حرفهای آخر هفتهمقدمهای اندر باب: اولش یک اعتراف کنیم شما هم بدانید چوب نزنیدمان هی به نازنینی. این حرفها حرفهای آخر هفته است درست ولی دیدهاید که هر ماهی دو ماهی یکبار نوشته میشود شاید به خاطر درازاییست که دارد. خستهتان میکند یک. دو؛ زمان میخواهد نوشتناش. سه باید معمولی باشی تا بنویسی وگرنه یا خودت را زخمی میکنی یا دیگری بسکه حرفهای آخر هفته بیسانسور است اگر بگذارند، بگذارم.پیشخوان: وجب میکنید؟ حق دارید خب!اعترافهای آخر هفته- اعتراف میکنم ترسیدیم از آن «دهه»ی شما خانم سه روز پیش که اینطور نشستهایم بسط دم بساط به نوشتن.
- اعتراف میکنم دوست ندارم خودم را اینطوریها. این مهاجمشدهگی. این تند رفتن به جلو. این نادیده گرفتنها را. دوست ندارم این همه بیاعتناییام را. این همه به دشمنی گرفتن دنیا را. خوشحالش نیستم. در آغوشش نمیکشم. گاهی هست که میافتم از درخت به غمناکترین شکل، رقصوار اما. دوست دارم آن افتادنها را. دوست دارم لغزیدن برگوارم را. که انگار رهایم نمیکند باد. میرساندم تا زمین. زمین میماندم. میبردَم تا خاک. تا آب. تا انتها. گاههای دیگری هم هست که نه افتادنی در کار است. نه بالا رفتنی. چسبیدهای به شاخه. میدانی که میافتی. که تو نقاشی نیستی که بمانی روی آن شاخهی ترد برای ابد. اما زمان ندارد. زمان ندادهاند که چقدر میمانی. عصبانیت میکند این تکرار مسلسلوار ترس افتادن و نیافتادن. استقامت. به خودت میگویی که بیخیال. زندگی را بگیر. به بردرختبودنات خوش باش. چه افتادنی در کار باشد انتها نیست. اما آرام نمیگیری. تمام بیچارگی آدم از این اندازه شناختن دروغهای خود است. شاید که گول کلمات دیگری را بخوری چند لحظهای چند روزی چند صباحی. باز اما آن ته چشمانت میداند کدام رد پا را دنبال میکنی. کدام رد پا نمیرود. کدام رد پا اگر هم که جایش پر شود با برگ، باز انگار همانجاست. چون روز اول. نه روی زمین که در خاطر تو. در خیال تو روی تصویرهایی که همیشه به یادت میآید.
- اعتراف میکنم وقتی این گرهی ناف را که از اولین بار حرفزدنها میان دو روح گره خورد بخواهی ببری باید که زخمی کنی. باید که گه بشوی. گند بزنی. به خودت. به بودنت. به آدم بودنت. خودت را هم حتی خراب کنی. خودت را زشت معنا کنی. کار خوبی نیست. میدانم. گفتهبودم که آدمها حق ندارند یکتنه تصمیم بگیرند. که خراب کنند آن تصویر فرشتهوارشان را به بیقیدی. انصاف نیست. سخت است خب. توصیه که نیست. اعتراف است. اعتراف است تا شاید خجالتی بکشیم از خودمان و بلند شویم نه فقط به اتکای دستهای ناتوان ِ خویش. نه به جانکندن. که به آوا دادن رفیق که هی! دستم را بگیر بلند شوم. و رفیقات آنقدرها رفیق باشد که نه از ندا دادنش خجالت بکشی نه از کمک خواستنات نه از نشسته بودنات تا این وقتها.
- اعتراف میکنم عاشق آن حرفهاییام، آن گریهها آن عجزهایی که دو تن سر میدهند آن یکی بیمرد بودن و دیگری بیزن بودن. که تو یادت میرود مرد که گریه نمیکندها را و من یادم میرود چقدر آبقوره میگیریها را.
- اعتراف میکنم من هنوز هم نرفتهام. میبینی؟ نمیتوانم. انگار سختتر از این حرفهاست رفتن...
- اعتراف میکنم که نمیخواندم. من پرانتزخوان نبودم. پاورقیخوان هم. نه اینکه لنگ ِ حاشیه نباشم. نه اینکه عبور بدهم به خاطر انتها. از توضیحات اضافی بدم میآمد. از توضیحات اضافی که احمق فرضت میکنند میخواهند یک چیزی را بیشتر بخورانندت، به زور. بعدها بود که کتابهایم را دوباره از سر خواندم تا پاورقیخوان شوم. که بنشینم داخل پرانتزها خودم. آن وقتها بود که عاشق مخلفات شدم. عاشق آن چیزهایی که نیاز نیست. که واجب نیست. که حکمش ثواب است لابد و ما ردش میدهیم به دلیل واهی. دلایل واهی. برای سطر بعدی. سطرهای بعدی. که مگر چه خبر است آنجاها؟ مگر مقصد و مبدا دارد؟ همهی خبرها یکجاست اگر حاشیهها را درست برانداز کنیم.
- اعتراف میکنم هنوز هم نمیدانم کدام خودمم دکامایا. آنی که نقش عاشقی بازی میکند یا آنی که زود فراموش میکند. شاید که به قدرت زندگی دلبستهام و الا نقشهایم را باور دارم.
درد و دلهای خودمانی آخر هفته- اصلن نمیدانم چهم است الانها. هیچ چیزی حالم را جا نمیآورد. بیرون را نگاه میکنم. برنامه مینویسم. با یکی حرف میزنم. جواب یکی را میدهم. توی گودر کامنت میگذارم. راه میروم. میروم توی بالکن. دم آینه. آشپزخانه. لامصب. یک چیزی چنگ انداخته بر جانم. خودت را نشان بده نامرد. چهت شده؟ بگو کجای دنیا دارد به همهت میریزد. هواست؟ گیر هوا شدهای؟ باز گیر دادهای به هوا؟ یا باز در گریزی از چیزهایی که میخواهی. باز یک اسم را ناگریز هی تکرار میکنی. هی خودت را دور میزنی. هی دلتنگ میشوی. عذاب میگیری. خسته میشوی. باز میپلکی اطراف را. به امید کدام چیز؟ به کدام نشانه؟ میپایی دور و بر را به دنبال چیزی بیکه بدانی پی کدام چیز اینچنین چشم دوختهای به جاده باز و هی باز.
- همیشهاش میگفتم که رفت. رفتهها میروند. زندگی قدرت دارد. زندگی قدرتش هزار برابر مرگ است چه شاید بارها بیشتر. اینست که زندهها میمانند. چه بخواهند که نباشند باز قدرت زندگی تا آنجاها هست که بداردشان بداردمان باشیم. نفس بکشیم. بخواهیم. تجربه کنیم. جدید بشویم. چیزهای جدید بریزیم در دامانمان. خودمان. دوستانمان. دشمنانمان. عاشقانمان. رد میگذارد اما. گذشته را میگویم. پاک نمیشود. نیست نمیشود. هست. همیشه هست. میآید. همپایهی من رشد میکند. پر میکند دنیایم را. نه اینکه یادم بیایدشان. ولی یک تلخیای یک شیرینی یک خاطرهای را ریخته در پستوهای ذهنم. هر وقتی یکیشان میآید جلو. من نمیبینم کدامشان. نمیدانمشان. یکیشان به تصادف. یکیشان بنا به هوا. یکیشان میآید و غریبم میکند با الان. به از دست دادههایم نیشخند میزند. به خود ِ الانم لعنت میفرستد. میایستم و از خودم دفاع میکنم. میدانم که دفاعی ندارم. که کداممان میتوانیم خودمان را مبرا کنیم از تمام آنچه به سرمان آمده. خودمان میدانیم نوک سوزنمان گیر میکند گاهی روی دیروزها. نمیچرخد لامصب. ربط به هوای دلگیر ندارد. به این تاریکی. به این بیآفتابی. ربط به تکرار خودمان دارد توی ابرها. هی ِ ذهنمان. هی ِ ذهنمان. های و آه دلمان وقتی گریزی نیست ازین لامصب احساس. از این تکرار. از این به یاد آوردن. از این کنکاشمان در خودمان بیقضاوتی با حسرتی. با حسرتی با آهی. با گذری؛ گذرکردنی.
- اینکه اینجا دیگر گله نمیکند از زندگی، از دنیا، از روزگار نه این که نیست. نه این که دستم به جایی بند است. گله نمیکنم، میخندم، میخزم زندگی را، ناخوشایندهایش را فاکتور میگیرم. خودم را هوار میزنم اینور و آنور که یادم بیاورد بودنم را. میدانی که خستهام. میدانی که گمشدهام. میدانی که خودم را هزاربار هزارجا هزارجور جا گذاشتهام. بسکه تکه تکه شدهام بسکه دنیای خواستنیام ناخواسته چهل تکه شده هرجای این زمان، این مکان، این آدمها. نمیدانم که کجاییام حالا. نمیدانم چطورم. نمیفهمم خودم را. از اینکه نمیتوانم جمعشان کنم یک جایی حرصم میگیرد. من هم آدمم. قصهها را بلدم. همهی حرفهای قشنگ را هم میدانم. همهمان شعار بلدیم میشود با یک جمله گفت «چه خوب که دنیایم چنان گسسته است که یک جا بندم نمیکند که رد نامیرای خویش را زمان میاندازد بر تنم که موهای آبنوسیام را تاب دهم و از بویش هربار خاطرهای تازه زنده کنم.» میبینید؟ حرف قشنگ زدن به همین سادگیست. حرف قشنگ زدن کاری ندارد. آنچه آدم را دچار خلاصی میکند اما خود را گفتن است. کلمهها بیایند بیرون مثل بو. مثل عطر. خودشان پرواز کنند و من را بگویند تمامم را. من را به شکل و طعم و بوی خودم بشناسدتان. نمیشود بگویم خوشم از این همه سرگشتگی. نمیشود بگویمتان که خوش هم نیستم از این زندگی. میخندم زیاد. به دنیا، به زندگی. به لحظههای خنک اطراف. به دم به دم خندهدار بودن و نبودنها. به آدمها. درختها. ابرها. پرندهها. گربهها. دلم اما تنگ آن گمشدههای اتوپاییام میشود گهگاه که گمشدهاند در سرتاسر این فلک و جمعشان نمیشود هیچوقتی به گذشت زمان. و اینها تراژدیمانند است در عین سرخوشی. در عین زندگی.
آرزوهای آخر هفته- آرزو میکنم جرأت اعتراف بیابم برای اشتباه. بیابیم برای اشتباه. یک وقتی همهی ماها میرسیم به جایی که خودمان را انکار میکنیم. انکار؟ شاید درستترش اینست که میافتیم توی دایرهی تردید. شک. تسلسل. بدترش این است که همهی خودمان را میدانیم. میبینیم که اطرافیانمان ممتد تاییدمان میکنند، باقی تکذیبمان. خودمان اما باور نداریم. صد در صد ِهیچکدامشان نیستم. خودمان میشناسیم آن همه چه کنمها را. آن همه گند زدیها را. آن همه خاکبر سرتها را که نثار خودمان میکنیم. خودمان را نمیخواهیم آنطوری که هست. هی رد میدهیم، فاکتور میگیریم، سانسور میکنیم. آنقدر این کوله سنگین اعترافها و خواستههای نکرده میشود. سنگین ِ ناگفتهها، که همهی خودت را یکروز ناجور میبینی. خودت را توی اینه نگاه میکنی و هرچه هم که دلت میخواهد لبخندت تَه داشته باشد؛ میدانی که ندارد. داد بزنیم، بگوییم باقی را که ماشینحساب من با شما فرق دارد. من آن آدم منطقوار شما نیستم. من روی منطق شما قدم نمیزنم. باید و نباید باقی را گوش کنید نگذارید اما دنیایتان را از شما بگیرند. بگذارید اشتباه کنید چه حتی گند بزنید. خودتان باشید. خودتان به آن رنگی باشید که میخواهید. بگذارید خط خطیهایتان را ببینید. روی تردیدهایتان مانور بدهید. نگذارید این اطرافیان این چشمها که هر دمی هر لحظهای قضاوتتان میکند زندگیتان را از شما بگیرد؛ عطر زندگی را از مشامتان برباید.
- آرزو میکنم سنجی آن سنگ ما را از دماوند کوه فراموش نکند. بعدش هم جلوی همین جمعیت دست به تهدید برمیدارم که خودت میدانی اگر آمدی و از آن صعودت ننوشتی [...]. آرزو میکنم که توان بیابی برای آن بالاها رفتن از دامنهی شرقی. همهتان حواستان باشد که من تهدیدم جدی بود.
- آرزو میکنم حرفهایمان آذین را بیش آزار ندهد و التیام باشد. آذینجان من و سنجی دیشب هی فکرت را کردیم و هی یکدر میان گفتیم که «آذین ناراحته» و هیچکداممان ندانستیم که چه بکنیم. سنجی که وارد است در دوستی، خب خودت میدانی. من اما نمیدانم اصلن آنقدرها دوستی بینمان هست که کلمههایم دردی بردارد از دلت یا دخالت غریبهایست بیشتر در کنج و خلوتت که از حضورش استقبال هم نمیشود. بگذاراما به دوستی ما هم گوشهای بنشینیم نگاه کنیم نگاه کردنات را. همین. زور نزن که بخندی، الان وقت خنده نیست. میدانم. بگویم بخند مسخرهتر است. بگویم بمان چه؟ آدم خانهاش را که ویران نمیکند دختر. کجا میخواهی بروی. در و دیوارش را خودت ساختی. آجر گذاشتهای روی هم تو بگو کلمه. بزرگش کردی. پرش کردی. حالا میروی که دلتنگت شود. که دلتنگت شویم؟ بگذار لااقل دوستی کنیم که به دوستی گرفتیمت اگر بخواهیمان. قول میدهم همهمان یکروزی با هم بال میزنیم، پروانه میشویم. درمیآییم از این طبقههای شیشهای که میخمان کرده. از این نگاههای تماشاگران که زیباییمان را آفرین میگویند و ما تاوان همان گناه را پس میدهیم در حسرت پرواز.
- آرزو میکنم برایت که از من جز آرزو کردن برنمیآید. میدانمت که مستأصل شدهای. که زندگی به مراد نیست. که دستمان نمیرسد تغییرش دهیم. میدانم که درگیریم در این جبر جغرافیایی -سلام آقا محسن از لحاظ نامجو! سلام هرمس، سلام گولیه- میدانم خودم را هم که التیام نیستم. بلد نیستم چیزی بگویم که از درد کسی کم شود. خواستم فقط بگویم که فکرت را میکنم و آرزو میکنم باشی برای همیشه، زنده، سالم و خوشبخت. اگر دستی به یاری خواستی به تکان دادنی آن اطرافم.
توصیههای آخر هفته- توصیه میکنم بیخیال این بساط نسل به نسلی شوید. من به شخصه از این بساط نسل به نسلی بدم میآید. یعنی دوست ندارم بگویم نسل فلان چقدر بهمانند و نسل بسلان چقدر حمالند. تاکید میکنم که استقبال میکنم از یافتن بافتهای یک شکل دورههای انسانی؛ ولی از چوب زدن باقی حالا با هر کسوت و پیشهای فرار میکنم. به سلیقهام نمیخورد که یکی را به خاطر فلان نسل بودن یا به خاطر زن بودن، مرد بودن، کودک بودن، کارگر بودن، معلم، مدیر، مهندس، معمار، دکتر بودن انگ بزنیم. بد و بیراه نثارشان کنیم. در برابر این معضلات که قرار میگیرم افعی وجودم بیدار میشود و بدجوری پیچ و تاب میدهد خودش را. اما همهی این حرفها را زدم که متهمم نکنید به بد و بیراه چسباندن وقتی از یک نسل حرف میزنم. از نسل سوختهی ایران. با همهی این اعتقادم به ردهنبندیها، نسلی هست توی ایران هم اندازهی خالهی من، دبیر ریاضی مدرسهمان. دبیر فیزیکمان که بدجوری در حقشان ظلم شده. هنوز هم که نگاه میکنی انگار اثرات شکنجه را روی زندگیشان میبینی. همان نسلی که بلوغشان به انقلاب گذشت و بار گرفتنشان در جنگ. بنشینی پای صحبتشان از جورابهای مشکی ضخیم حرف میزنند و مانتوهای گشاد و بلند. از ناظمهای بیاحساس و خیابانهای سرد. آنهایی که شوهران ِ بالقوهشان را در جبههها از دست دادهاند انگار و هنوز هم که هست تنهاییشان را با تنهایی خو میدهند. آن مردان بزرگی که رفتند و قربانی این جنگ شدند و چه جایشان خالی. آنهایی که عضوهاشان را از دست دادند و مغبون این هجوم ماندند به بیلطفی.
- توصیه میکنم انقدر عقب عقب راه نروید. نجورید کولهبارتان را برای یافتن آنهایی که برنداشتهاید. بگذارید یادگاری باشند و نگاهشان مشامتان را با تردید پر نکند. یادتان باشد راه رفتهی الانتان چه اشتباه باشد چه درست توانتان آنقدرها نیست که بازگردید، که از اول الف بخوانی و ب و پ را. سی و دو تا حرف است. کی وقت داری همهی اینها را از سر یاد بگیری. وقت هم که داشته باشی مگر میگذارد زندگی. مگر یادت میرود خواندههای قبلی را. مگر میتوانی مبرا شوی از بودههایت و خودت را تازه بطلبی. تو همینی. چه اشتباه، چه درست. همینی که هستی. همینی که کلهم اشتباه است. همینی که اگر هم اشتباهاتش را لاک بگیرد باز هم رد آن سفیدی قلمبه میشود و همه را میکشاند آنجاها. گریزی نیست. نمیشود پاکشان کرد. فقط میشود خطهای بعدی. سطرهای بعدی، جلدهای بعدی. به اشتباهات پیش خود لااقل اعتراف کرد. جدایشان کرد. نگاهشان کرد. حسرتشان را نخورد. و این امید را داد به خود که همهی درستها هم یک اشتباه بالقوهاند.
- توصیه میکنم به شعورها احترام بگذارید. بروید، بمانید، نخواهید، بخواهید. اما بدانید که کسی که روبرویتان نشسته که آن طرف ماجراست چند مثقالی شعور دارد. آدم است. میفهمد. درک میکند. خودتان را پنهان میکنید که چه؟ فکر کردهاید آنقدرها دوستی بلد نیستیم. فکر کردید به درد دلهایتان قاه قاه میخندیم. دست میگیریم و همهی عمر میزنیم بر سرتان. نه آقا اگر انقدرها بیشعوریم بگذاریدمان کنار. هم از خودتان هم از خودمان.
- توصیه میکنم به ادبیات آدمها بیشتر توجه کنید. ببینید ساختار جملهبندیهاشان را. این مثنویهای هفتاد من را از زندگی دور و برتان بیخیال نشوید.
آهنگ آخر هفته- نداریم. دو نقطه دی شدید
خدا بزرگ است میدانید و آذین آن قدر این مهربانیاش زیاد است که فقط میشود از خودش به خودش تقدیم کرد... مرسی ملکهی زمانهای تکه تکهتهماندهی حرفهای آخر هفته- و من ایمان دارم از میان تمامی این چشمها که دور و بر را میپایند شاید یکیشان یا چندتاییشان آنچه را که روبرویشان است همانطور که هست ببینند. من طعم لذت و عطش و تلخی را نه از راه لبهای گذرکنندگان این پیادهرو، که از نوشیدن چشمهایشان. برق چشمهاشان نه به نگاه که به بوسه، به بوسهی رویا از رویاهاشان میچینم. همهشان گیر نیستند روی این قدمها. در پروازند. غرق فکر. راه میروند و من پاهاشان را به عقربههای ساعت میبینم که نمیگیرند همدیگر را. جلو نمیزنند و فقط تکرار میشوند و هی تکرار. انگار این تکرار همان تحکیم و تایید بودن ِزندگیست که هست. که نمیرسد. که تمام نمیشود. که تسلسل دارد. مثل تاریخ؟ مثل تاریخ!
- همه میدانند دو دو تا را چطور چهارتا بنویسند. همه بلدند دو تا سیب بگذارند کنار دو تا دیگر ثابتش کنند که دو دو تا میشود چهار تا. کماند اما آدمهایی که بتوانند روی توابع سینوسی و کسینوسی راه بروند. آنها که بدانند در بینهایت دور به صفر رسیدن یعنی چه. در بینهایت ممکن تلاقی کردن چه معنی میدهد. توی اکسترممها ایستادن و نگاه کردنها را. که آن تردید چند ثانیهای نقطهي عطف را چطور میشود دوست داشت. چطور میشود منحنی بود. چطور میشود منحنی ماند. چطور میشود در انحناها عاشقانه ماند.
- ماشین. سمفونی خر و پف. سمفونی خر و پف. راه. اتوبان. سرما. حرکت به سمت خورشید. ستاری. همت. حکیم. شهرک. کاج. شرکت. جیمیل. گودر. اجکتینگ سنس. چای. کار. ناهار. گودر. جلسه. جیتاک. چت. کار. نوت. نوت. نوت. گودر. کار. چای. ساقه طلایی. شب. خورشید. کاج. باد. سرما. شهرک. مترو. آدم. هجوم. در. بیست. من. شالگردن. کرج. خانه. پرتقال. چای. شیر. ماست. کتاب. کتاب. خواب. خواب. خواب ...
- عشق توی کسی نیست. کسی نیست که عشق میزاید، فرا میخواند. آمدن است. هجوم یکباره یکیست به زندگی. خواستناش و گاه رفتناش. بعدها، بعد از بلوغ، بعد از دیدن، کنار آمدن دیگر عشق میگریزد از فاصله. دیگر در کسی نیست. در خود است. بودن کسی پیدایش نمیکند. آن التیام به هر نحوی میگریزد. دیریست گریخته. تا این فاصله هست از من بر من. از من بر محیط. از من تا دیگری به امنیت نمیرسم. آن احساس آشوب درونم آرام نمیشود. آن تهغم ته چشمانم میماند. مگر ان دم که نه فاصلهای باشد نه منی نه تویی نه محیطی که گرداگرد من و تو باشد و نامی داشتهباشد و نه زمانی.
- آذین را باید بوسید برای این نهضت آهنگهای ایمیلی که راه انداخت. حالا چه خودش رفته نشسته پشت پنجره از دور برگهای درخت میشمارد.
- بیا در برم، از برم، بر برم. معلوم است که من آدم حرفهای اضافیام؟ حرفهای ربط. نشانههای بین کلمات. بگو از خودت، در خودت، بی خودت. معلوم است که از این بازیها خوشم میآید. از تاکید واژهای، از بازی کردن با از، و، با و ویرگول و نقطه. از کروشه و پرانتز و مابقی.
- من درس زندگی نمیدهم رفیق. من درس زندگی را بر سر هیچ بنی بشری نمیکوبم. خودم که دائمالاعترافم. میبینی که!
- شاملویی باید تا که آیدایی بیابد [آی بامداد؟ درست میگوید هزاران آیدا راه میروند توی پیادهرو و ما دیدهی آیدابین نداریم گویا. حالا گیر آیدا نباشیم بامداد. شمس! شمس که دیگر شمس بود، نبود؟ مگس درون من هم میگوید -سلام آیداـ شمسات هم آمد و مولوی نشدی احمق! تا آن ساز دست که بیفتد].
- ستایشگر یا ستایششو؟ همهشان انگار یکی بوده که میستودند. حافظ، سعدی، مولانا، ملا محمد فیض کاشانی. نادیده را چطور میشود ستود؟ حلقه به حلقه، مو به مو؟
- میگوید دارم به یک نوشته فکر میکنم میترسم بنویسمش. میترسد که بنویسدش. میترسد که بیاوردش. بسکه حجیم و تلخ است محتوایش. شاید دلی بشکند بعد از خواندنش. کلمهها برایش هویت دارند. داستانها بیشتر. آوردن کلمات پشت هم که معجزه است به زعم من نامش، برایش ظهور یک پدیده است. وقتی میگوید یک چیزی بخوانم فحشم نمیدهی تا شب؟ میدانی که آن چیز را که بگوید دلت میشکند. یک عالمه قرارست دلت بسوزد. ندانی مقصر کیست و کجاست. ندانی فحش را راهی کدامشان کنی توی این داستان ِ خاکستریها که آن گناه ِنکرده گردن هیچکدامشان نیست. که خودشان قربانیاند. همهشان قربانیاند. مثل ما. مثل زندگی ما. آن وقت به نویسندهاش فحش میدهی با آن همه خاکستریگریاش؟ با این همه تسلطش به قلم برای به عجز درآوردن قضاوت تو که نمیتواند مقصر پیدا کند در این روایت. در این روایتی که دست کمی از زندگی ندارد.
- آهنگ گوش میکردیم. لیلی بود. بیشتر خاطراتم برمیگشت به بلاگستان. چه یکی میشود خاطراتمان با این اشتراک مدام و دعوت به گوش کردن همگانی آهنگهای دورهایمان. نه؟ وصل داریم میشویمها. خانواده میشویم. بیشتر حتی. که خانواده همیشه آن جمع گرم نیست. -سلام رفیق-
- یک بنده؟ [چطور میتوانی یکی را خلق کنی و بخواهی که بپرستدت، ستایشات کند که خالقی؟ از نقاشیهایتان میخواهید بپرسدنتان؟ بچههایتان؟ کوزههایتان؟ خواسته که بپرستیدش اصلن؟ نقص نیست؟ نخواسته چرا این همه دم از عذاب میزند؟ من کافرم؟]
- الهی میان این دو تن هری و سنجی آشتی بیفکن!
پسا.ن: دریغ! همهی عمر دیر رسیدیم .. [سرمان پاین بود یکی یک جایی اینرا گفت. صدایش جمشید مشایخی بود انگار]
پسا.ن: غلطهای املایی تایپی به دلیل ضیق وقت است. میبینید که شنبه شد و ما در آخر هفتهمان ماندهایم.
Labels: ويكند نوشت