حرفهای آخر هفتهمقدمهای اندر باب: ویژگی خاص این بار اینست که اولین آخر هفته است در سال هشتاد و هفت! اعترافهای آخر هفته- اعتراف میکنم در دنیای این روزهای من چیزها طبیعت خودشان را دارند. هیچچیزی جای آن یکی را نگرفته. آفتاب سخاوتمند است و هوا برای رنگینکمانی کردن روزهایم خساست به خرج نمیدهد. اعتراف میکنم دلم میخواهد به چیزهای مهمی فکر کنم و آن چیزهای مهم را آنطور که بهشان فکر میکنم (نه آنطور که در خاطر میسپارم و به یاد میآورم) بنویسم؛ ولی چیز ممکنی نیست. قلم و کاغذ من را به یاد فراموشی میاندازد. سند گذشت زمان است و عمری که از دست رفت و فکری که تمام شد.
- اعتراف میکنم حالا به شدت به یک چیپ نیاز دارم. یکی از آنها که بچپانند توی مغز آدم هر وقت میل مبارکمان کشید چشمهایمان را ببندیم نوشتهها بیایند و رد بشوند. آخ! که چقدر لذت دارد.
- اعتراف میکنم دوست داشتنهایی را که بینیاز میکند آدم را حتی از شیطنتهای حاشیهای دوستتر میدارم. عجیباند البته! کسی را طوری دوست بداری که دوست نداشتهباشی (مجبور نه!) خیانت کنی! دچار شدهای یعنی آنوقت؟
- اعتراف میکنم خواستن را نه به مثابه ِ تمایلی برای التیام درد خودخواهی ِخویش نه حتی مالکیت، شاید به اختصار ِ معنایی غرق شدن را به حد پرستش دوست میدارم. یک جور عظمتیست از نیاز، حس، عشق که هیچکدامشان نیست و هر سه تایشان است. آدمی را در قفس خویش تنگ میگیرد. از آن قفسها که تمام عمر را به التماس ساعتی در آن میگذرانیم. میخواهیم که باشد و باشیم. سخت است که اجازه دهیم برای خروج از این کلبهی دوستداشتنی به فرض هم که اسمش قفس باشد. ولی اعتراف میکنم گاهی که به خداحافظیهای ِ سلامها فکر میکنم راهی برایم نمیماند جز بو کشیدن آن حجم ِبودن تا باورم بشود این روزها قرارست در ذهن هر کداممان جاودانه بماند. آنوقت است که چیزی در عمق جانم غلت میزند، کودکی شیطنت میکند و عاشقی زار میگرید. شاید که نگاه ِآرامش باز روی کسی نلغزد و امتداد نگاهش در چشمان ِ دیگری گیر نکند. حرفها زیادند و من هم که عادتم نیست حرفهایم را نه اینجا و نه جایی دیگر بیحاشیه فریاد بزنم. همین بس که زندگی یک چیزی میخواهد. زندگی را قبل از پیدایش ِ یک حس، یک رابطه میشود دوست داشت. میشود به درنگ ثانیههایش خندید. میشود ثانیهها را ثانیه پنداشت. ولی آن وقت که طعم ملس دوست داشتن چکانده شد روی تن و روح آدم آن وقت است که دیگر ثانیهها معنایی نسبتوار پیدا میکنند. به امتداد بودنها و نبودنهایت کش میآیند و کش نمیآیند. من اعتراف میکنم در این سهمم از زندگی به مثالی از جنست نیاز داشتم و چه خوب که بودی و ماندی و به گاه ِدلتنگیم نجوای التیام شدی و زمانهی سرخوشی با من خندیدی. این حرفها بیمناسبت است. درست به بیمناسبتی ِ ورود نابهنگام خوشبختی در زندگی ِهر کسی.
درد دلهای خودمانی ِ آخر هفته- لحظهای هست در این دنیا (دنیای ما، از آغاز تا پایانی که عمر ما را سرانجام میدهد) که ابدیت همان معنای خالص تکرارهای بیانجام را مییابد. جهان میشود سیر تسلسلوار اشیاء، آدمها و حرکات. باید یکچیزی پیدا کرد. یک چیزی فراتر از شیء یا حرکت. یک چیزی نه در گنجایش هندسهی اقلیدسی. یک دنیایی ورای دنیای حس! دنیای لمس! دنیایی که بدانی در آن باطن ناپیدای اشیاء که در چشمان ِ تو، زیر انگشتان دستها و پاهایت استحاله میشود به زمین، آسمان، به کتاب چیزی نهفته. چیزی ورای عادت ناپیدای آدمی به نامهای آشنا یا ناآشنا.
- آدم یکجاهایی از زندگی از این مرکب ِ چموش دلش میگیرد. نه اینکه بخواهم ادای آدمهای افسرده را درآورم یا به زندگی و وجناتش بد و بیراه ِ بند تنبانی ببندم. نه! به راه است. میچرخد. ولی گاهی بیهیچ دلیلی خودم را گوشهای جا میدهم و گلهای قالی را میشمارم. گاهی سطور کتابها را. نه آنطور که بخوانم فقط رد میشوم تا بدانم رد شدن از روی همه چیز چه معنایی میدهد شاید که عبور بیطرفانهی زمان را از روی زندگیم بهتر ببینم/بفهمم.
- وقتی کسی چیزی مینویسد و آنقدر خوب مینویسد که ته دلت قنج میرود. از آن خوبهایی که با سر میروی توی مونیتور یا از آنها که بعدش خودت را ول میکنی توی صندلی. آن حس حسرت ِ «چرا من ننوشتم» را لابد به همراه دارد ولی بیش از آن همان حس خوشحالی ِ «چه خوب من ننوشتم» را میشود توی آن وجد پیدا کرد. همان احساس خوردن لقمهی درسته و حظ بردن. اصلش به نظرم حظ بردن مقدم است بر هنرمند بودن/خالق بودن. حالا یک جایی اگر ما هم توانستیم سبب حظ بردن باقی باشیم که چه بهتر آنوقت عیشمان از متنمان جور دیگریست. نگاهی خداییست.
- چه خوش میشود آدم از خوانده شدن چشمهایش!
- یک تست هوشی بود ده تا سوال داشت به گمانم. خودمان را که خفه کردیم یکی یا دو تا را بیشتر جواب ندادیم و چه از دست خودمان عاجز شدیم. بعد آن کاغذ جوابها را طوری نابود کردیم که انگار همچین کاغذی هرگز از آن کارخانهی کاغذسازی به در نیامده. انی وی! سیستر کوچیکه که منباب فضولی آمدند در مکاشفهی تست. دیدیم رده بندیش اینطوریت: هفت جواب صحیح و بیشتر: دانشآموز دبستان/ 4و5و6: دانشجو/ 2و3: استاد دانشگاه/ 1: مدیران ارشد. [آخرش نفهمیدیم ما را مسخره کرده یا خودش را! ولی با سر رفتهبودیم توی سطل آشغال هااااا!]
توصیههای آخر هفته- توصیه میکنم به جای فکر کردن به چون و چراهای زندگی. به راههای منطقی ِ رسیدن به آرزوهایتان. به هدفهایتان. گاهی فقط بخواهید. شما که خبر ندارید جهان گاهی هم میتواند وارونه بچرخد. چرا نمیگذارید خودش باشد. آن پتانسیلی که در ذهنتان نمیگنجد را به رخ بکشد. هی حالا بنشینید به این فکر کنید که بعضی کارها اگر به استدلال عقلی باشد محققپذیر نیست.
- توصیه میکنم بشنوید که دنیا بنابهفرمان شما میچرخد. گاهی دستور دادهاید به کائنات؟ از آن وجه خداییتان استفاده کردهاید؟
- توصیه میکنم هدفتان در زندگی خوشحال کردن دیگران باشد. گاهی دل ِ کسی از همان لحن ِ کلامتان میشکند. میدانید شوخی با مضحکه فرق میکند؟
- توصیه میکنم بیاییم دسته}معی یک طوماری امضا کنیم بفرستیم این بلاگرولینگ که انقدر قر و قنبیل (درست است استاد؟) نیاید! حالا یک لیست ردیف کرده کاری ندارد که! خودمان یک بهترش را میسازیمها! هر روز یک گرفتاری. این چه وضعیست!
آرزوهای آخر هفته- برای دوستمان و کاری که در دست دارد و پیشامدهایی که پیش رویش است آرزوهای خوب میکنم باشد که کلماتش جاودان باشد و خودش بر فراز کلماتش جاوید بماند.
- آرزو میکنم گاهی جهان را توی دستهایتان بگیرید. نه کوچکش کنید آنقدر که توی مشتتان جا شود. آنقدر بسط دهید قلبتان را که جهان جز نقطهای در کف دستتان نباشد.
- آرزو میکنم این مهندس دکامایا انقدر در پی تابلو کردن ِ ما نباشد. یک کسی هم توی سرش بزند گذرش بیفتد این اطراف کار داریم با ایشان. آی صدا میآید؟ با شماییمها!
- آرزو میکنم آرامش و رضایت و قناعت و سرخوشی و ارادهی محکم و دست ِ گشاده و روی خوش هر روز با طلیعهی آفتاب که تنتان را گرم میکند روحتان را غرق در حسی به نام آدمیت کند. فراموش نکنید که آنچه شما را از دیگری متمایز میکند منشتان است و چه بهتر که حسادت ِدیگران در خوب بودنمان باشد.
آهنگ آخر هفتهمن پیش نویسی برای این آهنگ ندارم. هر چه هست هست. از آنهاست که آدم را به ناکجا آبادهای عالم میکشاند. یا بهتر بگویم به ناکجا آبادهای خود. در اصل این دو تفکیک ندارند. ما و عالم/ عالم و ما یکی هستیم که در دو صورت نمود داریم. باید این ماسکها برداشته شود تا بدانید که همهمان در اصل یک چیز بودهایم از آن ذرهی عدس بگیر تا وسعتی به اندازهی آسمان.
[خوب بود که پیش نویس نداشتم -این یک تیکه به خود است-]
Jesse Coock.wmaتهماندهی حرفهای آخر هفته- یک جایی سارتر میگفت. یادم نیست دقیقن چه! صمیمانه نقل به مضمون میکنم. ما دنبال یافتن پایانهاییم. قهرمانهای داستان ازین جهت برایمان مهم میشوند که پایان آن جاست. وقتی میگوییم فلانی در پی نا امیدیهای مالی در دشت قدم میزد آن ناامیدیها او را قهرمان داستان جلوه میدهد. ناامیدیهایی که حتی از ناکامیهای مالیش مهمتر میشوند. اینک او اینجاست و دغدغههایش حتی از دغدغههای خود ما مهمتر شده. [ازینجایش مربوط به سارتر نیست] چرا؟ چون تمرکز روی هر موضوعی باشد آن موضوع قهرمان داستان است نه حتی فرد. نه حتی محیط. ما دنبال پایان ِ یک ایدهایم یک موضوع یک اتفاق!
- دقت کردهاید که چه رشد داشتهاند نوشتهها با این شر کردنهای ممتد. انگار که همین شهوت دوست داشتهشدن و نگاههای ناملموس خواننده وبلاگها را وامیدارد یک نیمنگاهی به بازتاب ِ پستشان داشته باشند. گرچه گاهی آدم را از خود دور میکند ولی کمتر پیش میآید که در صحنهی فردیتی خالص به رشد اجتماعی ِ قابلی دست یافت.
- بعضی وقتها که برای خودم مینویسم هم گاهی تکیه کلامهای دوستان در ذهن آدم میآیند. یک دفعه وسط دفترم مثلن مینویسم -سلام نازلی- بعد خودم هارت هارت به خودم میخندم. زندگی نگذاشتهاید برایمان که -سلام علیبی! آقا مبارکا! ایضا به آن خانم رونوشت نویس-
- دکتر ابوالفضل طرقی حقیقت [استادمان یک بار گفتند خودشان را گوگل میکنند! ما هم آزار که نداریم خواستیم سلام عرض کنیم! دو نقطه خباثت]
- بعضی چیزها حقیقت دارند چه آنها را باور کنیم چه نکنیم. دنیا به ناباوری ما ایست نمیکند. چه بهتر که بخواهیم که دنیا را آنطور که هست بشناسیم نه آنطور که دوست داریم باشد یا آنطور که در ذهنمان فیلترش میکنیم.
- فاصله؛ تمامش یعنی اندازه و اندازه جز در مقیاس نمیآید. تمامش یعنی یک چیزی این وسط هست یا درستترش میشود یعنی یک چیزی از جنس ما آن وسطها نیست. خالیاند؛ نه به معنای مطلق نبودن. شاید در معنای نسبی نیستی اجزایمان. اجزایمان! گمان هم نبرید که آن سر و چشمی که میبینید جمع شدهاند و نشستهاند تا کالبدی بسازند با نام تو که با میم شروع میشود یا دال یا صاد... تمام اینها هیچ نیست اگر روحی پرشان نکند و اتصالشان ندهد به هم. دیدهاید که میپوسند و جدا میشوند تکه تکههای همین هارمونیِ قشنگ خلقت زیر خاک، آتش میگیرد و پخش میشود در هوا، در محیط. چون روحی از من و تو... تمام من و تو و نقطهی انفصالمان، میشود جایی که مرز میکشیم از دستدرازیِ دیگری در تعلقاتِ روحمان. این مکان و زمان نیست که دیوار میکشد بینِ من و تو. بین تو و او و بین ما و آنها. هویت ثابت ماست که اجازهی ورود نمیدهد به افرادی ناشناس. گوشها را میگیرد تا مبادا طعم دلنوازِ اتصال فریبش دهد و مجبورش کند کمرنگتر کند این دایرهی قرمز را. ما دراین دورِ دوار و مجاز اینترنت چنان چنگ انداختهایم به دنیای بیمرز که زمان و مکان را بالکل فراموش کردهایم، و این کمرنگ شدنِ دایرهها در این اتوپیا جز بهخاطر شناور بودنِ هویتمان در سرتاسر این کشور به ظاهر بیمرز نیست. اگر تمام حقایق هرکسی در این میدان قابل دیدن بود همچون دنیای حقیقی، آنوقت کم شدنِ فاصلههای هویتی و معنایی و ساختاری معنا مییافت.
- باور کنیم که قدمی که بر میداریم مهلتیست فقط مهلتیست که بازگشت ندارد. آنچه که رفت، رفت. بازنده یا برنده سرانجاممان روی پیشانیمان نوشتهشده. به آینه نگاه کنید اگر توان دیدن بالای چشمهایتان را ندارید.
-پسا.ن: آدمهای بداخلاق به بهشت نمیروند.
Labels: ويكند نوشت