره‌ی خاطراتش را در خودم بچکانم. گلودرد و سردرد داشتم. خودم را بغل کرده‌بودم. آرام و بی‌که آن چیزهایی که می‌بینم واقعا ببینم بدون هیچ مقصدی قدم‌هایم را نگاه می‌کردم. نمی‌دانم سنگ بود یا چه. تعادلم به هم خورد و روی زمین افتادم. مرد میانسالی با کت و شلوار مشکی که همان اطراف قدم می‌زد با حرکتی که نشانی از ضعف جسمی نداشت به سمتم آمد. کمکم کرد تا بلند شوم و روی یکی از صندلی‌هایی که کناره‌های پیاده‌رو بود بنشینم. از من پرسید که آیا چیزی می‌خواهم؟! حالم مناسب است یا نه. من از کمکش تشکر کردم. با نگرانی نگاهم کرد و مکثی را در امتداد نگاهش که نمی‌دانم در ذهنش به کجا می‌رسید برای خودش مرور کرد. خواست تا جایی همراهی‌ام کند اما قبول نکردم. همان‌ موقع بلند شدم؛ موقع خداحافظی در نگاه زیادی نگرانش دقیق شدم و به راهم ادامه‌دادم. تمام راه برگشت را به این فکر کردم که این نگاه و چهره را من کجای دیگر دیده‌ام. حتی تمام روز را. و حالا که چند روز از آن موقع می‌گذرد یادم آمده که این مرد همان مردیست که نیمه‌های مرداد در ذهنم متولد شد و عاقبت همان‌طور معلق جایی در یک صحنه باقی ماند. زن جوانی گرفته‌بود و هراس داشت که او را از دست دهد. زن با دکتر جوان و هوس‌بازِ مرد رابطه‌ای ساخته بود و این شده بود دغدغه‌ی یک مرد میانسال که از این‌که بیوه‌اش در مراسم نعش‌کشی‌ زیر چشمی مردان جوان را بپاید می‌ترسد. راست و درستش هنوز بر مرد معلوم نبود. اسمش همین بود دیگر «دغدغه». یادم هست فکر کردن به این داستان را جایی رها کردم که مرد با کت و شلوار مشکی آراسته‌ای بر تن نزدیکی‌های در ورودی ایستاده بود. ماشین دکتر پشت در پارک بود و صدای خنده‌ از پنجره با تکان‌های پرده به درون می‌آمد. مرد گوشش به صدای کفش‌های پاشنه بلندی بود که معلوم نبود نزدیک می‌شوند یا دور. آن‌قدر این استیصال چهره‌اش دردناک بود که دستم نرفته بود بقیه‌اش را بنویسم. نمی‌دانم مردی که این‌طور چند ساعت پیش نگاه نگرانش را حواله‌ام کرده‌بود ربطی به مرد میانسال قصه‌ام دارد یا نه. من او را خلق کرده‌ام یا او از درون واقعیت به ذهن من خطور کرده و میان داستانم نشسته؛ با همان چهره و قامت و لباس. به این فکر می‌کردم که آیا خلقت قهرمانی-داستانی‌ام، آدمی نو را در واقعیت به وجود آورده؟ یا قهرمانی پیش از نوشتن داستان توسط دستان من، جایی آن‌را بازی کرده. چیزی که می‌دانم این است که من با قهرمان قصه‌ام رو در رو مواجه شدم. چه او در من حلول کرده‌باشد؛ چه من او را به اجزای این دنیا اضافه کرده‌باشم.»

Labels:


می‌راندم در باد به سان یال اسب‌های،‌ های ِ های
های و آه باران شب‌ ابری
پنبه‌ یا چرکین بر فراز دشت
شیهه‌ای پیچید
لابه‌لای کاجی از جنس میله‌های آهنی
هی چوپان اگزیستانسیالیزم دشت می‌خوانی؟
یال اسب می‌بافت دختر. هنوز هم؟
شیهه‌ی گله‌ی وحشی گم شده در کوه
قشو می‌شود به ناز،‌ به زمزمه
اشک می‌لرزد در دشت
از نگاه اسب، غم، غرور، فریاد ناگفته در گلو
اسب فلج
یورتمه، شیهه، باد، باد، باد، یال در باد ...
کجاست آن ناخواسته‌ که می‌خواندم به خویش در هیاهو، نجوا، خواب، بیدار
در جنون
من به خود می‌خزم این بار آر آر آر آری
این سرانجام انسانی‌ست
تنهایی
هوهو، هاها، هِی‌هِی، هِی هِی، هِی هِی، هی ها، هی ها
بیهوده، بیهو... بی‌ هو، هو هو، بی ها
به زوزه‌ی باد در شاخه‌ها، های های های

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com