ساعت باید از ده گذشتهباشد. هنوز نمیدانم. یک بالشت دیگر باید بگذارم پشتم تا از این کسالت خوابآلود جدا شوم. شاید بهتر است کمی به خواندن ادامهدهم؛ کتاب خواندن حداقلش اینست که چشمها را باز میکند و فکر را هوشیار. ولی قبل از آن نیاز به ساعت دارم. گو اینکه در این تعطیلات ساعت زیاد هم مهم نیست (مگر در غیر از تعطیلات برای من یکی فرقی هم میکند؟). گوشی ِ لعنتی! لعنتی! کجایی؟!؟. خب! 10:56. خیلی زود بیدار شدم. واقعن! * [صفحهی 47/ خانم براون- خانم دالووی گفت خودش گل میخرد] خوشبخت؟ به آدمی مثل خانم براون میشود گفت خوشبخت؟ شاید بستگی دارد از زندگیاش چه میخواهد. نباید سخت گرفت. لااقل او سعی میکند سخت نگیرد. اینطور به نظر میآید. گرچه بیشتر فقط سعی میکند. زندگی به هر حال خوبست. همه چه شاهکارکار باشند چه آدمهای آس و پاس و آسمانجل دوست دارند زندگی معمولی را تجربه کنند. درست است که شاخ و برگهایش زیاد و کم میشود ولی بیس همهشان را که پیدا کنی یکیست. زندگی تعریف خاصی در ذهن هر کسی دارد ولی مقصد همهشان همان خوشبختیست. [صفحهی 58/ Pause] * بهتر است کمی بلند شوم. بچرخم. شاید نقاشی بکشم. بله! نقاشی. رنگهایی که دیشب به نظرم نامتناسب بود، امروز دیگر توی ذوق نمیزند. کار بدی از آب درنیامده. کلاسیک کارکردن آن هم از یک جنگل پاییزی کار ِ زمانبریست. چندسال است این درختهای بیچاره لخت و عور ایستادهاند و کلی برگ ریخته پایشان. یک روزی که همین امروز است قرار بود برش دارم و برگهای روی شاخه را تمام کنم. تمرین خوبی هم هست. درست یا غلطش پای ِ خودم، من عقیده دارم یعنی عقیدهی محکمی دارم به اینکه قبل از سورئال، امپرسیون و اکسپرسیون و دیگر سبکها باید بتوان رئالیست خوبی بود. وقتی درکِ درست و مهارت کافی نسبت به رئال نداشته باشی آنطور نقاشی کشیدن گول زدن ملت است. قلمموها هنوز خیسند. با سومین تنهی درخت و یک درخت دو سر کار را تمام میکنم. به سمت پرده میروم و ناگهان برمیگردم تا نتیجه را ببینم. هومممممـ... بد نیست! * [صفحهی 59/ کلاریسا با یک بغل گل به خیابان اسپرینگ میرود...] یک بازیگرتوی خیابان توجه ِ حتی کلاریسا را هم جلب میکد. شهرت! همین دیشب بود که بهش فکر میکردم. چرا؟ دربارهاش حرف زده بودیم! آره، حرف زدهبودیم. این دیگر کیست؟ ریچی؟ خیلی از غایت نویسندهها را میتوان درونش دید. راست میگوید به خاطر بیماریش بهش احترام میگذارند. مردم موفقیت آدم های بیمار را جدی میگیرند. چقدر ریزهکاری دارد جریان و فضا. جزء به جزء. اتاق ریچارد. اینکه در آینده سفر میکند شاید مالیخولیایی باشد ولی باید تفاوت گذاشت بین یک تصویرسازی ذهنی و یک واقعیت که در ذهن اتفاق افتاده. چقدر راحت میتوانیم در ذهنمان آینده را (و معمولا برعکس) پیشبینش کنیم. به هر حال اعتراف میکنم این کتاب از فیلمش بهتر است. [صفحه ی 78/ Pause] * کمی دیگر برگ میکشم. این بار سفید، زرد و نارنجی. سفید باید از همه بیشتر باشد. پالت جا ندارد. مجبورم از آزادی رنگها کم کنم و توی فضاهای خالی کوچک روی پالت جایشان دهم. پالت پاککردن مثل شستن کهنهی بچه است؛ همانقدر تهوع آور. امروز نیاز به موسیقی هم ندارم. بلندتر از ویرجینیا وولف فکر میکنم. موسیقی امروز ذهنم را به هم میریزد. به هیچچیز احتیاج ندارم، جز به کشیدن، فکر کردن و خواندن. اصلا نمیخواهم از این اتاق بیرون بروم. همهچیز همینجا اتفاق میافتد. من درون خانم دالووی، وولف و براون زندگی میکنم، راه میروم، کیک میپزم، مینویسم شاید حتی خودم را هم میکشم و آن پایینیها گمان میکنند از صبح تا شبم را در این اتاق بودهام. چه خیال باطلی! * [صفحهی 79/ خانم وولف - به ساعت رومیزی نگاه میکند] سردرد! ویرجینیا دلش میخواهد در لندن باشد. دقیقن همانجایی که این سردردها مداوم است. بیشترین لذتمان در پرتنشترین جاهاست که اتفاق میافتد. این آن چیزیست که باید از بیرون به آن نگاه شود. در زندگیام دورههای زیادی هست که از شدت خستگی به بیچارگی رسیدهام ولی اکنون خود ِ بینندهام خود ِبازیگر آن صحنه را خوشبخت تر از خود ِحالایم که در این آرامش غوطهور است، نقاشی میکشد و ساعتها را میخواند، میبیند. [صفحهی 84/ Pause] * این تداوم نقاشی کشیدن و خواندن به من نیرو میدهد تا هر دو را بدون اینکه احساس خستگی کنم انجام دهم. کمی گرسنهام شده ولی مهم نیست. با شکم خالی بهتر میشود فکر کرد. شکم پر آدم را یاد فاضلاب متحرک میاندازد. فکر میکردم نقاشی کردن یادم رفته. حداقل رئال کشیدن، برای همین این یکی را شروع کردم. ممکن هم هست که خرابش کنم. باید یک روزی دستی رویش میکشیدم. تا یک سال پیش مهارت ِ فکری ِ نقاشی کشیدنم بیشتر بود. توی فکر تمرین کشیدن میکردم. همین باعث میشد که دستهایم بیآنکه به قلم بخورند از لحاظ فکری قوی شوند ولی یک سال است که تمرین ذهنی ندارم و همین ازقلم میترساندم. زیاد هم بد نشد. نمرهی 13 برایش بد نیست. شاید هم 14 که مشروط نشود. * [صفحهی 85/ خانم براون - زندگی، لندن، در این ماه ژوئن] من هم میتوانم مثل لورا از چیزهای ریز به شوق بیایم. اعتراف میکنم صدای پرندهها که و حشیانه میخوانند الان بیشتر از هر موسیقیای آرامم میکند و صدای رد ماشینهایی که به سرعت محو میشود. لورا به نظر من زن خنگ ِ خوشبختیست (لا اقل تا اینجای ماجرا که هست). حالا هر چقدر هم که خوشبخت باشد نوعی بلاهت در چهرهی او هست که دوست ندارم. میخواهد خودش را به زور و ضرب توجیه کند که زندگی خوبست. اگر خوب باشد و اگر مطمئن باشیم خوبست لازم نیست آنقدر بگردیم تا چیزهای خوب را پیدا کنیم. بیشتر کارهایش مثل دغدغههای جنونآمیز و افسردهوار یک زن ِ حامله میماند؛ که گویا هست. [صفحهی 89/ Pause] * قهوهای، سبز، زرد... ریشههای لجنمال که از خاک درآمدهاند. لباسم هم رنگی شده. لباس سبز سربازی که باید چهار سایز برایم بزرگ باشد شاید هم بیشتر. تا بالای زانوهایم است و به آدم احساس راحتی زیادی میدهد. به «آدم»! پریروز بود که گفتم دلم میخواهد جایی باشم که آدمها نباشند و او گفت که آدمها نباشند خندهدار است چون اگر قرار بود خودش این جمله را بگوید میگفت جایی باشم که کسی نباشد. هنوز هم نمیدانم کجایش خنده دار است. نقاشی جلوه گرفته. شاید بد هم نشود ... * [صفحهی 91/ خانم وولف- در خیابان مونت آرارات راه میرود] نقشهی خودکشی؟ قرارست کلاریسا بمیرد؟ چرا همه فکر میکنند مرگ بهترین موضوعی است که میشود کل جریان به آن ختم شود. این چهارمین یا پنجمین کتابیست که در این هفته دست گرفتهام و مرگ را کرده دستمایهاش. لابد میخواهند بگویند خوانندهی عزیز فکر نکنی دِی لیود هپیلی اِوِر افتر! نه! ایشان خوشان را کشتند و با پایان یافتن کتاب، کسی به نام قهرمان دیگر هیچ جایی وجود خارجی ندارد چون حتی در خیال هم کشته شده و نمی تواند به زندگیاش ادامه دهد. به هر حال من با خودکشی موافق نیستم. گرچه میدانم در داستانهایم از مرگ زیاد حرف زدم. شاید چون خودش به اندازهی کافی اصرارآمیز و بزرگ هست و دیگر نیازی به تلاش برای بزرگنمایی ندارد ولی به نظرم به خودکشی ختم کردن یک داستان سادهانگارانهترین وجه ممکن پایان بندیست. [صفحهی 99/ Pause] * ویرجینیا کارهایی که نمیتواند انجام دهد در قالب کلاریسا انجام میدهد. یک شخصیت ترسو و عصبی پشت این خانم وولف (خانم وولف این داستان که من میبینم) هست. گو اینکه ترسو بدنش در نظر نمیآید و لی چیزی مثل یک سگ وحشیست. شاید هم یک سگ لجباز. کسی که میخواهد دستور بدهد ونمیتواند. (الان فکر می:نم آن نگاهش به شگهای توی خیابان کمی همذات پنداریست) شاید حتی بخواهد بخندد، عشقبازی کند، گل بخرد، مثل کلاریسا مهمانی بگیرد ولی همهی اینها را بیهیچ دلیل خاصی نمیخواهد انجام دهد؛ همینکه قهرمان داستانش از عهدهاش برآید برایش کافیست. هوای خوبیست. 50٪ قلمموها رنگ گرفته اند و هیچکدامشان را هم نشستهام. امروز این کتاب تمام میشود. حدود صد صفحهاش را خواندم. وقتی نقاشی میکشم تمرین نوشتن میکنم. چیزها را برای خودم تفسیر میکنم و موقع نوشتن دنبال ترکیب رنگ خوبی برای تابلو هستم. در آن لحظه که داریم کاری را انجام میدهیم واقعا داریم چه کاری را انجام میدهیم. این خودش موضوع مفصلیست. بعدن یادم باشد در موردش بنویسم. یک وقتی بود که حوصلهی نوشتن نداشتم؛ فیلم را ترجیح میدادم. بعد رسیدم به ساعتها. آنجایی که خانم براون پایین میآید و حباب روی ساقههای گل از پشت گلدان خودنمایی میکنند. دیدم که فیلم چه سرسری از جلوی این جاذبهی فوقالعاده گذشت. به نظرم آمد شاید عکس بتواند روایتگر خوبی باشد ولی وقتی داستانی نوشتم که فلانی گرد و غبار فرضی را از پاچهی شلوارش تکاند یا آن یکی که همهاش روی افکار آدمها میچرخید دیگر مطمئن شدم که نوشتن به مثابه ِ یک ضرورت، یک حس باید وجود داشته باشد وگرنه خیلی از وجههای زندگی نادیده گرفته میشوند. * [صفحهی 99/ کلاریسا با دسته گل وارد راهرو میشود] احساس کلاریسا را از پیری، از پژمردگی میفهمم. با اینکه هنوز در دههی بیست زندگی هستم ولی احساس میکنم خیلی لز زندگی ام گذشته و نمیدانم آیا زندگیام ادامه خواهد داشت یا نه! خودم را تسلیم روزگار کنم یا بلند شوم و خودم یقهی دنیا را بگیرم. چرا انقدر زود دارم پیر میشوم؟! پیر میشوم یا پخته میشوم؟ چقدر این دو با هم فرق دارند. هیچ کدام لزوم آن دیگری نیست. پیش فرضش این است که وقتی پیر میشوی پخته هم میشوی ولی این چیزی نیست که همیشه اتفاق بیافتد. اگر زودتر از آنکه به پیری برسم پخته شوم آنوقت دیگر زندگیام نیاز به ادامه نمیبیند و خودش وقتی ظرفیتش را کامل کرد به پایان میرسد. ما تا جایی زندگی میکنیم که انتظار چیزی را بکشیم. باقیاش دیگر جزء زندگیمان به حساب نمیآید و خودش کم کم به پایان میرسد. احساس میکنم اگر ویرجینیا نتواند داستان را بنویسد، اگر کلاریسا نتواند مهمانی را برگذار کند یا لورا کیک را خوب از آب درنیاورد و دَن آنطور که او آرزو دارد از او تقدیر نکند ، نه اینکه خلآیی واقعی در من ایجاد شود ولی دنیا به طراوت امروز صبح نخواهد بود. شاید به کسل کنندگی ِ بعضی روزهای دیگر ادامه پیدا کند. با بادی که از یک پنجره میآید و از پنجرهی غربی بیرون میرود. در هوایی از نیمههای فروردین که مثل اوایل تیر گرم هم شده. ساعت خدود 3 را نشان میدهد. کمی استراحت میکنم شاید نیم ساعت! [صفحهی 109/ Pause] . . .
- شاید که چیز خاصی هم نباشد، که نیست. همین بهار را میگویم. همین گیر دادن به خودمان و زمین که باید نو شویم و اینها. میدانید کجایش آدم را سر کیف میآورد همان قسمت نوروز باستانیاش. اگر این باستانی را از رویش بردارند شاید که نه، حتمن آن عظمت از ان گرفته میشود. همان دیدن پدران و مادرانمان پای سفرهها. با آن لباسها دامندار چینچینی.اجدادمان نشسته و چمباتمه زده کنار معرقکاریها و مینیاتورها. در هنگامهی جنگها. بحبوحهها. دور آتش. آن وقتها که سبزه درست میکردند و ماهی میگرفتند. و حالا ما تکرار مکرر لحظههای نامکرر طبیعتیم. شاید که شکستن بعضی عادتها آدم را سر ِ کیف بیاورد ولی نگهداشتن بعضی دیگر به آدم نوعی حس ِ یتیم نبودن میدهد. - انگار که همهاش یک عاله چیز ته چشمهایم، دستهایم، زبانم گیر کرده باشد ولی نتوانم که بگویم. یک جور ِناجوری ذوق دارم برای حرف زدن، برای نوشتن. ولی تا که دست میبرم که بنویسم آن لحظههای پیش محو میشوند و آنی که مینشیند پشت این کیبورد دیگر آن دختر سه دقیقه پیش نیست که رویاهایش را میشمرد. یک آدم معمولیست که یک چیزی را میخواهد بنویسد چه از جنس رویا چه از جنس قصه. آن وقت حتی اگر شاهکار هم از آب درآید به درد نمیخورد. به درد آن حس نمیخورد. - موسیقی؛ چه بر سر ما خواهد آمد اگر یک روز موسیقی زندگیمان را از تک تک سلولهایمان بگیر تا فکرها و زندگیمان را میساختند. مینشستیم و غرق میشدیم در آن. با تک تک ِ ضربهایش میرقصیدیم و شاید اشک میریختیم. شاید هم که همالآن که آهنگی بر دلمان مینشیند تکهای از آن روح ِ [چه کلمهی دیگری میتوانم استفاده کنم؟] زندگیمان است که درونش جا داده شده. حتی به اندازهی سه ثانیه. تصورش را بکنید که این لحظههای اوج، این سه ثانیهها میآمدند و مینشستند درون یک آهنگ و زندگیما را کامل میکرد. - آدمها ذوق میکنند. لبخند میزنند، به وجد هم میآیند. ولی گاهی همین آدمها میخواهند که از شدت انبساط منفجر شوند. مثل وقتی که یک متنی را میخوانی که تکهتکهی وجودت را میپاید. یا از آن تابلوها که انگار یک حقیقت ژرف دیگری را بر تو مسلم میکند. یا یک قصه نه به طور حتمی چیز خاصی را بیان کرده باشد یا حتی یک مستند از افکار و شخصیت یک نفر، چنان راه ِنویی باز میکند به تو در زندگی که همهاش یک احساسی درونت غلت میخورد. احساسی که انگار همین الان است که میخواهی پرواز کنی. ساکت که نمیشود. شاید بتوان در طول زمان پختاش و از آن راهی به جایی برد ولی در آن لحظهی ناب ِپیدا شدن. مثل حس ِ یک عاشق است که ذره ذرهاش یک جور کششی دارند به سمت آن معشوق. به سمتی که در عین تازه بودن فراتر است. انگار مکمل است. یک جور حقیقتی ست که وجود دارد و در لحظه یافت میشود و تو از فوران آن آتشفشانِ نهفتهی درونت آگاهی ولی راهی به جایی نداری مگر به گریز یا غوطهور شدن در آن ژرف معمای تازه گشودهشده. - آن بالا یک تابلوییست از رنه ماگریت. همان که زیرش نوشته «این یک پیپ نیست». یک روزی یک تابلو از خودم میکشم و زیرش مینویسم «این یک مسعوده نیست». آن وقت به خودم نگاه میکنم. شما اینطور نگاه کردهاید به خودتان؟ یا اطرافیانتان به شما؟ یا شما به اطرافیانتان؟ - عید نوروزِ ما با معجزههای رنگارنگی شروع شد. با یک جور عشق به زندگی. حالا نه اینکه چیزهای خیلی بزرگی درانتظار بود یا باشد. نه. مصیبتها همیشه نزدیکاند. انتظارشان را کشیدن خب به چه درد میخورد. ولی همان معجزات رنگارنگ و همان ماهیهای فایتر ِ قرمز و آبی و لابد و ارجح بر همه آن کفشدوزک ِ کوچولو که امسال بهار همین اطراف پیدا شده و درست بغل دست ِمن همین حالا نشسته و به شما نگاه میکند این نوید را به من و به شما و به همهی آنهایی که کفشدوزکهایی مثل من و دوست تازهی من را دوست دارند میدهد که امسال نمیتواند و حق ندارد بد باشد. - فکر کنم اگر پادشاه کشوری میشدم به مردم شهر میگفتم روز درختکاری همه لباش درخت بپوشند و کلاههای پر از برگ بگذارند روی سرشان. مثل اینکه دوست دارم به مناسبتهای مختلف توی وبلاگم برای خودم مراسم راه بیاندازم. بنشینید آرزو کنید از آن باغهای بزرگ یک جایی بخرم آنوقت هر مناسبتی شد همه جمع شویم و من هی از آن مراسمهای رنگارنگ بگیرم. یک اسپانسر هم لابد خبر کنید. - داریم به یک داستان ادامهدار فکر میکنیم. یادمان بماند. - هی! آن کفشدوزک هدیهی یک روز صبحمان است! از آن صبحهای تابستانی که آدمةا روی هوایند. یادت که هست؟ [این یک پیام خصوصیست] - نازلی [همین امروز بود یا دیروز؟ ] نوشته بود که وبلاگهایی که روزمره مینویسند را دوست دارد. مثل همین دوست ناز ِ ما؛ نیوشا. اتفاقن یکباری نوشته بودم جزء اعترافهایم که همانقدر که آدم میتئاند از خواندن وبلاگهای سبکدار و سنگین لذت ببرد از خواندن وبلاگهای روزمره نویسی هم لذت ببرد. و دقیقن من+زورم همین نیوشا جانمان بود. در این روزمره نویسیها همان نوع دید خلاق و بِکر و شاید لحن صمیمانهای که آدم را دوست خطاب میکند. میکشاندمان تا دور هم یک چیزی هم بنوشیم. - شبهای بهارمان در پی بی چراغ خوابی در کنار شمع میگذرد و خودنویس و سررسید و چند تا کتاب که هی در نثر و مفهومشان تعجب میکنیم و هی میمانیم در عظمت این کلمات که چه نادیده میگرفتیم هجوم مسلسل وار جاودانهشان را! - سنجی عکس دوم تقدیمت باد! - زندگی به هر حال چه چیز مزخرف و به درد نخوری باشد چه شاهکاری که مثال ندارد، وجود دارد. گاهی که به آن لحظهی مرگ فکر میکنم تازه یادم میآید این چیزی که الان دارم زندگیست. گاهی چمدان را جمع کنیم. همین نزدیکیست مرگ. به انتظار نشسته. به همان نزدیکی ِ «تیک ِ» عقربهی ساعت تا «تاک ِ» بعدیاش.
آهنگهای جُنگ:
- تقدیم به هزارتوی رقص [چپ چپ هم نگاه نکنید، وقتی هزارتو رقص باشد ما حرف زیاد داریم. حالا اینکه خودمان را جمع و جور کردیم یک ذکری کردیم کوتاه دلیل نمیشود تا قیام قیامت به حساب دنبالک (؟) وصله نچسبانیم به هزارتوی رقص!]
- بیخود زور نزنید که چشمانتان این شادی و زندهشدن را نبیند. بیخود هم ادای آدمهای عشق از دست داده و پژمرده را درنیاورید اصلن به این هوا نمیخورد. آنهایی که خوشحالند که خدا بیشترش کند آنهایی که نیستند بروند بگردند یک دلیل بخرند از همان اطراف. پیدا میکنید نکردید بنده خرخرهام را تقدیم میکنم برای بریدن. کسی اگر اول سالی بشیند به آه و فغان خر است. وقت زیاد است. از چهاردهم به بعد بشینید با غم و غصه خودتان را خفه کنید. شاکی نمیشوم. - سلامملیکم! البته این سلام غیر از سلامهای دیگر است. هی دکامایا سلام! سال نو مبارک! سنجی؟ خجالت نکشیها! [این یک استفادهی خصوصیست از وبلاگ] باقی چطورند؟ عیدتان مبارک شد؟ یا گذاشتیدش به همان روال سابق برود و حسرت نو شدن به پایش بکشد که حالا مگر سال دیگر دلتان تاب نیاورد و عطری بپاشید و ماهیای بگردانید و سبزهای سبز کنید؟ - قبل ازینکه اینجا دوباره بشود سِن و ما بشویم به حساب خودمان سخنران، دوستانه میخواهمتان این یکسال به مشکلاتتان آنقدر که به خندههایتان جدی نگاه میکنید، جدی نگاه نکنید. بگذارید بگذرد. بگذارید که خودش حل شود، خودش هم حل میشود. زیاد هم کاری از دست ما برنمیآید. ما همان دیالوگ گویان زندگی هستیم. زندگی روال خودش را میرود از آغاز تا انجام. بیابیم که آغازش کجاست و انجامش را در آیندهای دور فقط به انتظار بنشینیم. - دیالوگگویی زندگی همان منطق یک، دو سه و سپس چهار است. فکرش را بکنید که قبل ازینکه من دیالوگم را بگویم روبرویی دیالگش را بگوید در جواب من. یک جواب/ ریاکشن که اکشناش هنوز اتفاق نیافتاده. دنیای درهم و جالبی میشود البته. گاهی هم میشود که ریاکشن یکی را یک نفر دیگر انجام دهد. باید بگردیم و مَچ کنیم کدام به کدام میخورد. خیلی قِل خورد. باشد اینجا، هر کس دلش خواست بیاید بسطش دهد. بعدن حرف میزنیم رویش. - این تاریخ انقضای نوشتهها دمار از روزگارمان درآورد با نو شدن سال. ما ماندهایم و یک کپه حرف و زمانی که از رویشان رد شد و مهر باطلی که به حساب تاریخ رویشان خورد. بعله! چه زود دیر میشود. - بهار یعنی همان بوسهای که به بهانهی تبریک از میانهای میگذرد. شاید به حسابی همان اتفاق کوچک ِ معمول باشد ولی به نوازش قلب تپندهی زمین میارزد. ما که از هیجانش تاب نمیآوریم و یک چیزی توی وجودمان وول میخورد ازین همه هیاهو. ازین همه زایش. ازین هجوم یکبارهی زندگی به زمین. به زمینی که مردمش دنبال چیزیند و بهار ارمغان همانچیز است در جان. و عقل توان ِتفکیک ندارد که آن حس کجایش وول میخورد که اینچنین تن را دچار میکند به چرخزدن توی چمنةای تازه درآمدهی دشت ِ کاراگو نزدیکیهای رودی که تیلاسو را به رالتورا وصل میکند. به فرض هم که حالا هردویشان خشک شدهباشد. چه فرقی میکند. - وبلاگ نوشتن تفاوت عمده دارد با وبلاگی زندگی کردن. وبلاگ نوشتن همین نوشتن چند خط است و شاید کامنت و خداحافظ. وبلاگی زیستن اما یک کار تمام وقت است. یکجور زندگیست که گوشهی ذهن جریان دارد. حتی همان همسایهها. همدردیها. حتی همان بحثهایی که در میگیرد و وامیدارد آدم را که شرکت کند در این اجتماع ِوبلاگی. جور غریبی زندگی کردن ِوبلاگی آدم را غرق در لذت میکند. بی مکان. با هویتی که خودت میسازی. جدا از آنکه کجایی و چه میکنی و چه کردهای و اجدادت سرخپوست بودهاند یا مورخ. همهاش را آنطور که دوست داری تعریف میکنی و خانهات را در یک جمعی بنا میکنی و شروع میکنی به زیستن. در طی روند اجتماعی بیرون یا درون نظر میدهی بلند هم میدهی. تمام زیبایی وبلاگ نوشت یا وبلاگی زیستن اینست که در بطن اجتماع اجتماع ِ دیگری بنا میشود که قوانین آن قبلیها را آنطور که دوست دارد مینویسد.[توی پرانتز اینرا هم بگویم دیروز همین دستگاه جلویم -کامپیوتر- یک الارمی داد که ویرچوآل مموری یا همان حافظهی مجازیش کم شده. حالا اینکه چطور ممکن است یک حافظه آن هم از نوع مجازی کم بیاید به کنار، به این فکر میکردم که اگر یک وقتی اینترنت جا نداشته باشد و باقی مجبور شوند کوچ کنند جای دیگر چقدر جالب میشود.] - آها! هزارتوی رقص. ما هم یک چیزکی نوشتیم. داستان صفحهی آخر را هم بخوانید. دوست داشتنیست. - راضی بودیم از سال پیشمان. آنقدر که دستش را محکم فشار دادیم و از آن خندههای پخته که به لب نمیآید و در چشم برق میزند نثار همدیگر کردیم و ایستادیم تا چمدانش را بردارد و سوار قطارش شود و قطار هم در آن ناپیدا دور، محو شود. - و من دیدم ارابههایی را که دستور ِ کار امسال شماها را رویش میبردند. یک جاهایی را علامت زده بودند. نمیدانم اوایلش بود یا اواخرش. شاید هم نزدیک به اواسط سال بود ولی جاهای خوبی بود. گفتند باور کنید که جز خوبی برای اهالی زمین نیست و شما چشم بینا ندارید تا باور کنید. این یکی را پیرمردی گفت که هفت سال پیش از بیماری مرده بود و در همان راه بین دو کهکشان نزدیکیهای ستارهی سوم از کهکشان چهارم ایستادهبود. گفت که هر آنچه از دنیا و خودش فهمیده در آن بیست سال بیماریش بوده. آنقدر مدیونِ آن ضعف بود که آرزو میکرد کاش آن چهل سال دیگر را نیز در بستر بیماری سپری کردهبود. - باور داشتن ِ خدا به هر حال بهتر از باور نداشتناش است. و لابد عاشقانههایی که میشود در وصف یک خالق نادیده نوشت. کسی که مظهر کمال یافته باشد. شاید که از لحاظ منطق و عقل هیچوقت نشود چیزهایی را به وضوح اثبات کرد ولی نمیشود منکر شد که وجودی ماوراء ما هم هست که میتواند آرامش بدهد. نه اینکه جز ما باشد و نه اینکه خود ِ ما باشد. توصیفش نمیکنم بگذارید خالقِ هر کداممان درونِ هر کداممان بماند و حرفی از اعتقادات به میان نیاید. شاید هم آنکه تسبیح میچرخاند در دل هوای حوری دارد و آنکه جام می را دور میچرخاند در دل طلب وصال به معشوقی که عظیم است و زوال ندارد. ما چه کارهایم که مهر تایید بزنیم یا انکار کنیم آدمها را. کمی پَست ببینید خودتان را. کوچکیتان را اگر گوشزد نکنید به خودتان، روزگار توی گوشتان میزند. آنوقت بلند شدنتان وقت میبردها! - برای همهتان زندگیای روحبخش به روحبخشی و زیباییِ نفْس ِ جوانی آرزو میکنم و پختگی و آرامش ِ پیری. آرزو میکنم که لحظههایتان را دور نریزید. شیرینیهای زندگی را تا شکرک نزده با لبهایتان آشتی دهید، گاهی کودک شوید و بگذارید آن موجود کوچک خوابیدهی درونتان از درختها بالا رود و هنگامهی عشق اما بزرگ شود؛ بگذارید بلوغ راهی باشد برای ادای دینتان به مصیبتهایی که زندگی صد برابر کمتر از خوشیهایی که ارزانیتان میدارد پرت میکند سر راهتان. آرزو میکنم [...] - دیدهاید چه فرشتهای از آن بالاها افتاد روی تهماندهی حرفهای آخر سال ِ ما؟ - بانوی خورشید حواسمان به تقدیمی شما هم هستها! نگذارید به حساب کم حواسی. جای خاص میخواهد. بد و بیراه نثارمان نکنی یک وقتی!
آهنگهای جُنگ:
- میوزیکه! - دلمان میخواست کل آهنگهايي که توی آخر هفتهها گذاشته بودیم. لینک میگذاشتیم این}ا. که شاید اگر کسی نداشت باز برش دارد. یک دستهبندی هم بشود. حالا یک بلایی سرش میآوریم. تا چهاردهم. فعلن همین یکی باشد از همان مجموعه: Music#3
یکجایی از زمان، آخرهای همین سال که از زیر پختگیاش جوانی ِ سال نو را تحسین میکند، نشستهام روی مبل مشکیام و پتوی آبی پیچیده ام دور خودم. بوی آخرین فشفشههایی که به افتخار خودمان روشن کردیم پیچیده توی سرم و خودم را خارج از همهی هیاهوها و بنگ و بونگهای اطراف، جادادهام همین کنار. جمع شدهام توی این اتفاقِ نارنجی و آب و زرد و به درد مضحک دست و پا و کمرم میخندم. مکث کردهام و دنبال تکههای جاماندهی آخرم میگردم. دنبال تکههایی که باید بچینمشان و بذارمشان کنار به حساب ِ سالی که رفت. بپیچمشان و دوباره مرورشان کنم تا بمانند توی زمان؛ تا زمان را روزی بیرون کشند از آنهمه حرف و راه و کلام تا جاودانگیاش دوام یابد تا ابدی که زمان ندارد. دست میکشم توی موهایم و چشمهایم را میبندم و سرم را وِل میکنم روی نرمی ِمشکی آن بالا و باز از اول میشمارم تمام خاطرم را. پهناش میکنم تا بینم آن جا را که دختری ایستاده توی شهر و بیخیال آن همه همهمه برای ماشینها میرقصد. ماشینها بوق میزنند و او شادمان از شادیشان میشود. خودش میشود الههی آن قراضههای پر سر و صدا. یک جایی توی خاطرم مردی گوشهی زندانی نشسته در آن تاریکی و با همان یکلا پیراهن ِ نازک نامه مینویسد به یک عزیزی. میانهاش مکث میکند و گاهی اشکی که نیست را پاک میکند تا کسی نبیند و مردیاش پاک نشود از آن نرمش پدرانه. یکجایی از خاطرم موهای سیاه ِتابدار دختری در باد قیچی میشود و حلقههایش عالم را پر میکند؛ میروند و مینشینند روی هر بام و عشق میسازند توی سوسوی چراغهای روشن شب. یکجایی توی خاطرم چشمهای دخترکی زیر کپ ِ قرمز میدرخشد و اسکیت زیر پایش چموشی میکند برای شیطنت. یک جایی توی خاطرم مردی که مُرده زنش را که بر مزارش میگرید در آغوش میفشارد. جایی در خاطرم یکی در میانهی شهر گم میشود تا خودش را در آن گمگشتگی پیدا کند. جایی هم هست در خاطرم که کسی دست در گردن آن یکی میاندازد و بوسهای که من شاهدش نیستم از میانشان عبور میکند و معنایی که من نمیدانم از نگاهِ اغواگرشان باز اسطوره میسازد. خاطرم پر است از دیدهها و نادیدهها. خاطر ِمن جاییست که در لحظه «ایست» ندارد. بهتر که بگویم میشود نمیدانم در این لحظه که اینجایم کجایم! در این سال که رفت کجاها بودهام. خاطرم چه اندازه پرواز کرده و بازگشته. چند میلیون برابر ثانیههای زندگی تجربه اندوختهام از رسوخ در خاطر، در خیال، در امواج متلاطم بودنها و نبودنها. شاید که هزاران برابر عمرم زیست کردهام. شاید که مجازِ آن ثانیهها که حقیقیشان را بر روی سنگفرشها میگذراندم جایی بودم؛ شاید در مصر، در آفریقا، شاید فرسنگها زیر آب یا هزاران پا بالاتر از خورشید. شاید در آغوش ِ کسی خفتهبودم و شاید بهار هزار روز زودتر از امروز برای من آمده باشد و شاید اندکی از پاییز نیز رفتهباشد.
یک جاهایی هست توی زندگی که بچهبازی تمام میشود. گریههای بچهگانهی چارده سالگی دیگر وجود ندارد. تمام دنیا میشود دفتر نوشتهشدهای که اتفاق هیچ ماجرائی درونش محال نیست. یکطور افسانهای میشود زندگی، قصه. دیگر میگذری از خودت و اطراف و اطرافیانت. عشقت را رها میکنی که اوج بگیرد و روی هر سطری از این دنیا بنشیند؛ حتی اگر خط بخورد، حتی اگر خطخورده باشد. یک جاهایی هست که نمیشود گفت دیگر این عشق نیست که گریبانت را میگیرد، نمیشود گفت که بازی تمام شده؛ ولی میشود گفت که آن چشمها دیگر چشمهای یک دختربچه نیست. آن چشمها دنبال چیزهاییاند بزرگتر از احساس خوشی. چیزی نزدیک به بینهایت. چیزی بزرگتر از هیچ. چیزی درست به وسعت نشانهها؛ بیحادثهی وقوع ِحقیقت. چیزی به التماسِ عشق به حواشی ِ حقیقت. به فلشهای کمرنگ شده. بزرگ میشود و فراگیر میشود. آنوقت وجودت در خلسهایست که روح ِدنیا را جز هویتی ناخالص و موهوم نمیبیند. همهچیز در تلاطمی مبهم و غیر واقعی محیط را گرفتهاند و تو این میانه به خواب ِ خوشت مینگری؛ و از این خوابِ خوش جز خاطرهای نمیاندوزی. چه التماس ِ فراموشی کنی چه جاودانگی، برای همیشه میماند و تو دچاری به مالکیتش.
بس کنید آقا جان. این همه داد و قال ندارد که. انتخابات است دیگر. میروید میدهید برمیگردید. خدا لعنت کناد اینهایی را که دارند توبره پرمیکنند این وسط. گیرم که الکی. گیرم که بینتیجه. موضوع اهمیت نیست که، غیرت و اینها کلن به کنار موضوع همان یک فقره لِنگ است. لِنگمان را دراز کنیم مثلن که توپ به پای ما هم خورده. دراز هم نکنیم یک پایی جایمان دراز میشود از غیب. توپ که بیخودی نمیرود توی تور. میرود؟ فعلن حواستان به درازی شلوار و شلوارک نباشد، بنشینید دور هم عین آدم. آنهایی که میگویند رای ندهیم آنهایی را که میگویند بدهیم قانع کنند. آنهایی هم که میگویند بدهیم آنهایی که میگویند ندهیم را قانع کنند. فقط موضوع ِ وقت را مد نظر داشته باشند. یقهی پاره و اینها مهم نیست. داد هم خواستید بزنید، بزنید؛ ولی زود. فحشهایتان سیاسی از آن کلفتهایش باشد چربتر میشود؛ همه چیز را هم میتوانید ربط دهید به دههی شصت. ما میرویم جعبهها را ردیف کنیم؛ شمارهها روی هم نیافتد مثل پارسال. جواب را اساماس بزنید ببینیم چهکارهایم!
بد مکافاتیست دم دمای آخر سال حال آدم کلن بهساز نباشد. یک جور سرماخوردگی ِ مداوم که تمام هم نمیشود بیوجدان. نمیدانیم اصل ماجرا از کجا شروع شده ولی آن وسطها ملکهی قصر قورباغهها و جناب مودی ما را دعوت کردند به نوشتن ترانهها -البت قبلش بگویم که فعلن آپتیمیستیک نیستم؛ اصلن هم قشنگ نیست برگهای تازه درآمدهی بید و آدمهایی که انگار دنبالشان کردهاند و چمنهایی که سر زدهاند بیرون. صدای پرندههای کوچولو که دیگر فاجعهست و حیوانهایی که همه دنبال جفتند کلنی! این هوا بدجوری جفتیست! هه!- ولی به احترام نهایت سعی خود را برای قشنگ دیدن این ترانهها میکنم. دوستداشته شدهها:
- سلکشن: نه که حافظهی قوی از من ِ آدم بالکل دور است یک چیزی باید خیلی چیز باشد که یادم بماندش یا اینکه همین اطراف برقصد مثل Ne me Quittee Pas / Nina Simon، کلش یعنی سلکشن این روزهایمان:
click the Image to enlarge
- قدیمیها با پوکهای محکم و جرعههای طولانی قهوه: «تو مثه شوق رها کردن یک بادباکی... تو بزرگی مثه اون لحظه که بارون میباره... من نیازم تو رو هر روز دیدنه ... از لبت دیرام رارام را رام را رام...» و کلن کل موسیقیهای کلاسیک این مدلی که «الا ای آهوی وحشی میخواند» یا همان که «مرا ببوس» دارد. [ تبصره: دهنتان را قلوه کنید و بخوانید] - دورترهای لایت: «کاش لحظههای رفتن ... هق هق ...» کلن ابی دوست میداریم «کی اشکاتو پاک میکنه». مشابهاتش را همچنین. قمیشی را هم یک وقتی یک سلکشنی ازش داشتیم، و یکجادهای بود و روزهای ما و پنجرههای خیس ماشین از آن بارانهای بهار و طعمی از لذت که به خلسه میبرد آدم را. اینست که نمیدانم کل تاثیر کدام بود که اینهمه دوست داشتنی کرده بود این چندتا آهنگ را. - یوهاهاها: کلاسیکهای خودمان را هم، ناظری زیاد، شجریان پدر و پسر را ارج مینهیم به خاطر هنرشان. «ز دست محبوب ندانم چون کنم ... وز هجر رویش دیده جیحون کنم ... یارم چو شمع محفل است ....!!!... یار من دلدار من ... کمتر تو جفا کن ... یادی آخر تو زما کن» / «یک شب آتش در نیستان میگداخت ... سوخت چون شمعی که ...!!!!... گفت آتش بیسبب نفروختم ... دعوی بیمعنیات را سوختم»/ «هوای گریه با من .. هوای گریه با من» این آقای علیرضا قربانی را هم میدوستیم. - خرق عادت: آقای نامجو را با چندتایی که کلن حفظشان نیستم و موضوع صدایشان است که آدم را میبرد. نه که گفتهاند من بابی دیلون نیستم. تا میگویند محسن خان نامجو یاد بابی دیلون میافتم. اشارهی معکوس که نبوده؟ هوم؟ بابیدیلون را هم دوست داریم. - وطنی از نوع بیمرزی: نمیدانم از آنور آبیها در این سیستم ساپورت میشود یا نه ولی همینطوری کل کارهای بتوون و موتزارت و چایکوفسکی و .... گیتارهای الحمبرا و... تام ویتس و بعضیهای کوهن و پینک فلوید و کریس دی برگ وکمل و جیمز بلانت و کریس رئا و یاسمین لوی و ... زیادند آقا. مریضیم دیگر ترانه به ترانه ریز نمیشویم.
دعوت کنیم؟ لانگ شات، نوترینو، هرمس، مکین، مخلوق،نازلی، لاغر، مامهر، [سنجی تحریک نشدی بنویسی؟ وبلاگم جا داردها!!!!] خب این روند دعوت کردن فقط و فقط برای زنده نگه داشتن است مثل وقتی جیمیل را نمیشد همینطوری داشت یا اورکات. والا که هر که خواست بنویسد تعارف نکنید.
یک طرف میز، توی یکی از کافههای رنگ و رو رفته ی وسط شهر دختری نشسته بود؛ و روبرویش مردی. دختر لبش را با قهوهی سیاهش تر کرد و نگاهی به جعبهی سیگار ِ بزرگ و خودنویس ِ روی میز انداخت. کاغذ کوچکی را از جیبش درآورد و رویش نوشت [2-8-5] و به دست مرد داد. مرد خودنویساش را از روی میز برداشت و زیر کاغذ نوشت [6-3-9/+]. دختر جواب را نگاه کرد و ابرویش را بالا انداخت. کاغذ را گرفت و رویش نوشت [10-4-1] و گذاشت روی میز. مرد کاغذ را چرخاند و نوشت [6-9-3/-]. دختر قهوهاش را برداشت، جرعهای نوشید. مرد سیگاری روشن کرد و هر دو به پنجره نگاه کردند و نگاهشان را با چشمانشان ریز کردند. موج نامفهوم ِ سیاه و سفیدی بیرون در جریان بود. دختر کاغذ را دوباره برداشت و اعدادش را نوشت و سُرش داد به سمت مرد که هنوز داشت بیرون را نگاه میکرد. امتداد نگاه او را دنبال کرد. سرش را که برگرداند صندلی خالی بود و درِ کافه پشت ِ سرِ کسی که آنجا نبود تکان میخورد. دختر به پسرک گلفروش آنطرف خیابان نگاه میکرد و ماشین ِ سیاهی که رد میشد و خودنویسی که روی میز جاماندهبود.
آدم یه عالمه رابطه باهاش هی اینور و اونور میشه ولی خیلیای خیلیاش مثه پرتقال نمیشه که زیر زبون آدم مزه بده و برای همیشه همون «پرتقال آه زندگی ِ من» بمونه! خب ممکنه انار و سیب و کیوی هم خوشمزه باشن ولی پرتقاله که وقتی اسمش میاد اشک توی چشای آدم حلقه میشه و دلش میخواد در آغوشش بکشه. چایی هم خوبه ولی قهوهست که بوی تلخش ازون دور دورا هم که میاد حتی، روح و جسم آدم کلن بدمستیش میشه. از اونهمه عالمه تابلو یکیش اونی میشه که پشت آدمو میلرزونه و از کل آدمای دور و بر چندتاییشون هستن که دلت میخواد وقتاتو باهاشون بگذرونی و فقط یه نفر میتونه باشه که دوست داشته باشی بهت بگه زندگی خوبه حتی اگه بوی گندیش همهی دنیا رَم بر داشته باشه.
امشب سومین شبیست که کابوس میشود پلهها برای رفتن به اتاقم. امشب سومین شبیست که میدانم باید بروم و خودم را آرام جا دهم توی تخت. میدانم که کف دستها و پاهایم یخ میزند و بدنم داغ میکند. میدانم که مچاله خواهم شد آنقدر که دست و پاهایم درد بگیرد. امشب سومین شبیست که میدانم ثانیهها میگذرد تا خوابم ببرد. میدانم که ثانیهها کش میآیند و ساعتها میگذرد و خوابم نمیبرد. میدانم که خوابم میبرد و قرارست کابوس شبهای پیش را دوباره ببینم. امشب سومین شبیست که میدانم نیمههای شب از خواب بیدار میشوم و چنگ میزنم به بیرون تا پناهی بیابم. میدانم که میترسم. میدانم که دوباره جمع میکنم خودم را و تا صبح در سیاهی پلک نمیزنم. میدانم که صورتم خیس خواهد شد و در پنجمین چه خبرت میمانم. امشب سومین شبیست که میدانم چه کابوسیست امشب و دوش بهدوش ِسایهام باز از پلهها بالا میروم.
تمام داستان از همانجا شروع شد که یک دختر بیست و چهار ساله و به حساب خودش بیست و پنج ساله پایش را انداخت روی پایش و زُل زد به مونیتور و تصمیم گرفت یک شاهکار خلق کند. همینطور که سطرهای اول را مینوشت با خودش فکر میکرد که بعد از تمام شدن داستان ترجمهاش میکند به انگلیسی، از دوستش هم میخواهد به اسپانیایی برش گرداند. خالهاش هم لابد میتواند فرانسویاش را بنویسد. میماند عربی؛ که پدرش هست. بقیهی زبانها چه؟ پرتغالی، آلمانی، چینی، ژاپنی،... با خودش گفت مهم نیست، دارالترجمهها برای همین پول میگیرند دیگر. صفحهی روبرویش را بست؛ گوشی را برداشت و شمارهی یکی از دارالترجمههای خیایان انقلاب را گرفت تا نرخها را مظنه بزند.
نامهات با تاخیر به دست من رسید، امیدوارم برای جواب دادن دیر نشدهباشد. از آنجایی که من در جریان زندگی شما نیستم اظهار ِ نظر برایم دشوار است ولی سعی میکنم بهخاطر دوستداشتن تو و ریکاردو خاطراتمان را به یادت بیاورم تا ازاین جدایی منصرف شوی. اولین ملاقاتتان در مهمانی باغ ِ کارلهام بود. مرد خوشلباسی بود. وقتی با آن لباس قرمز کوتاه وارد تالار رقص شدی و چشمهای او روی ساقهای تراشیدهات خشک شد میدانستم آیندهی شما به هم گره خواهد خورد. روز تولد جوآن در خانهی کریس را فراموش کردهای؟ چهقدر به نظر خوشبخت میآمدید و چهقدر دوستداشتنیتر شده بودی. یادم هم هست که تو تنها نشسته بودی و او با دوست تازهی خانم پاک میرقصید. مراسم باشکوه عروسیتان هر دو فوقالعاده بودید. چرا یادش رفته بود حلقه را با خودش بیاورد؟ چهارم اوت سهسال پیش را چه؟ که با گریه آمدی خانهی ما و گفتی ریکاردو با بیوهی نیچ رابطهدارد. دو سال قبل را هم که لابد یادت نمیرود، رفت به مسافرت و یکسال بعدش برگشت. من واقعن متعجبم چطور اینهمه سال با این مردک زندگی کردی، به فرض هم که چشمهای قشنگی داشتهباشد. به دَرَک! طلاق بگیر.