29 February 2008

 حرف‌های آخر هفته


حرف‌های آخر هفته

مقدمه‌ای اندر باب: الان با یک آدم کنکور داده طرف هستید که دغدغه‌هایش متفاوت است. حواستان باشد.ویرگول! و یک آدم مهربان بعد از یک ظهر جمعه‌ی دوست داشتنی‌. نقطه!

اعتراف‌های آخر هفته

- اعتراف می‌کنم این روزها ابری نشسته‌ روی‌مان که هنوز آنالیزش نکرده‌ایم بدانیم چه‌ اسمی رویش بگذاریم. ولی خب چیز خوشایندی نیست. کم آوردن شاید اسمش نباشد ولی یک‌جور بی‌حسی‌ست، بی‌زندگانی زیستن.
- اعتراف می‌کنم دل‌مان لک زده برای نقاشی. دل‌مان یک بوم سفید می‌خواهد، بزرگ. یک عالمه رنگ و بومی که خشک نشود به این زودی‌ها! و طرحی که خوب از آب درآید. حرصی می‌خوریم وقتی کارمان بد از آب در‌می‌آید. آن‌وقت به خودمان و رنگ و بوم و دنیا بد و بیراه می‌گوییم. بی‌جنبه‌ایم؟ اوهوم!
- اعتراف می‌کنم از آن آدم‌هایی هستم که بیش از آن‌که حرف بزنم می‌نویسم. و لابد است که بعضی‌ها اخم می‌کنند بر این نوع رفتارمان. ناراحت می‌شوند و فحش می‌دهند به خودمان، خودشان. و اعتراف می‌کنم همان موقع ابر غمی می‌نشیند توی چشمم که چرا حرف‌های دلم را این‌فرمال نمی‌توانم بزنم. چرا خنده‌دار می‌شود گفتن‌شان در یک صمیمیت دو نفره که بعدش مجبور بشوم همان حرف‌های خلوت را قاب بگیرم بکوبم‌شان یک‌جایی.
- اعتراف می‌کنم دوست‌داشتن می‌تواند جوری برود در عمق جان ِ آدم که احساس کنی چنان واضح است که نیازی به اثباتش نداری. جوری که انگار او تو را اثبات می‌کند نه تو او را. باورتان بشود؟ خب؟
- اعتراف می‌کنم بیشتر ترجیح می‌دادیم این وبلاگ‌هایی که نوشته‌اند در مورد فیلم‌های تازه آمده؛ یک‌جور نقدی می‌کردند که مثلن این فیلم چقدر در آن تاثیری که قرار بوده بگذارد موفق بوده. هدف فیلم ِ اجتماعی لابد تاثیرگذاری‌ست و نشان دادن یک واقعیت و ما و بیشتر من چشم چسبانده‌ام به بازی‌ها. نه این‌که جدا باشد بازی از مفهوم. مقصودم این‌ست که مثلن این فیلم اخیر که کلی وبلاگستان بمب گوگلی کرده‌اندش آن‌قدر تاثیرگذار و هنری بود که ارزش این همه بحث و جدل را داشته باشد یا فقط به‌خاطر اجازه پیدا کردن بعد از مدت نسبتن زیاد آن‌قدر آدم‌ها را کنجکاو کرد؟ فیلم یک‌چیزی گفت ولی چیزی که گفت چندان چیزی نبود. یک‌جور برداشت‌های انتزاعیِ صحنه‌ای داشت. مثلن مداد خواستن رادان از آن‌همه زن جالب بود ولی زیادی تابلو بود. فقط یک‌چیزی را خوب نشان داده‌بود برخلاف امیرپویان که عقیده‌ دارد معتاد درک می‌کند، می‌فهمد. من معتقدم معتاد ناخواسته مسخ می‌شود. ترجیح و پیشنهاد من این‌ست که بیشتر از فیلم روی موضوع فیلم بحث کنیم.
- اعتراف می‌کنم خیلی فکرها را به طریق اسکارلت اوهارا می‌اندازم برای فردا و فردا برای فردایش. و فرداهایی که می‌آید. هنوز که این فرداها تمام نشده. اگر شد!‌ یک فکری می‌کنیم.

درد و دل‌های خودمانی آخر هفته

- داریم به یک‌جور مشترکاتی می‌رسیم با این سِپی [سیستر کوچیکه‌مان]. حتی توی پست نوشتن. می‌نویسیم، می‌پرسیم چطور بود؟ کم و زیادش می‌کنیم با هم، بعد اسم می‌گذاریم. «استحاله/وصله»؟ موافقت نمی‌کند «قوس»؟ فکر می‌کند. «قوس ِ زندگی» خوشش می‌آید و هر دویمان می‌خندیم. (این از پشت صحنه‌هاست‌ها نازلی!)
- خارج از دین و این مسائل می‌شود به آدم‌های بزرگ که کار بزرگی کرده‌اند احترام گذاشت. بدبختی ملت این‌ست که حماقت‌ها به گردن دین انداخته می‌شود و فکرهای نو به حساب دین رد می‌شود. غین از مخرج و ح از حلقوم می‌شود منبع درآمد یکسری که خودشان هم نمی‌دانند چرا تبلیغ می‌کنند و گروهی‌اند ناچار امان از دوست نادان سرمی‌دهند.
- یک چیزهایی هست توی دنیا که هرچقدر هم کتاب بخوانی به آن‌ها نمی‌توانی برسی. نمی‌توانی درک‌شان کنی. چقدر باید کتاب بخوانیم تا باورمان شود درخت توی آن طور سینا حرف زد با موسی؟
- پنج‌شنبه‌های مهربان را دوست دارم و پناه بردن به پنج‌شنبه‌های مهربان را بیشتر. سیر در خیال هم تنهایی به دل نمی‌چسبد.
- کلی حرف می‌ماند روی دلم و به امید آخر هفته همه‌شان را نگه می‌دارم که این‌جا بگویم ولی الان همه‌ی آنچه را می‌خواستم یادم نمی‌آید. مکافاتی‌ست ها!
- محدودیت‌ها جایی نیست که نباشند. رابطه‌ها را هم که تفکیک کنی به رسمی و صمیمی باز هم جای سوال است رفتارهای صمیمی در محیط‌های رسمی و رفتارهای رسمی در محیط‌های صمیمی. وقتی از دوست‌مان عذر بخواهیم برای مثلن فلان سوال؛ سوال برانگیزی‌اش بیشتر از فحش دادن و توی سر هم زدن است.
- دندان عقل که هیچ. زیر دندان‌هایمان سه تا دندان داریم سُر و مُر و گنده!‌ یکی‌شان دارد در می‌آید! تبدیل به کروکودیل می‌شویم کم کم.

توصیه‌های آخر هفته

- توصیه می‌کنم اگر قادر به درک نیستید، ترک آن‌را جایز ندانید. بچرخید در این دنیای گردون باشد که بیابید. آخرش هم لابد می‌فهمید که همین رفتن یافتن است نه رسیدن. زمین را فراموش کرده‌اید و گردی‌اش را؟ که رسیدنی در کار نیست. توصیه می‌کنم برایتان قدم‌هایتان مهم باشد، گام‌تان و ردپاها، آن‌چه خرد می‌کنید برای رسیدن. یادتان باشد که وقتی قرار نیست برسید دویدن فایده‌ای ندارد. لحظه به لحظه تیک بزنید بر امورات زندگی‌تان. بر همه‌ی وجه‌هایش.
- توصیه می‌کنم شک نکنید به دوست داشتن اطرافیان‌تان اگر به زبان می‌آورند که دوست‌تان دارند. خوب‌ست که باور کنید. چرا گمان می‌برید که احمق فرض می‌شوید اگر اطمینان کنید به زندگی؟
- توصیه می‌کنم فرزند ارشد نشوید.
- توصیه می‌کنم یک دوری بزنید توی زندگی ِ این اساتید ببینید که چه کشیده‌اند. یک استادی چند روز پیش تعریف کرده برای یکی از دوستان که چه زندگی‌ای داشته. چه سختی‌ها کشیده از آن شروع با ده تا خواهر و برادر و خانه‌ی نصفه-نیمه که بعد درس خوانده و فلان شده و توی دو سال تعطیلی دانشگاه‌ها پاک‌سازی شده و فکرکنید به کجا رسیده زندگی که نشسته‌اند با خانمش به مربا و ترشی درست کردن برای گذرانِ عمر. حالا ما چه زود کم می‌آوریم، نه؟
- توصیه می‌کنم گیر ندهید به یک سبک خاص در نوشتن. آیه که نازل نشده. گاهی این ریسک را به تن بخرید که بشکنید آن تصویر ساخته‌ شده‌ی ثابت را از خودتان و وجه‌ةای دیگر وجودتان را بنویسید. جوری دیگر. چه اشکالی دارد؟
- توصیه می‌کنم بیش از هرچیزی سعی کنید خودتان باشید. بازی می‌کنیم گاهی نقش آدم‌های کول را و خودمان می‌دانیم که این آرامش ساختگی‌مان نه به نفع خودمان است نه به نفع دیگری. خود بودن حداقلش این‌ست که تاوان ندارد. یک حرفی می‌زد مهدی هاشمی توی یک فیلمی [اصلن نپرسید من همین یک سکانس را یادم هست و بیش ازاین یادم نمی‌آید چه بود.] می‌گفت «اگه قوی نیستی سکوت نکن. فریاد بزن. هوار بکش. اگر قدرت این رو داری که این سکوت رو تا آخر عمر با خودت داشته باشی و حملش کنی؛ با خودت توی گور ببری اون‌وقت سکوت کن. والا سکوتی نکن که به خاطرش بعدن طلبکار بشی از بقیه» [یا به همین مضمون]

آرزوهای آخر هفته

- آرزو می‌کنم جنگ نشود. بوی جنگ را شما هم حس می‌کنید؟
- آرزو می‌کنم این به‌هم‌ریختگی خانه‌مان سر و سامان بیابد. کلافه‌مان کرده.
- آرزو می‌کنم [...]
- آرزو می‌کنم یک پول گنده‌ای برسد دست‌مان. قلمبه. کارهای زیادی داریم با ایشان.
- آرزو می‌کنم به داشته‌هایمان قانع باشیم. بیشتر بخواهیم ولی چشم ندوزیم به آن دورها که نزدیک‌ها از یادمان برود.

آهنگ آخر هفته

- هدیه‌ی سنجی‌ست به ما، شما، ایشان و همه‌شان که دوست‌شان دارند.


کتاب آخر هفته

- کتابی که دست‌مان است این‌روزها دوباره‌خوانی «هزارتوهای بورخس» است و «داستان‌های کوتاه ارنست میلر همینگوی»
- کتاب این‌هفته که شروع می‌کنیم و گمانم بیش از یک هفته طول بکشد ‌Mother Night است از جناب Kurt Vonnegut، اگر خواستید که بخوانید پی.دی.اف موجودش را می‌گذاریم که با هم بخوانیم. [‌باید در آغوش کشید کتاب را! هوم؟]


ته‌مانده‌ی حرف‌های آخر هفته

- یک مرض وبلاگی هست، خانمان‌سوز. هرچه را که می‌بینی از یک حبه قند گرفته تا یک پیرمرد سالخورده‌ی کنار خیابان می‌شود سوژه‌ای برای نوشتن. انگار همه‌ی دنیا بهانه‌اند برای این‌که جمله، سطر یا حرف تازه‌ای بگویی. کمی نفس‌گیر است. نمی‌گذارد یک چیزی را بپزی و بنویسی. روی این تلاطم کلمه‌ها و ایده‌ها شناوری و فرصت پرداخت هیچ‌کدام‌شان را هم نداری. یک مرض دیگری هم هست و آن این‌ست که هرچیزی می‌خواهی بنویسی احساس می‌کنی مال کس دیگری‌ست. این دیگر فاجعه‌ست.
- ما معمولن چه چیزهایی را شِر می‌کنیم؟ چیزهایی که گوشه لب‌مان را می‌اندازد بالا یا ابروی سمت چپ‌مان را یا آن‌هایی که یک آه ِ‌عمیق ته ِ‌جان‌مان شعله ور [؟] می‌کند؟
- نگین توی یک پستی نوشته بود که بودن تو خیلی هم مهم نیست و ما خودمان را گول می‌زنیم که اگر نبودیم فلان کار انجام نمی‌شد به هر حال انجام می‌شد. به نظر من درست می‌گوید به هر حال آن‌کار انجام می‌شد ولی نه به سبک ِ من. اهمیت بودن ِ من در این دنیا برای من این‌ست که آن تکه از دنیایی که قرارست توسط من ساخته شود به سبک من ساخته می‌شود و نه کس دیگری. و این همان اهمیت هنرمند است آمیخته با هنر. نه هنر به تنهایی نه هندرمند بی‌هنرش.
- بیاییم به جای کامنت برای هم هی پست بنویسیم به هم جواب بدهیم. عجب تو در تویی!
- شاملو: «عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم '' اشتباه می‌کنم، خيال می‌کنم آنچه بايد باشم هستم، در حالی‌که آنچه هستم نبايد باشم»
- آن‌گاه که زاده می‌شویم زودتر از سند ِتولدمان حکم مرگ‌مان را پیش‌کش می‌کنیم. رفتن چیزیست که گریز ندارد یا فعلن ندارد. این شانس را داریم که در خاطرمان عکس عزیزان‌مان را برای همیشه تثبیت کنیم و هرجا که خواستیم به خاطرشان بیاوریم.
- «تجربه می‌کنند، در سکوت و آرامشی ژرف غوطه‌ور می‌شوند. همین سکوت و آرامش است که آنها را با روح شان مأنوس می‌کند. اگر با روح خود انس بگیری، عشق تو دیگر یک رابطه نیست، بلکه سایه‌ایست که تو را در همه جا همراهی می‌کند. عشق به کسی یا چیزی محدود نمی‌شود»
- دشت ِ امروز صبح‌ ما از این صفحات ِ وب: «جرج آلن : اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زيرا قلب‌ها معمولاً با کلماتی که ناگفته می‌مانند، می‌شکنند»
- ما باید [مهندس دکامایا باید] به احساس‌های بقیه که رنگی از واقعیت دارند احترام بگذاریم. نه حتی برای این‌که وجدان‌مان درد خواهد گرفت؛ فقط به دلیل خودخواهی‌مان که نمی‌خواهیم بعدها با سر زمین بخوریم، زمین خوردنی. و ندانیم که از کجا خورده‌ایم. یا وقتی بفهمیم که دیگر مدتی‌ست گذشته؛ و چه دل‌هایی شکسته.

Labels:


27 February 2008

 قوس ِ زندگی


تمام ِ سهم ِ آب از آسمان شدن، رویای کوتاهی‌ست به نام ِ«‌ابر»؛ بی‌اعتنا به زندگی ِ زمین که در این قوس ِ حسرت زنده‌ست.

Labels:


26 February 2008

 سهم من از تصویر


مرد* دست‌هایش را آرام و قدرتمند گذاشته‌بود زیر سرش. شن‌های نیمه‌داغ ساحل بدنش را لمس می‌کرد. دختر خزیده بود رویش و رها سر گذاشته‌بود روی سینه‌اش و به صدای ضربان‌های آرام و خلاص‌شده‌ از خشونت و مرگ گوش می‌داد. آب تا نزدیک پاهای‌شان می‌آمد و نوازش-گون برمی‌گشت...

برای من قصه همین‌جا تمام می‌شود.
[جیمز باند*/ کازینو رویال]

Labels:


پیش.نوشت:‌ از آن‌جایی که زیاد است این پست، سلول خاکستری به خرج دادیم و موضوع هر شماره را بولد کردیم که اگر خواستید نخوانید، باور کنید بیشتر از این کمکی برنمی‌آمد ازدستم. پیشاپیش ازین‌که می‌خوانید کلی مرسی‌ام. بخوانید باشد که پشیمان نشوید. نه این‌که من چیزی گفته باشم شاید که جرقه‌ای آن وسط‌ها قرار باشد که در ذهن‌تان بزند

1. در جریانات اصلاحات و پیشرفت‌های مجازستان هستید یا نه را نمی دانیم. وقتی غرقیم در چیزی صعود و نزولش را به سادگی حس نمی‌کنیم ولی از آن‌جا که مدتی نبودیم و آمدیم و این‌ها متوجه شدیم که چه بلاگ رولینگ خوشگل و درستی. چه گوگل‌ریدر‌خوان‌های بیشتری. چه جی‌تاک ناز ِ اینویزیبل‌داری. چه دسکتاپ همه‌جا بودگانی!
+
2. بعد از کلی کلنجار با خودمان خواندن وبلاگ‌ها و شیرد آیتم‌ها. از مبحص منقول خدمت و خیانت به مجازستان و این‌ها (سلام مکین، هرمس،لاغر، علیبی، آیدا، ... [؟]) به این نتیجه رسیدیم که با این‌که کلی محوریند خیلی از حرف‌ها، چندین بار این سوال اساسی را گذراندیم از ذهن که تاریخ مصرف نوشته‌ها نکند که گذشته باشد! حالا هم باید خواند که زمانی رد شده از رویشان گیرم که برچسب نو بودن خرده باشد کنارشان؟! و اعتراف می‌کنم سرآخر این نظام لنینی مارکسیسمی را بی‌خیال شدم و دانه‌به‌دانه سر زدم به وبلاگ‌ها و خواندم‌شان. یک پیشنهاد پانوشتی هم بدهیم لطف فرموده عنوان بگذارید برای این نوشته‌های‌تان. ما که می‌خوانیم ولی عادت داریم قبل از هرچیز عنوان را بخوانیم بعد می‌آییم شروع می‌کنیم می‌بینیم کلن خط اول را خوانده‌ایم جوری حرص‌مان درمی‌آید که چشمان‌مان وق وق می‌زند. صنعت نام‌گذاری مهم هست ها! حواس‌تان که هست؟ این زیبایی انتخاب نام را به چه دلیل بی‌خیال می‌شوید نمی‌فهمم!
+
3. یک‌بار گفته بودم که حالا که بحص این گودر (با حفظ کپی رایت آیدا) داغ شده بیاییم و آن چیزها که خیلی وقت‌ پیش‌ها خوانده‌ایم و به دل‌مان چسبیده بوده. آن‌هایی که زیادی دوست‌شان داشتیم و جایی برای شیر نداشتند بگردیم و پیدا کنیم برای شیر کردن. بعد فکرم رفت که این بحث تاریخ انقضاء برای پست‌های وبلاگی تا کجا می‌تواند ادامه پیدا کند.
+
4. بعضی وبلاگ‌ها رسمن وبلاگ نیستند. جهش داشته‌اند به مجله شدن یا سایت شدن. گرچه قانون خاصی نبوده که چه و چی و کجا باید نوشته شود. یک صفحه می‌سازی و شروع می‌کنی تا بی‌نهایت کلمه ریختن درونش ولی در تعریف وبلاگ می‌توانید پیدا کنید که لاگی‌ست که هر روز به‌روز شود. چیزی که افکار و رفتار و خصیصه‌های شخصی یک نفر باشد. من فکر می‌کنم همه‌ی آن‌هایی که وبلاگ‌های جدی و ساختاری‌ای دارند باید همان کنارها برای روزنگارشان یک همروندی باز کنند و الا کلی چیز از دست داده‌اند که تا شروع نکنند نمی‌دانند آن چیزها کدامند. جدی!
+
5. مکین اصلن به روی خودت هم نیاور که من بر اساس جو گرفتگانگی شروع کردم به نوشتن اندرباب گوگل ریدر و کلن مجازستان و این‌ها.
+
6. یک وقتی بود می‌گفتند در سال‌های آینده یک سری می‌آیند زمین می‌بینند آدم‌ها نشسته‌اند و زل زده‌اند به جعبه‌ی جادویی. آن وقت‌ها همه فکر می‌کردند این جعبه‌ی جادویی مسخ کننده تلویزیون است. ولی حالا واضح و مبرهن است که چیزی که حق انتخاب داشته باشد بیشتر به دل می‌چسبد و تا امروز که این دستگاه کامپیوتر است. جدن از دور خنده‌داریم‌ها!!! می‌نشینیم جلوی این صفحه می‌خندیم، عصبانی می‌شویم، فحش می‌دهیم، ذوق می‌کنیم، اشک می‌ریزیم. عجب پیشرفتی کرده تکنولوجی!
+
7. از دویدن که خلاص می‌شوی تمام بدنت انگار التماس می‌کند برای آکسیجن ِ* نو! هوا هم که یخ باشد و همه هم چشم بچرخانند برایت. هیچ کدامش نمی‌تواند مجبورت کند شهوت دانه دانه‌ی ذراتت را ازین رسوخ جانانه دریغ کنی. ازین عشقبازی ِ روح و تن و هوا.
+
8. آن آکسیجن را برای غرب‌زدگی و این‌ها نیست که داخل کردیم در سکوئنس گوییمان. تنها دلیلش این است که یک‌طور دیگر ببینیم این بار هوا را. عادت کردن‌مان به کلمه‌ها/واژه‌ها محوشان می‌کند. ناپدید می‌شوند بس‌که تکراریند. بس‌که جا افتاده‌اند در زندگی. مثل سلکشن‌هایی که بعد از مدتی انگار می‌شود جزئی از وجودمان. بودشان درست است که هست ولی بودن‌شان متمایز نیست از زندگی‌مان. انگار رسوخ کرده در پوست و خون. با بالا و پایین رفتن صدا و آهنگ سر نمی‌چرخد به آن اندازه که باید.
+
9. کلمه هم چیز عجیبی‌ست. همان پایه‌ی پیشرفت و همان پایه‌ی زوال. کلنجارهایی که ملت می‌روند با هم از همین کلمه شروع می‌شود و الا اگر لال بودند و کلمه نبود هر چه نخست وزیر فلان جا می‌ایستاد و زل می‌زد به صفحه‌ی تلویزیون درگیری‌ای شروع نمی‌شد. تمام دعواها هم منوط می‌شد به زدن بر سر کسی. فاصله‌ها هم که چنان دورند که کسی دستش نمی‌رسد بزند توی سر آن یکی. خوش و خرم زندگی می‌کردند و گاهی یک چشمکی روی اسکرین‌ها برای هم می‌فرستادند. بی‌کار بودید کلمه بسازید که صعودمان دهد و جنگ را هم فرت و فورت سامان دهد؟ (برای جنگ سامان‌دهی واژه‌ی خنده‌داریست؟)
+
10. تاثیر گذاری چیزی غیر از اشاره‌ی مستقیم است. مثلن ترانه‌ی کریس دی برگ که شب لبنانی یا همان لبنیز نایت را می‌خواند. به نظر من تاثیر زمانی و احساسی که دارد همان کاربرد هنر در مناسک اجتماعی‌ست. هنر آمد تا زیبا رسوخ کند در جان بشر. آن‌وقت نوشتن و طرح‌زدن و ساختن ِ ما هنر است؟ یا چقدر استفاده می‌کنیم از هنر برای گفتن حرف‌های خشن جامعه‌مان؟

+
11. شهوت کتاب‌خوانی. کتاب‌ها را دست‌مان می‌گیریم و با عشق می‌خوانیم‌شان. این شهوت به کجا می‌بردمان. کی تمام می‌شود. بودنش به جایی می‌رساندمان؟ فقط می‌خوانیم که خوانده باشیم. روح‌مان را تغذیه کنیم. اگر نخواهیم جایی بنویسیم این واژه‌های انبار شده را چه می‌کنیم. این وجد خواندن. خواندن یا نخواندن مسئله این است. چه کسی می‌تواند بفهمد خواندن است که تعالی را در انسان زودرس می‌کند یا نخواندن و کند و کاو در خود را!
+
12. این حرف‌ها حرف‌های این مدت است که بایستی یک‌طوری می‌زدیم. در قالب داستان، شعر، مینیمال. تاریخ مصرفش شاید که داشت می‌گذشت و بازمان می‌داشت از فکرهای نویی که قرارست بیایند. باید که هر چند وقت یک‌بار خالی کرد حافظه‌ها را. پروژه‌های قدیم اگر از مدت زنده‌ بودن‌شان بگذرد به در و دیوار هم که بکوبی به درد نمی‌خورد. وقتی شروع می‌کنی به کاری اولش باید مدت حامله‌اش بودن را به خودت گوشزد کنی. این زمان که بگذرد زنده یا مرده دیگر به درد نمی‌خورد. هر چیزی به موقع بودنش مهم‌تر است از چطور بودنش. مهره‌های سوخته! نیمروهای سیاه!
+
13. فاطمه‌خانوم ما را دعوت کردند به یک بازی. با احترام به تمامی قورباغه‌ها و ملکه‌هایشان این‌جا چون بساط‌مان کمی زیگزاگ است اگر فرصت بدهند چند روز بعد از‌ این بنویسم. خودم هم فعلن گم شده‌ام توی این اتاق انباری‌-گون چه رسد به سورت ِ بیت‌ها و زندگی‌مان.
+
14. این آخرین شماره است و دوست داشتم خوب تمامش کنم. دوست داشتم یک چیزی بگویم به اصطلاح نفس‌گیر. به فکروادارنده. ولی وقتی حرف‌ها تمام می‌شود به زور نمی‌توانی خودت را به رخ کلمات بکشی که ما هم آره!‌ هر وقت بخواهی سلطه‌گری‌ات را به رخ بکشی به سفیدها و حرف‌ها، کلمات سکوت می‌کنند و قاه‌ قاه می‌خندند به ناتوانی‌ات و استیصال ِ واژه‌ایت. می‌گذارم که خودشان تمام‌شان کنند و خودشان بگویند که چه اندازه نوشتن، کلمه، خواندن معجزه‌اند برای این دوران و چه اندازه روح‌مان را غرق می‌کنند در خلسه‌ای که پایانی ندارد مگر به فراموشی.

Labels:


24 February 2008

 [کلمه، کلمه]


سلام. برگشت. غیبت، خوب. لطف‌ها زیاد. مردم، تلاش. جنب و جوش‌ بیخودی. استرس، رو هوا. گوگل ریدر، پانصد. مستمر چای، قهوه، پرتقال. سر جلسه، نبات. مدادها، زیاد. شالگردن جا ماند. فرشته‌ها در اطراف. دانشگاه سرد. اوین نزدیک. بلوار قشنگ. آقای مراقب مهربان. سه روز امتحان. خواب کم. مودم و ولنتاین (هه هه). صندل نارنجی و دکامایا. ماشین و گیربوکس اتومات. دلتنگی برای وبلاگ‌ها زیاد. ویرِ خواندن وحشتناک. تعداد نیو آیتم ریدر شاخ. سنتوری در مقام هنر خوب. در مفام فیلم ... . رانندگی دل‌به‌هم‌زن. اتاق انباری. پرده بر باد ِ فنا. چاقو شکست. مدام سرفه. سرفه مرزِ مرگ. نوشتن، نقاشی، سرامیک، دربه‌دری. بورخس، همینگوی، کافکا، کتاب‌های خاک‌خورده‌ی پیدا شده از زیرزمین. ایده‌ی داستان نو. حال ِ نوشتن اصلن. واژه‌های ثقیل نزدیک، قرابتِ مخاطب دور. فن‌زایی هدف، وصال هیچ.
ویالون در حاشیه. پیانو در صدر. بربط. طراحی، معماری، ماکت. ولیعصر، تجریش، ونک، پارک‌وی، پیامبر، جردن. برگه نظرخواهی پر از درخت. نیم ساعت انتظار تا شروع درخت‌های پر شکوه. شیشلیک، بختیاری، فیله تکه‌ای. سایت، دایی، سبز، طوسی، زرشکی. دوست داشتن، آغوش. زندگی، قشنگ. سختی، گوارا. احساس، خوب. بدشانسی‌ها، خنده‌دار. بهار، نزدیک. انسان، فراموشکار. آدم‌ها، گمشده. وطن، بی‌مکان. ما، تکاپو. آرامش، حسرت. تنهایی، در جمع. جمعیت، تنها. خنده‌ها، ناگزیر. گریه‌ها، خنده‌دار. زندگی، بازی. احساس‌ها، ناپایدار. زمان، گذرا. ترش‌ها، شیرین. تلخ‌ها، قهوه. ماندگار، خاطرات. اتوپیا، گسسته. روح، سکون. جسم، حرکت. روح، حرکت. جسم، سکون. فکر، کلمه، حرف.

Labels:



تمام این‌ها را نام گذاشته‌اند که جسارت دهند به آدمهایی که زورشان می‌آید به خاطر آورند و بیشتر بر زبان،آن‌هایی که خجالت می‌کشند یا فراموش می‌کنند که چقدر از داشتن همدیگر خوشبختند. و اِلا که کشیشی بود به نام فلان و بهمان مثل سیب حواست. یک چیزی باید باشد که ارجاع داد به آن. یک چیزی مثل سمبول؛ حال این‌که بهانه‌های بزرگ‌تر هر روز ِ روز متولد می‌شود و حکایت‌شان جاودانه نمی‌شود (با احترام به لاغر و هرمس)
گرچه دلیل هم نمی‌شود بیاندازیم گردن این سمبول‌ها، این دلایل، این‌ بهانه‌ها. حواس‌تان هست چه به روز سیب حوا آوردید با آن نگاههای کج و کوله‌تان؟ بی‌آنکه تلافی‌اش را به خاطر آوریم برای جاذبه‌ای که نیوتن کشف کرد به اصطلاح. گاهی ناگریزیم از مقدمه شدن. یکی این وسط باید قربانی شود تا راه باز شود. یکی این وسط باید این را به تن بخرد که بیاندازند گردنش. مردم بی‌دلیل کاری نمی‌کنند. نیاز دارند به ارجاع و من به شما می‌گویم هرچند خودشان هم می‌دانند دلایل‌شان محکمه‌پسند نیست.
بعد از همه‌ی این حرف‌ها؛ سپاس از ولنتاین برای جاودانگی‌اش و تحمل بار این سال‌ها و به خاطر کار بزرگی که کرد و دل‌هایی که چنان شاد ساخت که ناچار کرد روزگار را از یادآوریش در هر سال.
اصل حرف: تبریک می‌گویم به آن‌هایی که خودشان خبر دارند و همه‌ی شما بعلاوه‌ی تمام حرف‌هایی که می‌شود زد و همه‌اش را فاکتور گرفتم تا ساده برگزارش کنم . حالا من آسمان را برای بالای سر و زمین را در زیر پایت آرزو می‌کنم، دوست‌داشتن را برای دلت و فکر آسوده را برای خاطرت. جز این خوشبختی نیست و من همه‌اش را با قاصدکی پیک می‌کنم. امروز اگر نیامد، چشم انتظار بهار باش؛ اطراق کرده تا سرما تمام شود.



---------------------------------------------
پسا.روز.نوشت: رفتیم با سیستر کوچیکه به شمایل ِ دوست‌پسر ِ نداشته. دست انداختیم دورش و خیابان‌های پر از آدم‌های ِ دوتایی را بالا پایین کردیم. کتاب خریدیم زیاد. قلب‌های قرمز دیدیم و دست تکان دادیم برایشان.
پریسا شدم امشب و روی کارت آی لاو یو اش برای همسرش نوشتم «همسر عزیزم عشق بهانه‌ایست برای بودن ِ‌امروزمان و امروز بهانه‌ای برای گفتن دوباره‌ی عشق‌مان/ همسرت: پریسا» و خوشم شد از خنده‌های ریزریزی که می‌کرد و چشم‌هایش که پر از ذوق بود و شوهری که زنگ می‌زد و هی پیچانده می‌شد. دم در خانه آخرین حباب قلبی را توی آسمان هفتم ترکاندیم و والنتاین‌مان را خوش گذراندیم.
والنتاین نوشت: تقصیر یک نفر شد که پیشی گرفت و نگذاشت پاندول ساعت دوازدهمین رفت و برگشت‌اش را بکند. ما هم کلی قلب ترکاندیم و ذوق کردیم و دوست‌داشتن‌مان را به رخ کشیدیم و باز به زمان و زمانه خندیدیم و یک دانه مسعوده شدیم برای حرف‌هایی که باید به بهانه‌ای گفته شوند. و خوشا بهانه‌ها! جدی!
افسوس نوشت: جای بعضی‌ها خالی. گدایی ِ دعا کنم در این روز به احترام آن‌هایی که باید باشند و نیستند دعا می‌کنید؟

Labels:


پسا.ن: گاهی عجایبی قرار می‌گیرند بر سر راه آدم که مستفیذ می‌شوی ناجور! حالا مسعوده یا مروارید مساله این است!
پسا.ن: آدم دچار یک دانه بحران شخصیت می‌شود. نکنید این‌کارها را من الان خودم کلی قیقاجم این‌طوری دیدید یک دفعه از دست رفتم با این همه لطف و این‌هاها!

- چرا دروغ می‌گی؟
+ دارم راست می‌گم!
- ولی دماغت داره دراز می‌شه!
+ من وقتی هیجان‌زده می‌شم دماغم دراز می‌شه. من که پینوکیو نیستم!

Labels:


11 February 2008

 دوازدهمین ضربه



دو روز بعد ازاین. درست نیمه های شب. آن‌هنگام که همه در خوابی عمیق فرو رفته‌اند. وقتی پاندول ساعت دوازدهمین ضربه را نواخت و به‌جای خود برگشت. درست ثانیه‌ای بعد از ساعت دوازده شب ِسیزدهم ِ ماه ِ دوم از سال. فرصت بیست و چهار ساعته برای ترکاندن حباب‌های پنج‌مانند آسمان قطب شمالی آغاز می‌شود. سرخ‌پوست‌ها به این فرصت ولنتاین می‌گویند.

Labels:


خنده ندارد احمق! تمامش تقصیر توست. همه‌اش. همه‌ی آن کثافت‌کاری‌ها. تمام آن فکرهای احمقانه. مثلا که چه آن خزعبلات؟ همان دست‌خط‌ها که می‌نوشتی و می‌زدی به دیوار! یادت رفته، هان؟ من ِ ننه‌مرده را بگو چه خیال می‌کردم آدم شدی. ولت کرده‌بودم به امان خدا که منورالفکر شده جان ِ خودش. بدبخت "حسین میرعماد" که یکسر می‌آمد و می‌نشست این‌جا و زل می‌زد به تو؛ و تو هی وِر می‌زدی. ردیف و منظم. آن‌قدر چرند می‌بافتی که شب می‌شد. آخرش بدبخت ذوق‌زده و کور و منگ برمی‌گشت خانه.
از اولش هم دهانت زیادی باز بود. عین سی‌ودو تا دندان پیدا بود؛ مثل الآن. مگر نمی‌گویم نخند مردک. دم از حقوق فلان و بهمان می‌زدی؛ و استغفرالله‌های آقاجان بود که بلندتر می‌شد. بیچاره پیرمرد حق داشت. به خیالت که چه؟ کجای دنیا را گرفتی؟ دلت خوش بود به آن دو وجبی که مانده بود تا بلندگو بیاید دستت. من ِ احمق چه هورایی می‌کشیدم آن وسط‌ها. قند توی دلم آب می‌شد.
همان‌وقت‌ها بود که بلوز آبی کمرنگ پوشیدی و کراوات زدی و نیشَت را باز کردی و برای همیشه تمرگیدی توی این قاب.

Labels:


09 February 2008

 یک ایرانی


نگاهش درد ِ ریشه‌کندن درختی را داشت از خاک وطن؛ نه وداع «شاه‌»ای با قلمرواَش.

Labels:



الان که شروع می‌کنم به نوشتن نمی‌دانم که به کجا می‌انجامد. خبر هم ندارم که چه قرارست بشود در امتداد کلمه‌هایی که سهمی از زندگی ندارند وقتی گوشی برای شنیدن نباشد و چشمی برای خواندن. در این کلمه‌هایی که تنها پناه من‌اند امروز ِ روز. تنها آرامشی ساختگی‌اند از دردهایی که تنم را فشار می‌دهد و قلبم را در اندوه زمان می‌پیچاند.
کاش که می‌شد دم بر سکوت نگرفت و فریاد زد. دچار ِ صدای شیون زنی‌ام از گیله‌مرد این روزها و سوت‌های پاپیون که دوستش داشتیم زیاد. یادت هست؟ همان موقع هم می‌دانستم این قوس رقصان ظریف‌تر است از استیو مک‌کوئین یوقور و چشم آبی که آزادی را از آب‌های دور و بر دورتر نمی‌دید.
این آخر هفته آواز خوشی نمی‌توانم سر دهم. نه جای توصیه دارم و نه آرزو. و نه حرفی هست که نای گفتنش را داشته باشم به حکایت ِ اکنون. بگذارید ولی دوستانه بنویسم و یک اعتراف کنم.
اعتراف می‌کنم ازین نوع خوشبختی بیزارم. کُفر و شُکر و این‌ها را وِل کنید فعلن. من این‌جا اعتراف می‌کنم که متنفر می‌شوم از خودم وقتی زیر سقفی می‌خوابم و نگاه پرده‌ای می‌کنم که نارنجی‌ست و چین‌های ردیف دارد. زجر می‌کشم از گرمای مطبوع اتاقم وقتی می‌دانم هزاران آدم آن بیرون دارند ناله سرمی‌دهند از درد؛ و هزاران پل پر است از آدم‌هایی که مچاله شده‌اند زیرش از سرما. بی‌شمار زندان‌هایی که مملو از بیگناهانی‌‌ست که شب‌های آرام ِ مرا با التماسِِ مرگ صبح می‌کنند. اعتراف می‌کنم که چنان بدبختی‌ای می‌خواهم که کسی اندکی غبطه نخورد بر داشته‌هایم، بر خوشبختی‌ام. بر آغوش‌های گرمی که جا دارد برای من. می‌خواهم که پست‌ترین ِ مردم باشم در بردنِ لذت خوشبختی؛ و خودم را خوش کنم به دیدن آدم‌های خوشبخت. ببالم بر خودم که کس نیست که در این دنیای گردون لَختی بخواهد که داشته‌های مرا داشته باشد و نداشته باشد. التماس من اکنون از زمانه به کوتاهی ِ دیدن خنده‌های شادمانه‌ی دوستم خلاصه می‌شود و گرفتن ِ خلاصی از خودم. تمام معامله‌ی من با این دنیا این است و چه بهشت موعودیست اگر آن روز بهارهم نباشد.

پسا.ن: باید بگوییم که بداهه نویسی می‌کنیم در کامنت‌دانی. شاید بایستی که بدانید!

Labels:




گوش کن‏
صدای مویه نمی‌شنوی میان ِ‌خواب ِ آسمان‌خراش‌ها؟
؛ آوای شکنجه دم برنمی‌آرد از سهمگینی ِ شب‌های سرد؟‏
گوش بسپار به رد لاشخورهای پیر
به تاریخ جنون‏
، به آواز وحشی ِ اسارت‏
و بوی گند ِ عریانی ِ مخروبه‌ها
لختی درنگ کن بر گورهای بی‌سنگ
؛ خفته‌های بی‌گناه
؛ مرگ‌های بی‌سند
؛ ناله‌های لرزان شب‌های بی‌ناموس
بر بی‌طلوعی خون‌بازی ِ عقرب در لاشه‌های ِ مرگ‏
بر کورسوی پنجه‌های رَد انداخته بر درخت‏
کسی زان میانه به خورشید می‌نگرد در غروب‏
زنی سیاه می‌پوشد بر خاک‌های سرزمین ِ دور‏
جانی به جرم زمان غلت می‌زند در قیرهای داغ ِ قدرت‏
لولیده در آوازهای مهیب ِ اتهام‏
به تکرار مدام ِ فردای پرواز از پریروزِ پیلگی‎
....

Labels:


06 February 2008

 حکایت زبان و خنده


ما را که کلی خمیده و مچاله و بهت زده و نگرانیم این روزها و باترفلایز‌ توی معده‌مان بالا و پایین می‌پرند* خنداند این فایل امروز؛ تا با شما چه کند.

پانزده روز مانده و بَلکَم کمتر به کنکورِ کذایی. نه مهلت حساب و کتاب مابقی درس‌هاست؛ نه فرصت اعتکاف و دخیل و این قسم حرف‌ها. به سلامتی مِدادمان می‌نوشیم و فاتحه‌ای نثار وزیرعلوم می‌کنیم.

Labels:



برخلاف دفعه‌ی قبل که چروک شدم از سرما و تمام انحناهای عضلانی‌مان نزول کرد بس‌که حمام سرد چیز ضایعی‌ست توی زمستان؛ این‌بار خوشم شد ازین‌همه گرما و فکر‌هایی که قرار بود توی گرمابه حل شود و بالکل یادم رفت. آمدم و حوله‌پیچان چسبیدم به حرارت و حواسم بود که نخورم به فلزات داغ که بعدش بگویم «ووووی!». خلاصه‌اش می‌شود با حوله و خیس و کج و کوله لولیدن کنار یک جای گرم خودش یعنی زندگی. من اما وسطش بی‌هیچ مقدمه و تصمیمی بلند می‌شوم و راحت‌ترین لباس ممکن را می‌پوشم و آهنگ می‌گذارم و آرام روی نوک پاهایم بلند می‌شوم و دست‌هایم را می‌برم بالای سرم و روی گل‌های قالی می‌چرخم. بعد کل پایم را صاف می‌کنم و پرتابش می‌کنم و می‌پرم آن‌ور اتاق. عطر می‌زنم لای موهای خیسم تا هوا بی‌نصیب نباشد از بوی تاب‌خوردن‌شان. عروسکم را برمی‌دارم و والس می‌رقصم همان وسط‌ها ...
لا لا لا .... لا لا لا .... لا لا لا ...
می‌پرم روی سکوی بزرگ و منتظر می‌شوم پرده‌ی قرمز کنار رود. دست‌هایم را موج می‌کنم و پاهایم را صاف می‌چرخانم. باز و آرام می‌چرخم. زیاد می‌چرخم تا چشم‌ها حرکت انگشت‌هایم را گم می‌کند. هم‌رقصم کمرم را می‌گیرد و من تا بیست‌سانت مانده‌ به زمین خم می‌شوم، آرام برمی‌گردم و دور می‌زنم، با حرکت گردن دست‌هایم را نگاه می‌کنم که دور سرم می‌چرخد...
آهنگ که تمام می‌شود تعظیم می‌کنم و از تخت می‌پرم پایین. از اتاق می‌روم بیرون و توی راهرو داد می‌زنم «جهان بی‌کرانه را سند بزن! آمـــــــــــــدم!»

Labels:



آن یکی شـــرم است انــــدر رختخـــواب
وان یکی شـــرم است انـدر رخت ِ خـــواب
آن یکی شـــرم اســـــت آدم می‌کُشـــــد
وان یکی شـــرم اســــت، آدم می‌کشــــد

03 February 2008

 دلتنگی


دلم برایت تنگ می‌شود. برای حرف‌هایت، نوازش‌های بی‌منتَت، بوسه‌های طولانی‌ات. تنم بهانه‌ی گرمای تنَت را می‌گیرد؛ و تو آن گوشه کِز کرده‌ای و برای سنگ قبرم فاتحه می‌خوانی.

Labels:


01 February 2008

 حرف‌های آخر هفته



حرف‌های آخر هفته

مقدمه‌ای اندر باب: این ویژه‌نامه‌ است. کلی عجیب است که هفته‌ی پیش آخر هفته نوشتیم این هفته هم بنوسیم نه؟ خب! جریانات دارد و همه‌اش ربط به موهای بلند مشکی* یک کریزی پرنسس پیدا می‌کند.

اعتراف‌های آخر هفته

- اعتراف می‌کنم [...]
- اعتراف می‌کنم [...]
- اعتراف می‌کنم پتانسیل مکان‌های خالی، راهروهای خلوت، خانه‌های بلند یک‌جوری من‌ را مجبور می‌کند فریاد بکشم. جیغ کشیدن یکی از فاکتورهای تفکیک‌ناپذیراست در خلوت!
- اعتراف می‌کنم همان‌قدر که می‌توانم آدم پرجنبه‌ای باشم می‌توانم آدم زوردبه‌هم‌برخورنده‌ای هم باشم.
- اعتراف می‌کنم دارم عاشق این ریاضیات‌تان می‌شوم‌ها!‌ یک وقتی دیدید کار دست خودم دادم.
- اعتراف می‌کنم همان‌قدر که می‌توانم از وبلاگ‌های سبک‌دار لذت ببرم می‌توانم از وبلاگ‌های سبک و روزمره‌نویسی هم لذت ببرم.
- اعتراف می‌کنم قناعت می‌کنیم به همان تک ساعت‌ها.
- اعتراف می‌کنم اگر تنها نتیجه‌ی وبلاگ‌داشتن پیدا کردن همین چندتا و اندی دوست باشد برای یک عمر کفایت می‌کند.

درد و دل‌های خودمانی آخر هفته

- آن‌وقت‌ها حساب و کتاب نداشت دلتنگی‌مان، دل‌مان که می‌گرفت خرجش یازده رقم بود و بعد تو که می‌خندیدی و من‌ هم. نه‌این‌که بلد باشی همه‌چیز را حل کنی؛ همین‌که می‌دانستی غصه‌دارم بس بود. همین‌که می‌فهمیدی پشت خنده‌هایم دلم می‌گیرد کفایت می‌کرد. خبر داشتی که می‌آیم و می‌روم. که لباس صورتی می‌پوشم و دامن سفید، که با سر می‌روم توی درخت. حالا اما سه بار شماره‌ها را زیر و رو می‌کنم و سرآخر دست و پایم را جمع می‌کنم و به خودم می‌گویم «بساز دختر! بساز با خودت!»
- می‌خواستم بیایم و بگویم کمرنگ می‌شویم تا کنکور! بعد با خودم فکر کردم زهی خیال باطل. هر وقت که گرفتارترم، که بیشتر دغدغه دارم تنها دلخوشی‌ام می‌شود نوشتن. می‌شود همین کلمه‌ها و همین دوستان.
- بی‌پول شدن آن‌هم درست وقتی که باید داشته باشی بد دردیست! گاهی فکر می‌کنم ان‌ها که نیازشان حیاتی‌ست و ندارند چه دردی می‌کشند. خدا کسی را محتاج نکند. اگر کرد چنان در تنگنا نیاندازد که خفت التماس به تن بخرد.
- ملت مایه‌ی تفریح ما نیستند. دست نیاندازید مردم را. برای آرامش، برای لذت‌های لحظه‌ای. برای گذراندن وقت. خودتان را گول می‌زنید یا که چه؟

توصیه‌های آخر هفته

- توصیه می‌کنم حواستان باشد. دل خودتان که هیچ، اگر ادعاهایتان دلباخته کرد کسی را؛ مسوولید در قبالش. در قبال ذره به ذره لحظه‌هایش و عشقی که نثارتان می‌کند. حواستان هست؟ مطمئن‌اید هست؟ چیزی بیشتر ازین ارزش جنگیدن دراین دو وجب خاک را ندارد و گیریم سه مثقال و نیم آسمان. آن‌چه می‌ماند شمایید و لحظه‌هایی که ننشسته‌اید و دست روی دست نگذاشته‌اید و چشم ندوخته‌اید که هرچه‌شود خوش‌ست. زندگی ننشسته که سوارش شویم، باید رامش کرد. [قبلن‌ها هم گفته بودم! این شعار من است اصولن]
- توصیه می‌کنم کمی بجنبانید فکرتان را. اپسیلونی ازین زمین‌ایم که خودش گم‌شده در منظومه‌ی شمسی، که منظومه‌مان هم چیز قابل ذکری در کهکشان نیست. کهکشان‌مان هم یکی از میلیاردهای موجود است. آن‌قدر کوچکیم که قابل صرف‌نظر کردن است وجودمان و چنان با تبختر گام برمی‌داریم که گویی زمین است که حول ما می‌چرخد.
- توصیه می‌کنم سیاه بپوشید بر ثانیه‌هایی که از دست می‌دهید. بی‌بازگشتند و از دست‌شان داده‌اید. ناگزیرند از مرگ. بگذارید مرگ‌شان سزاوار فاتحه‌خوانی باشد نه تف اندازی.
- توصیه می‌کنم گاهی، فقط گاهی زندگی را دوستانه در آغوش بکشید.

آرزوهای آخر هفته

- آرزو می‌کنم این یک‌بار توی عمرمان شانس‌مان به نهایتش برسد.
- آرزو می‌کنم معادله‌ی شرودینبرگ اثبات شود.
- آرزو می‌کنم یک نابغه‌ای چیزی پیدا شود قانون ساده‌ی خلقت را کشف کند.
- آرزو می‌کنم بتوانم درک کنم این بی‌مختصات زمان و مکانی را. هر چه هم فکر می‌کنیم که این بیگ‌ بنگ از کجا شد بیگ بنگ نمی‌توانیم هضمش کنیم.
- آرزو می‌کنم زبان هر کسی به وسعت توانش دراز باشد.

آهنگ آخر هفته

خب! ‌مسی طی يك اقدام نمادين، ‌اين هفته،‌ سيستم تكريم نخبگان و ‏سپردن كار به كاردان رو پيش گرفته. به همين خاطر بخش موسيقی آخر ‏اين هفته رو سنجی مي نی وی سه. خب موسيقی هم كه بدون تقديم ‏نمی شه. پس من، ‌سنجيـ‌تا ب. سنجی، اينگونه می نی وی سم:‏

شنبه سيزدهم بهمنه. يک روز مثلنی عادی كه تازه عددش هم سيزدهه. ‏اما من دوم فوريه رو می بينم. جايی كه دو تا دو كنار دو تا صفر نشستن. ‏و نه دو تا يک كنار دو تا صفر يا حتی دو تا يازده، فقط ‌دو تا دو ... و ما توی ‏اين روز اولين بار به هم سلام كرديم.‏
‏ اين آهنگ فوق قشنگ،‌ متعلق به چارده سالگی های من از ‏جی.بی.جی. تقديم به "خ.خ" عزيز. ما به فوت كردن شمع های ‏يكسالگی‌مون نرسيديم - چون مای لاو لترز ور ميكسد ويد ويسكی - و ‏فرصت‌مون هم كوتاه‌تر از اون بود كه من به عنوان يک سوپر حرفه ای ‏بازنشسته سنت شكنی كنم و واسه سالگردمون ساز ريچی سامبورا رو ‏بدزدم و براش بزنم و مجبورش كنم فارغ از نسلی كه بهش تعلق داره ‏نايک فضايی بپوشه و برک دنس و اينا ...‏
من اميدوارم گذرش اينجا بيفته و اين آهنگ رو گوش بده و بدونه كه ب. با ‏حفظ سمت ِ‌ "دوست" ، براش بهترين‌ها رو آرزو می‌كنه و به احترام ‏يكسال منهای پنج روز دوستی كمياب و بي‌نظيرش كلاه از سر برمی‌داره و تعظيم می‌كنه... ‏


ته‌مانده‌ی حرف‌های آخر هفته

- هنوز هم می‌توانم ادعا کنم دوستت دارم و خب خوب است. راضیم. بدبختی جایی آغاز می‌شود که پشیمانی شروع شود.
- از کسی پرسیدند برکت چیست! جواب داد برکت گوسفندی‌ست که سالی یک بار زاید و گله‌هایش همه‌جا بچرد و همه‌ی وجودش مفید باشد نه سگ که سالی ده طوله زاید و هیچ‌وقت گله‌ای از آن پدید ناید.
- آن‌ها که ادعا کردند، عشق را نشناختند؛ و آن‌ها که شناختند هیچ‌گاه بازنگشتند تا ادعایی کنند.
- بخشی از اتوپیای من در لحظه‌های اشک ریختن‌مان شکل گرفت و بخشی دیگر در گرمای بودن‌مان. چنان پراکنده شده تکه‌های دنیای آرمانی من که ناگزیرم از سفر در زمان برای احساس کردن خوشبختی‌ام.
- تکه‌هایی از وصیت‌نامه‌ی گابریل گارسیا مارکز: «دریافته‌ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین‌بار با مشت کوچک انگشت پدر را می‌فشارد، او را برای همیشه به دام می‌اندازد. دریافته‌ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد. من از شما بسی چیزها آموخته‌ام ...»
- و یک جایش می‌گوید «... و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی که نمی‌بردم!»
- فکر نمی‌کنید باید کمی به لذت‌های ساده‌مان فکر کنیم؟ اگر بگویند همین هفته هفته‌ی آخر زندگی‌تان است. می‌دانید چه کیفی می‌برید از یک لیوان آب و باور می‌کنید چه دل‌تان تنگ خواهد شد. چه ساده تکه‌های لذیذ زندگی را به جرم تکراری بودن خط می‌زنیم.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com