دختر وارد كافه ي هميشگي شد و با نگاهي شيطنت آميز همه جا را از زير چشم گذراند . رنگهاي شفاف و محيط شلوغ و پر هيجان آن جا . اصلن براي همين بود كه اين جا را بي هيچ دلهره اي دوست داشت . نگاههاي اطرافيان كه دوستانه بر رويش لبخند مي زدند بدون اينكه خبر داشته باشند كيست و از كجا مي آيد و او هم با لبخندي به گشادي ِ تمام پهناي صورتش لطفشان را جواب مي داد.
دختر سر ميز گردي كه پس زمينه اش را فضايي نارنجي و قرمز پوشانده بود كه معلوم نبود ديوار است يا نوعي تابلو نشست و وسايلش را توي كيفش انداخت و كيفش را روي صندلي كناري گذاشت، يك فنجان قهوه خواست ، ساعتش را مثل هميشه از دستش باز كرد و روي ميز گذاشت . و دستهايش را به هم گره كرد و بالا آورد و سرش را خميده روي آن ها گذاشت و به پنجره اي كه گويي در آن سمت بود خيره شد . و با لذتي ژرف كه معلوم نبود واقعن آن چه را نگاه مي كند مي بيند يا نمي بيند به آن جا خيره شد .
چندي بعد پيشخدمت فنجان را پيش رويش گذاشته بود و از ديدش محو شده بود . نگاهي به فنجان قهوه انداخت و دستش را به سمت شكردان برد ، با احتياط و ظرافتي كه هميشه رعايتش مي كرد يك قاشق شكر درون قهوه ريخت و شروع به هم زدن آن كرد .
دايره هاي هم مركز روي سطح آن خودنمايي مي كردند و دختر به دايره ها و فاصله هاي بين آن ها خيره مانده بود.اندكي بعد همه چيز آرام بود . دوباره قهوه را با قاشق كوچكش هم زد . و اين بار اين كار را با سرعت بيشتري انجام داد .اين بار نقطه ي مركز به مثابه ِ دره اي عميق در آمده بود كه چون گردباد همه چيز را دور خود مي چرخاند . و دوباره همه چيز آرام شد .
دختر را گويي شوري فرا گرفته باشد .گويي در قهوه غرق شده باشد و هيچ ديدي از اطراف نداشته باشد بار ديگر شروع به هم زدن كرد و به مركز خيره شد به نقطه . ناگهان تمام وجودش را خواسته اي دربرگرفت . خواسته اي براي آن جا بودن . درون قهوه بودن . درست وسط آن همه دايره ي متحدالمركز و اين بار مدت زمان بيشتري بود كه اين توده ي قهوه اي دورش شتاب مي گرفتند .شتاب مي گرفتند و درست در نقطه اي پايين تر از سطحي كه چشم ناظر بتواند آن را ببيند مركزشان در يك نقطه بسته مي شد .و مخروطي خالي از اين قهوه اي ِ تلخ به سمت بيرون نمايان مي گشت .
چندي بعد هنوز ناآرامي ِ درون فنجان به پايان نيامده بود كه پيشخدمت آمد و متعجب به فنجان پر ِ قهوه و صورتحساب پرداخت نشده نگريست .
ميز را مرتب كرد ، نگاهي به اطراف كرد و ساعت را از روي ميز برداشت و توي جيبش گذاشت و فنجان قهوه را به سمت آشپزخانه برد و توي يكي از چاه ها خالي كرد .

Labels:


في الواقع غريب حكايتيست حكايت اين جماعت ذكور ، به جز خدعه ي نسوان به هيچ جا نمي توان كشيدشان . حكمن اگر بهشت هم از جماعت حوريان خالي بود رغبتي برايش نداشتند و اگر جهنم نيز چند تا ازين حوري پري ها داشت بدشان نمي آمد دوري هم آن حوالي بزنند.

Labels:


حرفهاي آخر هفته

  • اعترافهاي آخر هفته:

-اعتراف مي كنم هيچ چيز به اندازه ي پشه نمي تواند روي اعصابمان راه برود و اين در شرايطيست كه دلمان نمي آيد ضربه اي بر آن وارد كنيم كه نمي دانم از كجا آب مي خورد اين دلسوختنمان !
-اعتراف مي كنم سه شنبه ي اين هفته خيلي خوب بود و اعتراف مي كنم آن آسانسوري كه هرچه مي زديم با آن كه حركت مي كرد هر چه در را باز مي كرديم همان طبقه بوديم كلي حيرت و خنده ي ما را برانگيخت .
-اعتراف مي كنم بعضي تصادفات كه دراين عالم ميافتد كلي فكمان را به حالت ماكسيمال روي زمين پهن مي كند و مي مانيم كه من بي جنبه ام يا كلن اين زندگي مان از بيخ و بن يكجوريست !

  • درد و دلهاي خودماني آخرهفته:

- ازدواج كردن دوستان مايه ي خوشحاليست .همان قدر كه آدم را به وجد مي آورد يك غمي را هم مي ريزد در دامن آدم كه خب ! كنار مي آييم .
-از آن بهتي كه گفتم از بعضي تصادفات مي آيد كلي سردرگمم كه اين تصادفات از كجا آب مي خورد ولي هي به خودمان تشر مي زنيم كه بي خيال ولي اصولن مساله ي حل ناشده براي ما به مثابه بستني نخورده است !
-يكي از صادقانه ترين و صريح ترين اعترافات را اين خانوم اتموئيد نشين وقتي ازشان سوال كرديم براي چه اين رشته را انتخاب كرديد ، كردند كه هر وقت يادمان مي آيد كلي احسنت مي گوييم و مي خنديم ![گرچه ما رازداريم خواستيد درگوشي مي گوييم چه گفتند ]
-يعني اين مهندس دكامايا كلي هم ما را ترساند هم ما را خنداند وقتي ما را برد توي پاركينگ پاساژ و از آن جا صاف رفت توي مردانه و ما را تنها گذاشت .
-دنيا خيلي كوچكست ها!
-در حال حاضر گرگوار سامسا آقاي را نافرم درك مي كنيم.گاهي دلمان مي خواهد انقدر چيزي نخوريم تا سقط شويم.
-و ان حيووني كه در كنيسه ي ما حضور داشت وقتي فكر مي كنيم اگر كسي به كنيسه نيامده بود ترسي هم نداشت برامان يك حسايي رالقا مي كنه كه شايد بعدنا نوشتميشان.گرچه بعداز يك بطري ويسكي كه اولين وآخرينش بود ديگر داستان واره اي ننوشتيم! راستي در مورد آن هم ميلتان كشيد خوشحال مي شويم نظراتتان را بدانيم


  • توصيه هاي آخر هفته:

-توصيه مي كنم چيپس و پنير بخوريد تا كلي خوش خوشانتان شود .
-توصيه مي كنم انقدر ترسو نباشيد . حالا ما همه را ديديم توي خيابان مقنعه به سر [نه اين بهتان است!من شوخي كردم نمي خواستم سرم كنم].
-توصيه مي كنم انقدر حرف اطرافيان برايتان مهم نباشد.
-توصيه مي كنم حواستان را جمع كنيد به جاي كلوئو نگوييد چلو به جاي گوچي نگوييد گاگسي به جاي نايك نگوييد نايت تااين مهندس دكامايا كلي به ريش نداشته تان بخندد.

  • آرزوهاي آخر هفته:

-آرزو مي كنم همه خوشبخت باشند.
-آرزو مي كنم ازين احساس غمي كه اكنون روي دلم سنگيني مي كند رها شوم.
-آرزو مي كنم بعضي ازچيزهاي پشت پرده برايمان رو بشود.
-آرزو مي كنم زودتر برويم كفش بخريم چون توي گلويمان گير كرده.

  • كتاب آخرهفته:

مسخ - كافكا
+
،شكارچي-مهمان مردگان-در كنيسه ي ما-شمشير-جلو قانون


  • آهنگ آخر هفته:

دو تا اهنگ كه از ديشب شد سه تا آقاي ساسان خان عاصي گذاشته اند توي وبلاگشان.كلي بر دل مي نشيند به گوش جان نيوش كنيد!


  • جوك آخر هفته:

روزي روزگاري مردي مي رود مسجد كه نماز بخواند در آن جا مشاهده مي كند كه جمعي مشغول غذا گرفتن هستند آنها رو به شخص مي كنند ومي گويند اگر ميخواهي همي نماز به جاي آري به دانشگاه رو !شخص مي پرسد مگر دانشگاه محل فضلا و دانشمندان نيست؟ گويند اگر مقصودت دانشجويان و روشن فكرانند آنها در اوين سكني دارند.مرد در حيرت فرو رفت و پرسيد پس دزدان وياغيان را كجا برند؟! حرف مرد به پايان نرسيده بود كه يكي از آن ميانه ندا داد "پس حكومت را چه كس گرداند؟"
[هرگونه پيام سياسي در اين جوكايت رو تكذيب مي كنم و اطمينان ميدم هرگونه تشابه اسمي تصادفيست]

- همين جا اعلام مي كنم كه از هري و بر و بكس ممنون و كلي پيام كوتاه در يافت كرده ام كه جمعي از خواندن حكايات ايشان ريسه رفته توي دستگاه نخ ريسي مانده اند . از من خواسته شده تشكر كنم كه مي كنم .

  • ته مانده ي حرفهاي آخر هفته:


-مهندس دكامايا فكر مي كند اگر نوشابه و دوغ بود والزامن پليس صد وده بود عاشورايي به وجود نمي آمد
-يك دوست قديمي كه خاطراتش زنده شود آدم ياد بچه بازيهايش ميفتد.روبرو شدن با خود قبليتان حالا هر چه كه بوده جسارت مي خواهد پس جسور باشيد.
-انسان پر از نقصهاييست كه لازمه ي وجود است و در امتداد آن داراي اراده ايست كه به او قدرت مهار مي دهد از ضعفهايتان نترسيد ولي سعي كنيد مهارشان كنيد.
-چقدر خوب كه مي شود زير درختها نشست و گلها را نگاه كرد.
-خوب نيست رابطه اي كه براي يكي يونيك است و تكرار ناشدني براي ديگري صرفن همان است با بدنهايي متفاوت.
-عشق وقتي كامل است كه درست در لحظه ي عاشق شدن معشوقت را از دست بدهي والا آدميست و نقصان.و اين چون وچرا ندارد.
-مجمع البحرين جاييست ميان دو درياي هستي و نيستي ،وجود و بي وجودي جايي كه در پي موت اختياري به آن جا خواهي رسيد و بلوغ از آن جا آغاز مي گردد.و مردن اختياري جز قطع علقه هاي شهواني كه خوديت را بالا مي برد نيست .
-عقل است كه انسان را از افتادن به چاه ابتذال باز مي دارد ، عقل از عقال به معناي كشكك زانوي شتر گرفته شده و آدمي را باز مي دارد در اميالش غوطه ور شود . و به او توانايي مقابله مي دهد ، ترياك (يا هر گونه مخدري) عقل را كه مايه ي تفاخر بشر است زايل كرده و انسان را به حيوان بدل مي كند و در نظر من هر چيز كه انسان را از خود باز بدارد و به ديگري مشغول بدارد ترياك است كه عقل را زايل كرده آدمي را به راهي مي نهد كه پايانش جز پشيماني نيست .
-ما يك دوري مي خواهيم برويم الموت بزنيم شما هم بفرماييد ، مهمان باشيد!

  • سوال آخر هفته:

-انتهاي دنيا برايتان كجاست؟


  • هديه ي آخر هفته:
دو تا جمله هست من دوستشان دارم شايد شما هم دوست داشته باشيد :
They didn't build the Rome in one day .
&
No relation will end over night

پست آخر پورج خان هم حرف ندارد !
به چالش كشيدن چاملي هم خيلي چسبيد !

پ.ن : اندر احوال ما ي محمدرضا خان گويي احوال ملت ماست !

گاهي آدم دلش مي خواهد همينطوري بدون زير انداز توي يك شب بهاري برود و بنشيند زير بيد.
بنشيند و آرام با خودش حرف بزند وكسي جز خودش صدايش را نشنود ، توي سرماي هواي بهاري كه اصلن سرد نيست تا مغز استوانش بلرزد وآرام‌ آرام اشكهايش از روي گونه هايش بريزد روي زميني كه سرد ميخ كوبش كرده.
و با خودش آرام بگويد «كاش مرده بودم» و خودش از خودش بپرسد «واقعن؟» وخودش دوباره چشمش پر از اشك شود وبغض تمام گلويش را فشار دهد وسرش را تكان دهد وبا ناچاري اي بي درمان بگويد«واقعن».
و انقدر تا آن مغزاستخوانش بلرزد كه تمام بدنش شروع كند به لرزيدن و اين جايي كه حتمن انتها نيست و او به انتها رسيده با خودش بگويد «آخرش همينست ديگر ؛ مردن».
و آرام خودش را در اغوش بكشد و زل بزند به برگهاي بيد كه توي باد شناورند و دانه هاي اشكش را كه سيلاب مي شوند روي گونه اش حس كند .

25 April 2007

 يه روز خوش ملوس


اصلن خستمه امروزو هيچم حوصله ندارم نه يه چي بخورم نه يه كاري بكنم ميرم بالا دونه دونه از رو پله ها تو اون اناق نازنازم كه خودمم و يه پرده ي نارنجي و يه پرده ي آبي و يه لالمه نقاشي كه همشون سياه مشقن و من دوستشون دارم . يه روزي دلم خواست و همشونو در آوردم كه بزنم به ديوار ازون روز همشون به ديوارن . يه عالمه قيافه ي جورواجور كه بعضياشونو اصلن يادم نميادتشون. با اون تابلواي رنگ روغن كلاسيك پيش اون يكي تابلوي اكسپرسيونم كه آزي مي گه خربزه ست . ميام و دراز مي كشم رو تختم و اون آهنگ خشگله كه كلي وقتي گوشش مي دم كلي با خودم و آسمون و زمين و اينا حال مي كنم وخوش ملوسم مي شه رو ميزارم تا صداش بياد و دور همه چي بچرخه بره تو گوشم . نوتاش هي مياد بالا و ورجه وورجه مي كنه منم نگاشون مي كنم كه چطوري ازين ور مي پرن اون ور و منم براشون بوس مي فرستم كه يعني خيلي دوست دارمتون كه اينطوري نانايتون مياد با اينكه آهنگه اصلن نانايي نيست.
مي رم ولو مي شم روي تخت و پاهامو ايكس مي كنم دستمو مثه هميشه كه انگار كورم ميزنم تپ تپ بالاي تختمو هي يه كتاب بر مي دارم هي از قيافش خوشم نمياد و هي دوباره . آخرش ميگم تو رو حوصلم نيست ولي بيشترش حوصلمم نيست پاشم برم اون همه راه تا ميزو اون "ابله" و بردارم بيارم اونم با اون كلفتيش خستم ميشه الانه !
مهمان مردگان و اون شكارچي گوراكس كه الان نمي دونم اسمش چي بود و شمشير و مسخ و مي خونم . بعد كه نگام ميره به آسمون مي بينم خورشيد كلي داشته بام بازي مي كرده كه نديدمتش . حالا داره مي ره كه قهر كنه و تا فردا صبحش نيادش . دلم مي شكنه كه ! مي خزم زير پتو و دست پام كه يخ كرده رو گوله مي كنم تو خودم . بعدش دلم برا خورشيد تنگ مي شه كه داره ميره . ميدوام جلو پنجره ي شرقي كه ببينمش ولي ديگه نيستش . عكسش چه خوشگل افتاده رو پنجره ي اون خونه روبرويي كه پنجرش از پنجره ي من كوچيكتره انقدم پنجرش مثه من انقده نارنجي نيست.
ميرم پيش پنجره ي غربي كه خورشيده هنوز اونجاست . براش يه بوس مي فرستم و مي گم ببخشيد كه نديدمت، فردا كه بشه باز با هميم مثه هميشه . يه عالمه طول مي كشه بوسم برسه بهش چون خيلي دوره . وقتي بوسم مي رسه قرمز مي شه و بعدش مي خنده . بعد دستشو برام تكون مي ده و يه چشمك مي زنه . خميازشو كه مي كشه مي فهمم كه خيلي خواب ميادتش و منم بهش مي گم خوب بخوابي دوستم . اونم ميره و من تو آسمون چراغ خوابشو مي بينم كه روشن ميشه .

Labels:



آسمان برقي زد ، خنديدم ، از خنده ام آسمان خنديد ، از غرشش ترسيدم ، آسمان ناراحت شد و گريست .

Labels:


سلام آقاي رئيس جمهور

پيرو فرمايشاتتان و امور در دست اقدامتان كه به واقع براي ما «ملت ايران» شادي و نشاط را به ارمغان آورد و اين اصل را براي همه ي ما مسلم كرد كه دولتتان شعار اين دوره ي طلائي را كه همانا مهرورزي و عدالت است براي تمام ما به ارمغان آورده است .چند نكته ي زير را بر خود لازم مي دانم خدمتتان عرض كنم .
آقاي رئيس جمهور عدالتي كه در اين گيتي پهن كرده ايد از نوع ديگريست . چه كسي فكر مي كرد شما به اين امر اذعان داشته باشيد و تفاوت بين زنان و مردان جامعه ي اسلامي را حتي در پوشش آن ها در نظر بگيريد . و به هر دوي اين اجناس (جنس ها - جنوس) به يك چشم نگاه كنيد .
اين نهايت ذكاوت شما را مي رساند كه ازين طريق مي توانيد آقاياني را كه به سربازي نرفته اند فالفور دستگير كرده و سر تراشانشان كنيد و به خدمت نظام كه بر همه واجب و مسلم است و كوتاهي در آن به مثابه كفر است ارسال بنماييد .
آقاي رييس جمهور چه كسي فكر مي كرد شما با آن جثه ي كوچك ونحيف و [...] تان اين همه بتوانيد رعب ايجاد كنيد و ته دل ملت را خالي كنيد . آزادي هاي محدودمان را بگيريد و مدام اين دغدغه را در ذهنمان بياندازيد كه آي يك خال مويمان بيرون نيايد و اي واي كه پاچه مان را باد نبرد بالا ، يك وقتي باد از اين ور و آن ور نيايد تا برجستگي هاي بدن زن مسلمان نمايان شود كه حيثيت جامعه ي اسلامي همانا بر باد مي رود .
شما چه خوب فهميده ايد كه ما هيچ مشكلي جز لنگ و پاچه ي ملت نداريم . هر چه مشكل اين بين پيش مي آيد همانا ازين معضل آب مي خورد .آن زنان را هم اگر از اول با باتوم به خاطر حجابشان لت و پار مي كرديد هيچ وقت هشت مارسي به وجود نمي آمد يا آن معلمهايي كه حالا رويشان باز شده اعتصاب مي كنند يا همان دانشجويان هجده تير (كه آدم دلش خون مي شود !‌خب بشود ، نظام به خطر نيافتد . دل چه اهميتي دارد) .
آقاي رئيس جمهور به آن خدايي كه زير چادرهايشان مخفي مي كنند و دل ندارند نشانش دهند قسم ، به آن بوي تعفني كه از آن قيافه ها بالا مي آيد و به آن نكبت و كثافت خوديت كه مذمتش در همه ي داستانها و مثلها آمده ؛ كار شما كم از كار رضاخان نيست كه هر سال روزش به حساب كشف حجاب فرياد مي زنيد . و ديكتاتوريش را نهي مي كنيد . كه رضاخان هرچه بود ديكتاتور بود و نام جمهوري را به يدك نمي كشيد كه حالا بيايد تمام افكارمان را جايگزين ترس كند كه نكند كسي با باتوم بكوبد بر بدنت كه ...
آقاي رييس جمهور شما بد به روز ملت آورده ايد ، به كجا مي خواهيد برسيد ؟ . دل يكسري جوان را مدام مدام مي شكنيد كه نظام درست شود . تخم نفرت مي كاريد در دل نسلي كه قرار است براي شما مملكت بسازد . به چه دل خوشي اي دختران و پسران ما بايد در اين مملكت بمانند و ايرانشان را بسازند جوري كه ايرانتان دست نخورده بماند .
آقاي رييس جمهور واي بر شما و واي بر خدايي كه شما بندگانش باشيد شمائي كه به حكم شرع اصل را ول كرده ايد چسبيده ايد به فرع . به قول خودتان جلوي فاحشه گريها را مي گيريد غافل ازينكه فاحشه ها را خود نظام چنان ساخته كه از زير اين تيغ آرام سر را مي كشند بيرون و كسي كه كنار لباسش به پره ي شما گير مي كند آدم هاي معموليند كه عرفشان ايجاب مي كند اين طور بگردد و اين نه حرام است نه مستلزم هم چين عقابي .
آقاي رئيس جمهور نمي دانم چه بر سر ملت آمده اين بار كه همه سكوت كرده اند و همه لب به دندان گزيده اند كه اگر بلائيست بگذرد .چه بر سر ملت آورده ايد كه كسي مقابله نمي كند . چه دلم مي سوزد كه صداي بعضي ها بالا گرفته اين بار كه آي ديديد و حقشان بود و حقتان است . چه زجري دارد ديدن اين مملكت ويران كه آدمهايش زودتر از در و پيكرش دارند ويران مي شوند .آقاي رئيس جمهور شما كجاي كاريد ؟

يك ويران شده

Labels:



گروهي هستند كه هر چه بر خوشبختي اطرافيانشان اضافه مي شود خودشان را بدبخت تر مي بينند . 

Labels:


قديسه اي نشسته بود رو به تاريكي در امتداد نوري كه رو به ظهور بود . قديسه اي كتاب مقدس را باز كرده بود و مي خواند . قديسه اي رو به آسمان به ماه خيره شده بود . قديسه اي آرام دعا مي خواند . قديسه اي پشت پنجره براي بچه ها حرف مي زد . قديسه اي راه مي رفت . قديسه اي شعر مي گفت . قديسه اي بازي مي كرد . قديسه اي خواب مي ديد . قديسه اي در رويايش هم باليني مي جست . قديسه اي لگد مال مي كرد افكارش را . قديسه اي نفرين مي كرد . قديسه اي فحش مي داد . قديسه اي پرسه مي زد . قديسه اي رويا مي بافت . قديسه اي تقدس را به سخره مي گرفت . قديسه اي دلش مي خواست زير لگدها خورد شود . قديسه اي در دسترس بودن را مي خواست . قديسه اي زندگي مي خواست .قديسه اي لباس را در آورد و پريد توي آب تا قديسيش را بر آب دهد .قديسه اي بر باد رفت.

پ.ن:اگر قداست را از بعضي كتابها گرفته بودند مابين كتابهايي كه مي خوانم لابد خوانده بودمشان !

Labels:


حرفهاي آخر اين هفته و هفته ي پسين آن

مقدمه اي ان در باب : و اين است حرف هايي كه در اين دو هفته شايد بايد مي زدم .و قبل از آن بايد بگويم با افت و خيزهاي فراوانش كه گاهي ما را بر آن داشت خودمان را از دور مثل يك مرده سفيد پوش روي تخت كنار ملحفه هايي سپيد ببينيم ولي از همه شان لذت برديم .


  • اعتراف هاي آخر هفته :

- اعتراف مي كنم الان كه شنيدم خانومِ ِ ميرزا مرحوم شده زياد ناراحت نيستم ، فقط در حيرتم و در افسوس كه از ترسش كه بعد از ميرزا چطور زندگي كند مرد . حال فكر نكنيد عاشق هم بودند نه ! بحث همان داشتن و نداشتن است . همان بر فرق خود كوفتن عقرب . از ترس غم ناني كه بعد از ميرزا ندارد بخورد مرد . و چقدر ساكت مرد .و چقدر من از مظلوميت زنان ايراني نگرانم و از قانوني كه انگار نيست تا اين طور هر شب و هر روز فكر نكنند تا يك آنفاكتوسي بيايد سراغ يك زن ِ باغبان .

- اعتراف مي كنم آن روز كذايي كه با هم رفته بوديم بيرون كلي خنده مان گرفته بود وقتي خواستيم هفت نفره چپيده شويم توي يك ماشين و خوشحالم كه را ه كوتاه بود والا كه گمانم در و پيكر از هم گسسته بود .و چقدر خوب كه آن طرف ها ما آشنايي چيزي نداريم ! با اين حال اگر نبود خاطره اي نمي شد كه ساخته شود.

- اعتراف مي كنم فالي كه برايمان گرفتند تنها چيزي را كه براي ما مسجل كرد اين بود كه واقعا عالم عالم رياضيات است و لاغير .

- اعتراف مي كنم انقدر كه از دست اين دختر ه ي شاگرد اول دانشكده مان چهارشنبه حرس خورديم تا حالا از دست هيچ موجودي حرس نخورده بوديم !

- اعتراف مي كنم نه كه موضوع باليدن باشد ولي از بابت هايي كه بيشتر هم اجبار بوده از خودمان راضي هستيم . برايتان توصيه اش مي كنم .

- اعتراف مي كنم يكي از تراژديهاي بزرگ را اين هفته شنيدم و اعتراف مي كنم خشكم زد و اعتراف مي كنم درست است كه سعي كردم منطقي نگاه كنم ولي عكس العمل منطقي در مقابل تراژديهايي ازين نوع كمي غير منطقيست .ولي اعتراف مي كنم به عشق هاي اين نوع ايده آلي كه فرصت نقصان پيدا كردن نمي يابند حسوديمان مي شود .

- اعتراف مي كنم كلي خنده مان مي گيرد جفنگيات بعضي نوجوانها/جوانها را مي بينم و تجسمشان مي كنم چند سال آينده چطور پشيمان از اشتباهاتي مي شوند كه كرده اند و آن چنان اين درد بر دلشان مي ماند كه تا آن اعماقشان خواهد سوخت .


  • دردو دلهاي خودماني آخر هفته :

- كلي خوشحاليم كه بحث اين داكيومنتمان بالاخره دارد تمام مي شود.

- نيازمان به باشگاه از مرحله ي حس گذشته به مرحله ي لزوم مي رسد .

- هميشه مي گفتم كسي كه بستني را پس بزند خيلي بي ذوق و لوس است . اين خوشي مفرط را چطور مي شود بي خيال شد . ولي حالا خودم با كمال تاثر مجبورم اين عمل بي شرمانه را مرتكب شوم .

- دلم داغ مي كند وقتي فكر مي كنم چطور مي شود كسي را دوست داشت و به پايش افتاد و او انگار كه نه انگار.

- كلي اين بازي جديدي كه با مهندس دكامايا راه انداخته ايم حال مي دهد . خيلي ها !‌يك كاري مي كنيم سر عكس العملش شرط مي بنديم و اين يعني حس پرديكشن ما تا آن بالاها پرواز مي كند . كمي نوستراداموسي مي خواهد . كه البت ما داريم .

- گفته اند «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد» حالا اين حمله ي مضبوحانه ي بعضي ها به بلاگ رولينگ باعث شد ما با الطاف اين آقا كه لطفشان پايدار !بياييم در جمع فيد خوانان ( آن آقا هم رفته اند يك دوري بزنند برگردند روي نيمكنشان بنشينند نگرانشان نشويد ).

- يك چيزي دارد درونم نفس مي زند زنده بماند يا نماند . تضمين نمي كنم مي ماند . قول نمي دهم نماند .ولي اگر ماند حق ندارد دوباره بيافتد به كما ! گفته باشم !


  • توصيه هاي آخر هفته:

- توصيه مي كنم در امتداد اعتراف به باليدن و اينها !‌در گوشتان پنبه بگذاريد براي شنيدن حرفهاي نا اميد كننده . سال پيش كه مي خواستم شروع كنم به شبيه سازي شبكه از بيخ و بن تعطيل بودم و يادم هست همه گرفته از دوستان ارشد و استاد و مديرگروه مرا منع كردند از كار كردن در اين شبيه ساز ولي كو گوش شنوا !‌اگر من نتوانم كس ديگري هم نمي تواند (حال كنيد خود تحويل گيري را). و حالا اين شده كه يادش گرفته ايم و پروژه است كه سرمان خراب مي شود . اين معنيش تاپ بودن كار من نيست . موضوع داشتن جسارت است . به الاغ هم يك سال بگويي «ار» آخرش مي گويد «ار».

- توصيه مي كنم شادي هاي كوچك بسازيد حالا من مانده ام شكوفه هاي باغ ميرزا يكهو همه شان با هم همين چند روز پيش در آمده اند يا چي؟

- توصيه مي كنم آن جاهايي را كه برايتان خاطره مي سازد بيكار نگذاريد . دوري همان نزديكي ها بزنيد و يادتان باشد خاطره ها جزئي از زندگيند جزئي از بودن.

- توصيه مي كنم نفس ِدوست داشتن را دوست بداريد .مهم نباشد برايتان آني كه دوستش داريد دوستتان داشته باشد . شما براي پيدا كردن اين حس برده ايد . چه اهميتي دارد او نمي فهمد .


  • آرزوهاي آخر هفته:

- آرزو مي كنم نتايج ارشد را كه مي دهند شده باشم رتبه ي يك ! خب ما كه داريم آرزو مي كنيم !‌بگذاريد زياد بخواهيم .

- آرزو مي كنم هيچ گاهي دلي را نشكنم . خراب شدن زندگي هر كسي به نظر من فقط در دنبال شكستن دلي است .

- آرزو مي كنم اين وبلاگ جايي باشد براي پراكندن خوبي ،خوشي و دوستي .

- آرزو مي كنم يك دور دنيايي بزنيم . حالا دارم فكر مي كنم مي خواهم يك ماهي توي قطب باشم يك چند وقتي در استوا . و ِنيز و آمازون و اينها . آمريكاي جنوبي و هلند . استراليا !!!! فرانسه ، لندن زياد نه حالا يك موزه اي بدمان نمي آيد ببينيم . كانادا و آفريقا . برزيل ، مكزيك ، هند. چين ، ژاپن . مصر و خيلي جاهاي ديگر كه دلم مي خواهد وجب به وجب بگردمشان .

  • كتاب آخر هفته :

شيطان و دوشيزه پريم/زهير - پائولو كوئليو

حالا اين كه من اين آقا را دارم زياد مي خوانم . دليل بر تاييد نيست . زياد مي خوانم كه ببينم چه مي گويد.به اعتقاد من بايد همه چيز را خواند تا بتوان درباره شان نظر داد ولي فعلن سكوت مي كنم .


  • جوك آخر هفته :

روزي قورباغه اي مي رود خواستگاري خدمت طوطي خانوم . قورباغه هي اصرار و خانوم طوطي هي انكار . قورباغه نا اميد مي شود كه حالا چه كنيم مي رود خانوم سوسكه را بياورد وساطت كند . خانوم سوسكه به خانوم طوطي يك چيزهايي ياد مي دهد و خانوم طوطي از آقاي قورباغه مي پرسد : " اگه دعوامون بشه منو با چي مي زني " و آقاي قورباغه يَك جواب باحالي مي دهد كه بازگوييش در اين مقال نمي گنجد .
خلاصه ...
دل خانوم طوطي از دست مي رود و ازدواج مي كنند . بعد از سالها زندگي شرافتمندانه [ خسته نشيد جوك داره شروع مي شه ] بچه شان به دنيا مي آيد مي شود قوطي ... هه هه هه هه


  • آهنگ آخر هفته :

"هنگامه" ي افتخاري هي مي خواند و دور مي زند و من هي گوش مي كنم و نمي دانم بايد گريه كنمشان يا بخندم . در عين شادي غم را داد مي زند و من به اينكه فارسي مي دانم افتخار مي كنم .
يك ستاره مي شود روشن و خاموش ...
گفتم مگر اي نازنين قصد جان داري ...


  • ته مانده ي حرفهاي آخر هفته :

- قبل تر ازين قلقلك حسوديمان خيلي مي آمد حالا فقط خوشحال مي شوم كه اين چيزها هم در اين عالم هست حالا هر چند من ممكن است نداشته باشمشان . و يادم نمي آيد جز به خوشبختي كسي به چيزي دلم خوش شده باشد .

- اتوپياييست اين مجازستان . ماركسيسم گويا اين جا پياده شده . لنين بيدار شو !عاشق حرف هاي خواندني وبلاگ ها، بودنشان كنار هم و شِر كردن اطلاعاتشان هستم و اين كه چيزي را يكي را از آن يكي متمايزمي كند فقط دانسته هايش است نه كجا بودنش يا چطور بودنش به من كلي احساس خوب مي دهد. يك حس نه مساوي بودن بلكه عوض شدن بيس هاي ارزيابي .

- حالا هنوز اين مونيتور سولماز اين جاست . حق داريد بگوييد زيادي تنبلم .

- اين انگشت كوچك پاي رايتمان دارد پدرمان را در مي آورد .

- قبلا مي گفتم اگر مي ترسم سقفي بريزد تقه اي مي زنم تا نتايجش را زودتر ببينم . حالا مي گويم شايد همان چند نفس هم غنيمت باشد . اگر واقعا بريزد چه مي شود .شايد بخواهم همين چند نفس بيشتر را ادامه دهم . چه عجله ايست كه بريزمش . قبل تر شايد اطمينان از نريختن است كه جرأت مي دهد تقه را بزنم .

- دلمان را پهن كنيم . دنيا يك چيزهايي را كه مي خواهيم از ما مي گيرد همان چيزها را در قالبهاي ديگر به ما مي دهد بس كه چشممان را دوخته ايم به از دست رفته ها ، به دست آورده هايمان را نمي بينيم .

- وقتي مي گويم نزديك نشو فقط براي اين است كه طاقت جزر و مدي كه تو برايم مي سازي را ندارم .و الا تو همان ماهي كه بودي هستي .

- خدا هفته ي بعد را به خير كند اين مهندس دكامايا باز دارد آن روي شيطان وارش را برايمان به نمايش مي گذارد .

-هر چي آروزي خوبه مال تو / هرچي كه خاطره داري مال من / اون روزاي عاشقونه مال تو/ اين شباي بي قراري مال من ( براي ثبت ، همين الان دارد مي خواند احسان و صدايش خوب است ها !‌و يا الان دارد به دلم مي نشيند )

- وقتي بودي موهايم بلند بود ، رفتي كوتاهشان كردم . حالا نيستي ، باز موهايم بلند شده .


  • سوال آخر هفته :


- نقش يك قهرمان را بازي كردن از شجاعت است ؟ از جسارت است ؟ يا از خودخواهي؟

- قهرمان شدن خوشبختيست؟

- قهرمان ها را مي سازيم تا روي دردهايشان سرپوش بگذاريم؟

- زندگي كردن به عنوان يك قهرمان لذت بخش است ؟ همان قدر كه درد آور است ؟

Labels:


19 April 2007

 Definition of Love


دوست داشتن يعني :

-سيستر كوچيكه ي آدم بعد از آن همه اعصابي كه بعداز پسورد گذاشتن برا ي كامپيوترمان ايجاد كرد بياد بالا و يك ساعتي بشيند بالا سرمان تا بيدار شويم ، بعد هم طي اقدامي سر به زير دارانه و كمي موزيانه نگاه كند و بگويد :"خب مي دوني !‌دستم خورد " و كلي شكلك و اينها در آورد تا از دلت در آورد آن همه عصبانيت را !‌و من هم نامردي نكنم و به رويش بياورم كه انقدر بد و بيراه نثارت كردم كه دختر !‌مگر آزار داشتي ؟ داري؟ خواهي داشت ؟
و او هم مثل هميشه آن قيافه اش را يك طوري كند كه نتوانم جلوي خنده ام را بگيرم و برود پشت پنجره هي از آن جا الارمهاي عشقولانه اي بفرستد كه يعني بي خيال !و من كه مي دانم وروجك دستت چطور اين همه راه پيچيده رفته آن جا خورده به پسورد و اينها ( ولي خودمانيم شانس آوردي كه مي دانستيم چطور بر آن فائق آييم وگرنه ....)


-مامان آدم بعد از آن همه حرس خوردن من ! و داد و هوارم و فحش دادنم به زمين و زمان بگويد" اعصابتو خورد نكن تو كه جنبت بيشتر از اين حرفا بود" و اين كامپيوتر مزخرف كه حرسمان را دابل كرده بود را بگذارد روبرويش بنشيند هي اين پسوردها را امتحان كند كه كدام جواب مي دهد . حالا من نمي دانم از بين اين همه دكمه ي اين تخته گوشت چه كسي فكر مي كرد پسورد را گذاشته باشد 4 !


-بروي بالا و شوكه بشوي كه اين جا اتاق من است !‌عوض شده ؟ تميز شده !!!!‌ اشتباه كه نيامدم ؟ بعد بفهمي بابايت دلش سوخته آن همه به هم ريختگي را اتو كرده . حالا بگذريم كه همه ي وسايل روي ميز مبلمان را گذاشته روي ميز تحريرمان و ما بالشتمان را توي جعبه مونيتور پيدا كرديم .و يك چيزهايي را هم هنوز پيدا نكرده ايم .


-سيستر وسطيه بي خيال آلوچه اش شود و بگويد "خوردي ديگه !‌"و بر همگان واضح و مبرهن است . خوردن آلوچه ي اين خانوم به مثابه ِ پاره كردن مجله ي نجومشان است .و هي بنشيند از دانشگاه حرف بزند و گير دادن هاي اين ورودي ها به همديگر و من هي ته دلم بخندم كه آي !!!!‌جواني !

+

پس نوشت خر انگارانه :خب اصلا خوب نيست كه دولت باحال ما ملت را خر فرض كرده يك جعبه ي مزخرف گذاشته وسط اتوبان ولابد همه بايد فكر كنند آن تكه حلب زنگ زده كه هيچ سيم رابطي ندارد و برق هم از آن حوالي عبور نمي كند پلاكها را حتمن ضبط مي كند و سرعتهاي غير مجاز را و لابد عكس هاي ماهواره اي هم مي گيرد و من اين احتمال را ميدهم كه مثل صندوق پستي عمل مي كند !‌حيف كه نديده ام پست چي بيايد بازش كند و من مانده ام اين اگر وايرلس است چه جورش است !‌هرچه باخودمان حساب مي كنيم مي بينيم از بين آن ده تا شايد سه تايشان آن طوري بودند كه بايد باشند .

پي نوشت وقتي كه خانوم ميم حرس مي خورد : كاش اين بلاگ رولينگ درست مي شد !‌هر صبح بايد بياييم و ببينيم كه انگار هيچ اتفاقي نيافتاده ،‌مثل قبرستان شده !‌ هر روز بايد همه ي وبلاگهايي را كه هستند يا باز كنم يا نكنم right click - open link in new tab ... ! تو رو سر ِ جدت بيا درست شو ! خسته شدم !‌مردم وقتي بلاگ رولينگ نبود چكار مي كردند؟؟؟

Labels:


17 April 2007

 عاشقانه


حالا زمان آن بود توي اين مالتي تسكها ، تسك ِ من و تو بيايد با هم اجرا شود لعنتي؟
و درست توي همان كريتيكال ريجن مزخرف كه من و تو را دچار عامل مشترك مي كند يك اينتراپت بيايد !
تا هردومان بيفتيم توي لوپ بي پايان .
حالا هي بزنند توي سرخودشان الگوريتم بنويسند و سمافور و مونيتور بسازند .
ما را بخوابانند و بيدار كنند .
فيلسوف* هاي گرسنه را بندازند به جون هم يا آن آرايشگر بدبخت را يا حتي آن ميمون ها را .
مگر تو شكايتي ازين لوپ بي نهايت مزخرف داري لعنتي؟

---------------------------------------------------------------------------


نترسيد اگه نفهميديد : مفاهيم سيستم عامليست كه در زير آن واژه هاي عجيب و غريب توضيح داده شده . سعي كنيد بفهميد ديگر !!
پي نوشت توضيحي مهندسانانه: توي سيستم عامل مبحثي است (سيستم عامل چيست ؟ يك چيزي مثل ويندوز !‌ويندوز چيست ؟ همين كه توشي :دي !!؛ اگر از اقبال بدم توي لينوكس نباشي ) كه بررسي مي كند اگر چند كار را در يك زمان يك سي.پي.يو بخواهد انجام دهد (از آن جايي كه زمان براي انجام تسكها تقسيم بندي مي شود) و اين تسكها داراي عامل مشتركي باشند آن گاه در هنگام استفاده از آن عامل مشترك وقفه (اينتراپتي ) اي نيايد تا هر دوي آن برنامه ها را در يك حلقه (لوپ) بي پايان بياندازد . براي حل اين مسئله از سمافورها يا مونيتورها و يا بعضي توابع خواباندن sleep ()و بيدار كردن wake up() استفاده مي كنند .

ان در باب فيلسوف *ها : يك طرح مساله ايست از فيلسوف ها كه دور ميزي نشسته اند و بين آن ها چنگالها طوري چيده شده كه بين هر دو بشقاب فقط يك چنگال است و براي خوردن هر دو چنگال بايد برداشته شود . اين به آن معنيست كه اگر همه ي فيلسوف ها (5 تا) چنگال راست را بردارند هيچ كدام نمي توانند غذا بخورند .چنگال ها عامل مشترك و برداشتن چنگال ها ناحيه ي بحرانيست كه روي آن ها اعمال مي شود.

Labels:


زيبايي مطلق
عشق مطلق
آزادي مطلق
لذت مطلق

هواي معركه ايست  اين روزها ، از آن هايي كه اگر نگويي معركه است يك چيزي بغض مي شود توي گلوي آدم ، انگار يك چيزي را ببيني و انگار نديده اي از كنارش بگذري . كسي چيزي نمي فهمد، كسي ناراحت هم نمي شود چرا اين زيبايي را فرياد نزده اي ولي يك چيزي از من كم مي شود . احساس مي كنم اين زيبايي بي پايان را ناديده گرفته ام . زيبايي بي پايان هيچ گاه نمي تواند همان زيبايي مطلق باشد . زيبايي اي كه ديروز در راه دانشگاه ديدم همان هايي بود كه در سالهايي پيش ازين ديدم . همه چيز همان بود كه بود ولي چشم من گويا از جايي ديگر آمده بود اين بار ، تا به نظاره بنشيند آن همه زيبايي را و آن كوه ِ چروك را كه فكر كردم جزء زاگرس باشد . و عهد كردن با خودم كه يك روزي وسط آن راه پياده شوم و از آن كوه بروم بالا و ساعتها بنشينم رويش تا خورشيد غروب كند . آن كوه هاي دوقلوي چروك، بي پايان زيبا بودند و بي نهايت دلنشين . همان بودنشان آن جا عظمتي بود از بودن و از زنده بودن . يك روزي مي روم آن جا و آن چه را ديروز ديدم دوباره مي بينم . همان موقع در خودم فكر مي كردم چطور اين سال ها نديده بودمشان . حكم آشنايي ديرين را داشتند كه بعد از سال ها كه چشم دوخته اند به آمدن و رفتنت . اين بار تويي كه سرت را از خودت مي آوري بالا . از آن لذت در خود بودن . محدود بودن و نگاهشان مي كني و تازه مي بيني ديدن آن ها هم جزئي از زندگيست . زيبايي نهايت ندارد ولي مطلق نيست . هر چيزي يك روزي برايت حدود ندارد و وقتي پايت برسد پله ي بالايي نقصانش را مي بيني و مي بيني كه زيباييش در همان برهه معنا داشته . ولي اين ذات زيبا بودن را نفي نمي كند . زيبايي گرچه مطلق نيست ولي در برشي از زمان مي تواند قابل قياس نباشد .

با احساسي دوست داشتني عظيم در اين عالم زندگي كردن خود ِ بودن است . دانستن اين حقيقت كه خوشي دوامش تا زماني است كه تو بخواهي خوش باشي ،نياز به زمان دارد . اين كه بداني خوشبختي ، عشق ، دوست داشتن آب كوزه اي نيست كه بريزد جلوي پايت حقيقتي است كه تاوان ِ انكارش رنج و اندوه هميشگي است . عشق كلمه ي سختي است . انقدر سخت كه در مورد اسطوره هاي بزرگ هميشه اين شك وجود دارد كه آني كه از آن سخن به ميان مي آيد خودخواهي و ميل به داشتن است ، ميل به حا‌‌‌‌كميت مطلق ، ميل به ارضاي نيازهاي انسانيت كه گاهي در پرده اي خودش را مخفي مي كند تا جور ديگري بر ديگران ظاهر شود يا نقش بازي كردني از نوع خودندانسته. اين نقش بازي كردن گاهي انقدر وانمود مي شود كه معناي اروسي آن براي خودمان به آگاپه تعميم مي يابد . عشق جايي به مطلق بودن نزديك مي شود كه معشوقمان از وجودي حقيقي به وجودي وانموده تغيير كند . وجود حقيقي حتي در صورت كمال كامل نيست چرا كه ذهنيت ،چيزي مطابق با خواسته ها مي سازد و اين بت در ذهن تا آن جا پيش مي رود كه با خواسته هايمان هم راستا مي شود . اين است كه وانموده هاي موجود در ذهنمان را عاشقانه مي پرستيم .حال آن كه حقيقت چيزي جز آن است كه بتواند نيازهايمان را به طور كامل پوشش دهد . عشق در پس نياز است و جايي ظهور مي كند كه آن نياز پاسخ داده شود . هر گاه پاسخ آن به نيازمان طور ديگري تعريف شود كه از حيطه ي حاكميت خارج و به آزادي ما لطمه وارد كند عشق مطلق معنايش را به كل از دست مي دهد . عشق را تنها گاهي و در بازه اي از زمان مي توان نسبت به مابقي ممكنات مطلق دانست .

گويي در اين جامعه اي كه هر كسي به دنبال خود است تنها چيزي كه همه برايش تلاش مي كنند آزادي مطلق است . عدالت مطلق . مطلق بودن آزادي در حالي كه در محدوده ي قرمزي قرار مي گيرد تا آزادي ديگران را تهديد نكند چطور مي تواند كمال يك حقيقت به حساب آيد؟ عدالت در حالت مطلق ظهور واقعي ندارد و فقط حقيقتي است كه به آن انديشيده مي شود . جايي كه عشق مطلق آزادي مطلق را تهديد مي كند چطور مي توان از مطلقيات حرف زد ؟ آزادي مطلق تنها زماني معنا مي يابد كه نگاه عاشقانه اي در كار نباشد كه آزادي معشوق را محدود كند . آزادي مطلق نياز به حاكميت را نفي مي كند و قانون ها را مي شكند . چيزي كه هست آزادي از نوع مطلق وجود ندارد و اين سوال هميشه مطرح است كه ما تا كجا آزاديم ؟

لذت مطلق معنايي نهفته است كه زير پوست ِ‌بودن نمود مي يابد ، يا لذت مي بريم يا نمي بريم ! نمي تواند حد وسطي داشته باشد . در كفه ي ترازوي خوشبختي ،‌اگر تمايلاتمان كفه ي سنگين تر باشد لذت خواهيم برد . چون و چرايي ندارد . به عشق ،‌زيبايي ، آزادي و حاكميت مطلق ارتباطي پيدا نمي كند . لذت بردن حسي است در برهه ي زمان كه در يك لحظه اين را مي آفريند كه هيچ چيز جز بودن سزاوار خوشي نيست و در اين آن ، اين طور بودن. مهم نيست آن جايي كه هستي چقدر مطلق است عشق هايت چقدر صد در صدند يا حتي زيبايي چقدر آن جا كامل است . همه چيز در نسبيتي كامل معناي مطلق لذت بخش بودن را القاء مي كند و اين نسبيت ندارد .

+

و شماره پانزدهم هزارتو با موضوع لذت . به خيلي ها تبريك مي گويم . خودشان مي شناسند خودشان را پس نام نمي برم


پ.ن : من هم به اين درد پينگ هاي مكرر دچار شدم . پس ببخشيد و آگاه باشيد كه همانا اين پينگ فقط در اثر اصلاحات تايپيست كه مي بينم اينجا اتفاق افتاده وگرنه ما به خودمون باشه همون يكبارش هم پينگ نمي كنيم . جون شما !

Labels:



كي فكرش را مي كرد انگشت كوچك پاي راست آدم انقدر مهم باشد . هي درد بگيرد و هي پايت را بچرخاني كه يك وقتي هيكل عظيمت را نياندازي رويش . دردش بپيچد بيايد روي شصتت از آن جا برود توي مچ پايت دوباره بگردد و دانه به دانه ي انگشتها را امتحان كند كه كجا بهتر است باشد .و من با خودم فكر كنم كاش بيايد بالا تا بالاخره يك جايي برود بيرون . نفسم را بند آورده اين ابراز وجودش .
ابراز وجود از نوع دردناك ، فراموش كرده كه دردش  برود خودش هم دوباره فراموش مي شود . دوباره يادم مي رود كه انگشت كوچك پاي راست اهميتش به اندازه ي شصت دست راست كه شايد نه ولي انگشت كوچيكه ي دست چپ كه لا اقل هست .
حقم است كه درد بكشم بس كه اين سال ها نديدمش ، حق دارد فرياد بزند و ازين فريادش تمام وجودم درد بگيرد ، حتي اگر شكسته باشد بازهم حق دارد . حق دارد كه اعتراض كند به اين همه نديدن به اين همه نا ديده گرفته شدن .
حالا روزي چند بار نوازشش مي كنم شايد جبران مافات شود ولي تا مي رويم بيرون باز دلش مي خواهد بازي در آورد . خسته شده ازين حصار تنگ كفش . با همه ي كوچكيش آرزوهاي بزرگي دارد . آرزوهايي بزرگ تر از آن شصت (شصت؟) بزرگي كه نشسته سر صف .
با همه ي كوچكي اش فرياد مي زند و اهميتش را يادآوري مي كند و من فقط ازين خوشحالم كه خودش مي داند چقدر مهم است حتي اگر هيچ كسي نداند . و خودش دست به كار شده تا يادمان بياندازد اگر وجود كسي را در خوش بودن احساس نكنيم اگر دردي در دامنمان بريزد حتما احساسش مي كنيم .
كي فكرش را مي كرد انگشت كوچك پاي راست آدم انقدر مهم باشد !!

Labels:


پا رو پايش انداخته ،‌نشسته توي رسانه ي ملي(؟) و زور خودش را مي زند يك كلمه ي غير پارسي بر زبان نراند . من هم اين جا آهنگ گوش مي كنم و گوشم را تيز كرده ام ببينم كي خسته مي شود . يا اصلا در پي اين همه كلمه ي پارسي كه به زور پشت سر هم رديف مي كند و بي وقفه واژه هايي را از خودش توليد مي كند كه تا به حال به گوشم نخورده، چه مي خواهد بگويد . رسيده به سفرش به نواحي باخترانه و همين طور لغت نامه اش را زير و رو مي كند كه يك كلمه اجنبي نكند آن وسطها قل بخورد بيايد كل ماجرا را خراب كند . آخرش مي رسد به سفرش به "شانگهاي" و من كلي ذوق مي كنم كه اين يكي را نمي تواند پارسي سازي كند . بگذريم كه خود آن شانگهاي را با چنان لهجه اي مي چرخاند در آن دهانش كه آدم مي ماند منظورش كدام شانگهاي است .اگر كسي نداند فكر مي كند كه نكند شانگهايي كوروش كنار پرسپوليس بنا كرده.البته من بنا به وظيفه ي ملي بي خيال اين يك كلمه هم نمي شوم پس :
زين پس به جاي واژه نا مأنوس و بيگانه ي "شانگ هاي" بفرماييد:
"چشم ريز سرا "
يا
"شنگول سلام"


پ.ن : با كمال تاسف و تاثر اعلام مي دارم اين هفته به دليل مشغله ي فراوان نمي توانم حرفهاي آخر هفته بنگارم . يادتان باشد يادمان بياوريد هفته ي بعد دوتايش را با هم بنويسم . فعلا داريم نقش يك شيء هندسي ناهمگون را بازي مي كنيم بس كه هيچ چيزمان با آن يكي سازگار نيست .

پ.پ.ن : اين كتاب ها هم باشد اين جا . ليستش را كه من ديدم خوب بود ولي كم داشت حالا شما هم ببينيد . تا نمرديد بخوانيد ديگر .

Labels:


اينكه براي من لوركا و نقاشي چرا به هم آميخته را درست نمي دانم . گمان هم نمي كنم واقعن ربطي داشته باشد . يك جوري ربطهاي بي ربطي پيدا مي كند خودش . حالا ما دلمان مي خواهد برويم انار بكشيم مي رويم دوباره انار لوركا را مي خوانيم .

پ.ن :‌گذر كه مي كنيد بگوييد با اين نارنجي چطوريد ؟ خودمان را خفه كرده ايم بس كه اين تغييرات پايه ايست .

Labels:


11 April 2007

 زير پوست ِسنت



مي گويد در تقابل پست مدرنيسم و سنت در ايران سنت برنده مي شود.
و من با خودم فكر مي كنم آني كه در ايران برنده مي شود سنت نيست ؛ تحجريست كه با نام سنت از آن ياد مي شود و تحت عنوان مذهب لقمه پيچ شده به ما خورانده مي شود . سنت يعني اصالت يعني ريشه داشتن يعني روي هوا نبودن ولي ايني كه ما داريم يك جور واپس زدگي از نوع عقب ماندگيست .

در خدمت دوستان بوديم ديروز كه روز خوبي بود از آن روزهايي كه پنج تا مهندس و دو تاي ديگر كه از مهندسان كمتر نيستند مي روند وقت تلف كردن و گفتن و شنيدن و خنديدن و رستورانها را به هم ريختن و جيغ و هوار راه انداختن و آهنگهاي جواد گوش دادن و عكس گرفتن و گاهي كادو رد و بدل كردن . از آن روزهايي كه همان بودنهاي با هم و همان خنده هاي از سر بي چيزي همه مان را كمي ازين دنيايي كه گاهي آدم را سخت در خودش مي گيرد در مي آورد .
همين بهشتهاي كوچك است و همين احساسهاي دلگرمي ِ داشتن ديگران است كه آن احساس تنهايي ذاتي را به حس بي كس نبودن بدل مي كند تا در اين جمع چند ساعته همه سعي كنند خودشان باشند و بخواهند كه از بودن با هم به هر قيمتي لذت ببرند.
ديروز يك چيز ديگري هم اضافه شده بود كه كلي براي ما سوژه ساخت و وقتمان را پر كرد و آن هم فال ورق بود .
سرگرمي جالبي بود . و خب اين كه من به اين چيزهاي اعتقادي ندارم دليلي نمي شود براي اينكه بتوانم انكارشان كنم . بعضي چيزها حقيقتند چه ما آن ها را باور كنيم چه نكنيم .
فال جالب است . ماوراء قرار گرفتن جذاب است ولي اين چيز نوشته شده را عوض نمي كند . اگر سرنوشت است و برايت خوانده مي شود دليل نمي شود دانستنش چيزي را عوض كند و اگر قابل عوض كردن باشد ديگر سرنوشت نيست .
ولي در كل بعضي چيزها شاخمان را در آورد وقتي اسم چند نفر را گفت و ما همه با چشماني گرد به سبك فيلمهاي هاليوودي فرياد زديم واوو ... و يا چيزهايي كه دوست داريم و يا اتفاقاتي كه درگيرش بوديم .يا وقتي دست بعضي دوستهايمان برايمان رو شد و ما از گوشه چپ چشم يك جوري نگاهشان كرديم كه خجالت بكش و وقتي ديديم متوجه نمي شوند به زبان آمديم .
و خب البته اين را در گوشي داشته باشيد همه اش را خودم با آن فال گير ساخت و پاخت كرده بودم .

+

يك بار من هم رول يك كف بين را جايي بازي كردم . يكي از هم كلاسيهايم دوست يكي از دوستانم در آمده بود ما هم براي اذيت كردن رفتيم دست ايشان را گرفتيم و سير تا پياز زندگيشان را گقتيم و البته او دختر عاقلي بود به خاطر همين ده - پانزده نفري ريخت سرمان تا ما كف دست آنها را هم ببينيم . ما به تعداد خواهر برادرها اكتفا كرديم . يك خط فرضي در نظر گرفتيم و توي ذهنمان به خودمان قبولانديم كه ما از بدو خلقت كف بين بوده ايم و جالب بود كه 70 درصد را درست گفتيم . و بعد هم در يك فرصت مقتضي دممان را گذاشتيم روي كولمان در رفتيم البته بايد ياد آوري كنم آن موقع جوجه بوديم . آره ! جوحه !



--
m.t.h

Labels:


يك تقاضاي معمولي: فلاني يك ليوان آب به من بده ؟

كنكاش واژه اي :

فلاني ؟! : فلاني در اين جمله مي تواند اسم شخص پيش رويمان باشد يا كسي در همان حوالي كه مي تواند جرعه آبي را در اختيار ما بگذارد . در دادن فرمان يا خواهش اكثرا بهتر است چشم در چشم طرف مقابل بدوزيم و از او بخواهيم چيزي را در اختيار ما قرار بدهد .،پس به صورت مستقل نيازي براي ذكر نام او نداريم.
يك ليوان ؟! : وقتي مقدار قابل نيازي از چيزي را مي خواهيم صرف كنيم نيازي نيست پيمانه هاي طبيعي آن را ذكر كنيم .مورد دوم اين است كه بهتر است به شعور طرف مقابل احترام بگذاريم و بدانيم مطابق شرايط كنوني جامعه او در پي خواستن آب به ما يك ليوان آب خواهد داد . حالا اگر اين آب ليوان هم نباشد زياد تفاوتي نمي كند غرض رفع تشنگيست و تشنگي به ليوان بستگي ندارد .
به من ؟! : در پي صدور فرمان و خواستن چيزي مرجع مستقيمش لابد خودمان هستيم . و اين جا اين فرض برقرار است كه ما اين ليوان آب را براي خودمان مي خواهيم و مخاطب هم موقع قرار ندادن "به من" مطمئنا آب را به ما مي رساند .
بده ؟! : در طي درخواست چيزي هدف داشتن آن است . پس نيازي نيست تاكيد دادن را دراين مورد در نظر بگيريم .

جمله ي جديد در طي حذف اضافات : آب !

08 April 2007

 Point of View


- شما چند سالته ؟
- بيست سال
-خيلي جوونيد !
- از بعضي جهات بله .

آن جايي كه بيشتر از همه پتانسيل بهشت بودن را دارد . دوزخ بودن را به همان ميزان ساپورت مي كند . يا عاميانه ترش مي شود بهشتمان را همان جايي بنا مي كنيم كه دوزخمان مي تواند باشد .

Labels:


حرفهاي آخر هفته

مقدمه اي در باب : اين هفته را به حرمت سوتي هاي فراواني كه داده ايم و هيچ جوري هم جبران نمي شود هفته ي سوتي نام مي دهيم باشد كه از ما شاد گردد.


  • اعترافهاي آخر هفته :

- اعتراف مي كنم آن بدبخت مفلوك را من ، همين من ِ حقير بودم كه گذاشتم سر ِ كار . خب البته الان اعتراف كردن الان ديگر زياد هم مهم نيست چون به اندازه ي كافي ضايع شد .ولي اعتراف مي كنم بعدش كلي از يكي كه خجالت كشيدم . همين جا معذرت ولي ... ولي را نمي گويم چون نمي خواهم ايده ام را تحميل كنم .

- اعتراف مي كنم ضايع شدنمان اصلا اين مفهوم را به ما القا نكرد كه اين جور كارها را بگذاريم كنار .

- اعتراف مي كنم به مرحله ي بپيچان پروژه ها رسيديم . حالا در مورد اين قضيه برايتان توصيه هايي دارم بگذاريد توصيه مي كنم . هول نشويد .

- اعتراف مي كنم كلي از خودمان خجالت كشيديم كه شكوفه هاي گيلاس حياطمان را تازه امروز ديديم.

- اعتراف مي كنم كلي از دست اين مهندس دكامايا خنده مان گرفته بود . پيششان رو نكرديم . حالا هم كه مي خوانيد به دل نگيريد . مهندسمان وسط اتوبان با سرعت خفن لاين سه مي گازد براي اينكه تابلوها را بخواند نيش ترمز مي زند بعد هم يارو كه از كنارمان رد مي شود كلي ليچار بارمان مي كند و مهندس دكامايا فقط به حرمت ماشينش از خيرشان مي گذرد والا كه حاليشان مي كرد كه ديگر ازين غلطها نكنند .

  • درد و دلهاي خودماني آخر هفته :

- خب واقعن اين يعني چه كه صميميت با بي ادبي مترادف مي شود . آقا ما نخواهيم شما با ما راحت باشي بايد كيو ببينيم ؟

- ما هم با ماشين رفتيم مراسم بالا پايين كنان . حالا به درك سخنان گوهر بار آزموسيس جونز رسيديم و فهميديم چقدر تجربه مندند .

- در حال حاضر كه اين جا نشسته ام ، يك پروژه اي هست كه بايد تغييرش بدهم يكي ديگر را بايد يك چيزهايي بهش اضافه كنم . آن دوتاي ديگر كه بايد تا چهارشنبه تمام شود را هنوز شروع نكرده ام . ولي اصلا حوصله ي حرس خوردن ندارم . بيشتر دلم براي خودم مي سوزد كه دانشگاهمان داكيومنت انگليسيمان را گفت بايد ترجمه كنيم و ما حالا مانده ايم در گل .

- گير داده ام به آدمها به همه شان . نمي دانم چرا ! رفتارشان برايم جالب شده . فضولي كه اسمش نيست هست؟


  • توصيه هاي آخر هفته :

- توصيه مي كنم اگر مي خواهيد براي كسي خاطره ي ماندگار از يك روز بسازيد يك ترانه اي را انتخاب كنيد كه نادر باشد و نشنيده باشد از آن نوعهاي رمانتيك و بي من+زور ِ خاص . تاثير شگرفي دارد .

- توصيه مي كنم كتاب كه مي خوانيد به كلمه هاي به كار گرفته شده نوع تركيب بندي و نوع بيان توجه كنيد . نخوانيد كه خوانده باشيد . يك جور ديگر بخوانيد .

- توصيه مي كنم توي يك محيط شلوغ واينستيد از خودتان و دوستتان عكس بگيريد .

- توصيه مي كنم به آدمهاي پيري كه ماشينهاي مدل بالا دارند ." آقا بده پسرت سوار شه "كه آدم راننده را مي بيند حداقل ... . خب شما هم سوار شو ولي خب ... بي خيال به ما چه اصلا .

- توصيه مي كنم در بحث بپيچانگي مغزتان را به كار گيريد . خب به درد اين قسمت هم نمي خورد با من بياييد در يك بخش ديگر مي گويم.


  • آرزوهاي آخر هفته:

- آرزو مي كنم دنيا هر روز زيبايي هايش را به من نشان دهد و آنها را از من دريغ نكند و از هيچ كسي دريغ نكند .

- آرزو مي كنم جاودانگي احساسم دوام بيابد .

- آرزو مي كنم تمام دنيا مثل كف دست باشد ، صادق .

- آرزو مي كنم دوستان خوب دوامشان تا ابد باشد و بستني هاي ميوه اي قلمبه و حتي آن پلمب دييِرهاي شكلاتي .

- آرزو مي كنم دوستاني كه خودشان را مخفي مي كنند بدانند كه دوستي جاي نشان دادن خودشان است .

- آرزو مي كنيم با تمام شدن اين هفته سوتي هاي بي كران ما تمام شود .

  • كتاب آخر هفته :

كنار رود پيدرا نشستم و گريستم - پائلو كوئليو


  • آهنگ آخر هفته :

فعلا دور ترش و شيرين است . ما هم براي گل روي رضا عطاران و نامجو مي گوييم . تيتراژ ترش و شيرين .
و به خاطر مهندس دكامايا آهنگ جوادهاي تو راهيمان . يكي بود كه يادم نمي آيد چي بود ! آني كه مي خوانديم چه بود مهندس؟

  • جك آخر هفته :
گفتند يكي از ملواناي انگليسي در مصاحبه با احمدي نژاد حاضر نشده به كشورش برگرده مي خواد بمونه ببينه آخر ترش و شيرين رو ببينه چي مي شه !

حالا به خاطر گل رويتان اين هم يكي ديگه:

یه روز دو تا [مليت نداشته طرف] می رن دو تا خر می خرن با خودشون فکر میکنن چی کار کنیم که خرامون اشتباه نشه یکی این گوششو می بره یکی اون گوششو می بینن شبیه شده یکی این پاشو می زنه یکی اون پاشو .......همینجوری همه دست وپا و دم و اینا رو می زنن خلا صه می بینن بازم شبیهه می گن اصلا بی خیال سیاهه مال من سفید مال تو


  • ته مانده ي حرفهاي آخر هفته :

- زندگي يكجوريست كه فكر مي كنم ، عمرن نمي تواند بد باشد .

- توي حرفهاي آخر هفته از قوانين پيروي نمي كنم پس اگر خواندني نيست به بزرگيتان ببخشيد.

- دلم مي خواست حرفهاي آخر هفته ي بقيه را مي خواندم حيف كه كسي مثل من بيكار نيست بشيند بنويسد .

- چقدر زود هفته ها تمام مي شوند . چقدر زود با هم بودنها تمام مي شود . همه چيز يك روز تمام مي شود . چقدر خوب و چقدر حيف.

- وقتي اعتقاد داشته باشي طرف مقابلت قابل اعتماد است . او قابل اعتماد خواهد شد . اين عكس العمل ِ واضح عمل توست .

- چهر ه ي خوبي و بدي يكيست ، مهم زمان وقوع آن است .

- ديروز اين را ديدم . به لطف عزيزي . مالي نيست ولي يادم آورد فراموش كردن بعضي چيزها چقدر سخت است . ياد يك شب افتادم و قلم مو و آب رنگ و فابريانايي كه بريده نمي شد و تا صبح بيدار بودن و زير نور شمع كشيدن .
مي گذارمش اين جا تا يادم باشد مرزها را شكستن آن قدرها هم ترسناك نيست .



دل را وسعتي ست به پهنه ي گيتي
و جايگاه عشق است
تا كه در او جاي گيرد
و لبريزش كند
و اين معناي مطلق زندگي است


پ.ن : داشت يادمان مي رفت ان در باب بپيچانگي بايد بگويم كه بعضي اوقات واقعا مهم نيست كارت را درست انجام دهي مهم اين است كه بتواني ديگران را قانع كني كارت را درست انجام داده اي و و السلام .

Labels:



قبل تر ازين نيرويي بود و كسي نمي دانست چه نيرويي ! همه مي ديدنش و از بس كه واضح بود هيچ كس فكر نمي كرد كه بايد اسمي رويش بگذارد و كشفش كند ، بعد نيوتن به آن بديهي يك جور ديگر نگاه كرد و كشفش كرد . و اسمش را نيرو گذاشت و اسمش را نيروي جاذبه گذاشت . حالا بعيد هم نيست آن چيزهايي كه ما شانس مي بينيم يا تصادف و چيزهاي بديهي كه اصلا نمي بينيم قوانيني داشته باشد كه هنوز نيوتني كشفشان نكرده باشد

Labels:



جايتان سبز عصر با سيستر وسطتيه رفتيم يك ختمي ، از آن ختمهايي كه با موسيقي و ساز و دهل و اينهاست .حرف كه نداشت بس كه چرت بود . نه اينكه من آدم منفي نگري باشم ولي خب منفي بيني نمي خواست ديدن آن همه شر و ور ، و شنيدشان البته .  يارو تازه پشت لبش سبز شده نشسته آن جا با چه آبي و تابي شعر نوشته در مدح [ دور باد !!] كاش مدح بود ، شرح بود بيشتر . اصلا چه بود !‌خدا عالم است .
بعدش هم كه آن يكي خواست اداي شجريان و ناظري و اينها را در آورد از آن تريپهاي يوهاهاهاها ، امان ، اي دوســـــــــــــــــــــــــت و حبيب من  و ازينها كه كلي رفت روي اعصابمان و آن بغل دستيش كه تار مي زد لغوه گرفته بودتش .
البته من كه نمي دانم ، يعني كلن چيزي ازين بند و بساطها حاليم نمي شود . سه چهار نفري ويالون زدند . آن آقاهه با كلاسه با آن قيافه ي پروفشنالش با آن تيپ خيلي باحالش كه با آن سن و سالش كه اندازه ي پدربزگمان سن داشت دلمان را برد خيلي ضايع كرد توي ويالون زدنش و اينها. . عوضش آن آقا سركجه (مثل كاف كه نه ، خيلي ساده تر ازين حرفها . منزورم همان سر ِ كج است ) كه نشسته بود روي پله ها دقيقن روبريمان و اصلن هم خيال نمي كرديم كاره اي باشد ديديم چه سنتوري زد و چه ويالوني .
بعضي جاها دلمان مي خواست از خنده منفجر شويم . يكيش آن جا بود كه آقا خواننده آخريه خواست مثل اين هنرمندهاي درست و حسابي با جيغ تمام كند و ما بيشتر ياد ميو كردن آخر شكيرا افتاديم و دوباره وقتي پيرمرد باحال با كلاسه توي آن سالون مجهز، اكويش را با خودش آورده بود و باز وقتي گروه اول تمام كردند و صدايشان هنوز شنيده مي شد و من اين وظيفه ي خطير را انجام دادم و همه را متوجه كردم كه از اول هم مي دانستم يك جاي كارشان مي لنگد ، همه اش ضبط شده بوده .
به هر حال لطف خاصي داشت . خيلي خاص !

+

دلمان يك چيز شگفت انگيز مي خواهد ! يك زندگي متفاوت ، فرقي نمي كند چي . دلم مي خواهد يك چيز باحالي اتفاق بيافتد . هنوز چيش را دقيق نمي دانم البته خب يك ليستي داريم. همه اش را كه نه ولي چند تايش را برايتان مي گويم :
1.دلم مي خواهد همين الان مرد عنكبوتي از جلوي پنجره ي من رد بشود.
2.دلم مي خواهد بيل گيتس زنگ بزند خانه مان و از من تقاضا كند بروم وارثش بشوم.
3.دلم مي خواهد توي لاتاري يك هواپيماي شخصي ببرم و بروم دور دنيا را بگردم.
4.دلم مي خواهد يك خوابي چيزي ببينم كه يك گنجي چيزي جاييست و بروم درش بياورم.
5.دلم مي خواهد معلوم بشود من فرزند اين خانواده نيستم و مثل هاچ بيفتم دنبال پدر و مادرم .
6.دلم مي خواهد يك آدم غير معمولي ببينم بيايد ، نبوغ مرا كشف كند من را ساپورت كند كه هي بشينم درس بخوانم.
7.دلم مي خواهد تمام وسايل اتاقم شروع كنند به حرف زدن.
8.دلم مي خواهد اتاقم مثل جادوگر شهر اُز از جا كنده شود و بيافتد توي يك شهر ديگر .
9.دلم مي خواهد يكي از دوستان آن ور آبيمان بلند شود بيايد اين ور آب ييهويي .
10.دلم مي خواهد يكهو چشم دلم باز شود و همه را شكل حيوان ببينم . البته خب روحها و اينها را زياد دوست ندارم ببينم . يك ذره مي ترسيم خودمانيم .
11.دلم مي خواهد يكهو بشويم همسايه ي مهندس دكامايا اينا
12.دلم مي خواهد يكهو دچار اين عشقهاي در يك نگاهي بشويم .
.
.
.

عوض اين همه چيز باحال كه دلمان خواست اين مهندس غالاعالا و مهاراوا آنلاين شدند . يك كنفرانس گذاشتيم و يك قرار گذاشتيم كه دوشنبه برويم حال كنيم با خودمان . به اين مهندس دكامايا هم كه هرچه اس.ام.اس و اينها داديم كه بيايد بشود آنلاين ، نشد . خانه شان را توي گرانيگاه برمودا بنا كرده اند . اصلن شعار براي من ندهيد ها كه همين چيزها از هزارتا اتفاق باحال بهتر است . ما خودمان آخر شعاريم ولي فعلا دلمان چيز شگفت انگيز مي خواهد . خب از حق نگذريم افتضاح دوستشان دارم با همه ي بي شگفت انگيز بودنشان .

+

تا چند روز پيش مي گفتم خدا خيلي شبيه به مجموعه ي اعداد حقيقيست ولي حالا مي گويم خدا خود رياضيات است

Labels:



روزي هزار بار از جلوي آينه رد مي شوم و به خودم چشمك مي زنم . و خودم به چشمكم مي خندم .

Labels:




راهروي زندگي بي پايانست برايمان . از آن هايي كه دراز است و باريك و در انتهاي احساست از آن نقطه ي نوراني روبرو كه به طرفش مي روي مي ترسي .
در اين رفتن و رسيدن ،اين نقطه ي نوراني برايت معناهاي متفاوتي ميابد و معناهايش آن قدر پارادوكس وار تعريف مي شود كه گاهي خودمان از خودمان تعجب مي كنيم .
اين كه چند نوع فهم از آن نقطه ي آخر ممكن است به وجود بيايد بحث من نيست . من فقط به خود راه فكر مي كنم و به كسي كه اين راه را طي مي كند . در اوج اميد نا اميد مي شود و در اوج خستگي شور رفتن رهايش نمي كند .
من از روياسازي هاي نا تمام حرف مي زنم و از زندگي كردن در روياهايي كه زندگي نيست . از روياهايي كه از پيش كپك زده مي شوندو از آن هايي كه خودمان آخرش را تراژدي تمام مي كنيم .
تراژدي ساختنمان در ذهن يك پيشگيري از شكستنست ؟ اگر اميدي نباشد كسي نمي شكند .
چرا مي خواهيم آخرش را خراب ببينيم ؟
خراب كردن آخر حتي بدون ساختن پايه ي اول انجام مي گيرد . نمي سازيم ،‌چون خراب خواهد شد . نمي رويم چون بايد برگرديم . نمي خنديم ، نمي گوييم ، نمي رقصيم ...
روياهايمان را تراژدي مي سازيم يا از تراژديهايمان رويا مي سازيم ؟
عشق هاي بي وصال ، خنده هايي بر درد ، تنهايي هايي اجباري ، فراغ هايي زجر آور . همه و همه اش از قبل درونمان ساخته مي شود . در درونمان رنج كشيدن را بيس مي كنيم . خودمان عليرغم تلاش براي خوشبختي يك گوشه اي مي نويسيم كه ممكن است رسيدني نباشد و به آن امكان بيشتر فكر مي كنيم تا به آن همه تلاش و بودن .راهروي زندگي بي پايان نيست ، يك روزي مي رسي آخرش ، يك روزي بر مي گردي عقب و يادت مي آيد كه چه ها كرده اي كه به آن چه مي خواهي برسي ، يادت مي آيد ننشسته اي از ترس شكست . خودت را مي بيني كه استوار قدم بر مي داري ،خودت را مي بيني كه هيچ وقت زجرهايي كه كشيده اي نتوانسته به تو بقبولاند سرنوشتت دست خودت نيست ، خودت را مي بيني كه هميشه آن ته هاي قلبت اميد داشته اي و مي بيني كه چه متين راههاي ناهموار را پيموده اي. و اينهاست كه تو را وامي دارد لبخند بزني و با خودت بگويي "خوب بود " .يادت باشد حتي يك لحظه هم از ترس شكستن ،امكان شكست را پيشاپيش كناره هاي دفترت ننويسي . تو اگر بخواهي پيروز مي شوي و اين يك حقيقت است و من به خودم ،به تو ،به حرفهايم و به اين راهرو ايمان دارم و به قدمهاي تو بيشتر از هر چيزي و به قدمهاي مصممت كه پيروزي را زودتر از آمدنش مي آورند. روياهايي را كه تراژيك شده اند رها مي كنم و از نو مي سازمشان . هيچ رويايي نبايد پيشاپيش خراب باشد . شيفت و ديليت را براي نا اميدي ها بگير و روياهايات را باور كن .زندگي از قبل در ذهن هر كداممان ساخته مي شود ما بازيگر فيلم نامه هاي نوشته شده مان هستيم .

+

پ.ن :توي جُنگهاي نوروزي يكي بود به نام ر ِنگ نوروزي ، از طرحش خوشم مي آمد . با اينكه كمي خزئبل قاطي داشت . از ر ِنگ و رقص و رنگ و طرحش لذت مي برديم . كانال چهاري بود گويا . و اين نامجو كه دستش مريزاد
پ.ن : توي بد مخمصه اي افتادم ، ثانيه به ثانيه بيشتر گير مي كنم ولي خب آرامشم هنوز از كف نرفته .

Labels:


02 April 2007

 يك ليوان چاي


ساعت نگار : ساعت يك دقيقه مانده به دوازده ، راه درازيست تا صبح ،‌امشب زياد كار دارم. بيدار خواهم بود . بيداري هاي نه چندان اجباري . بيداري هاي جبراني براي ساعت هايي كه تلف شده اند . براي كارهاي نيمه تمام . براي كدهاي ننوشته . خوب است كه بشود جبرانشان كرد .اگر نشود چه ؟
دور نگار : كاش لحظه هايي را كه از دست مي روند مي شد اين طور جبران كرد به همين سادگي . با همين بيداريها . توانستن هايي را كه هيچ وقت اتفاق نمي افتند را مي شود جبران كرد؟. مي توانستم برگردم ، مي توانستم بروم ، مي توانستم بگويم و همه ي اينها پيش از تولدشان پيش از آنكه حتي بهشان فكر شود نابود شده اند .
دقيقه نگار : ساعت سه دقيقه گذشت ، چه زود . صداي آبي مي آيد كه بخار شده خودش را مي كوبد به در و ديوار كتري از آن جا بالا مي رود و خودش را مي چسباند به سقف به ديوار و آرام سرد مي شود و مي ريزد پايين . هيچ صداي ديگري نيست . همه رفته اند و خوابيده اند ، شايد هم نخوابيده اند . شايد اگر مي توانستم بفهمم بيدارند يا نيستند برايم مهم مي شد ولي حالا كه قطعيت ندارد چه اهميتي دارد . چيزهايي برايمان اهميت مي يابند كه "گمان" نباشند . مگر چقدر مي توانيم روي "گمان" هايمان سرمايه گذاري كنيم .ولي چيزهايي هستند در عالم كه خودمان را در مقابلشان به آن راه مي زنيم فقط چون مطمئن نيستيم حقيقتشان چيست .سرمايه گذاري؟ بازهم صحبت حق و حقوق شد . حتي به چيزهايي كه مطمئن نيستيم فكر هم نمي كنيم .
روز نگار : به ويالون فكر مي كنم و دستهاي فرانك ، كه رويش مي رقصند . به خودم كه در رقص انگشتانش موج مي رفتم و به يك و دو كردن ِ تارها و به نوت . و به ساز و به آوا و به دو و به رِ ِ و به مي و به فا و به سو و به لا و به سي .به تك تكشان و به همه شان و حتي به آن كيف سياه كه همه ي نوت ها را در خود مي خواباند و ويالون را كه هميشه درون آرام گاهش بيدار است .
شب نگار : مي روم تنها صداي امشب را خاموش كنم . يا تنها صدايي را كه من مي شنوم خاموش كنم . چه كسي مي گويد تمام آن چيزهايي كه هست دقيقا همان چيزهاييست كه ما مي بينيم . يا ما مي شنويم .گوشم سنگين است براي شنيدن صداهاي ديگر ، صداي ديوار ، صداي سقف ، صداي فرش ، صداي چمن هاي پارك ، صداي بيد كه زلفهاي پريشانش حالا تا پنجره ي اتاقم مي آيند . و صداي بودن . مي روم كه چيزي بياورم همراهم باشد چند جرعه اي و توي راه زل مي زنم به چهره ام توي شيشه ي پنجره ي چوبي ،واقعن اين منم ؟ خيلي وقتها اين سوال را از خودم پرسيده ام . بعد از اين همه سال باز هم باور اينكه اين منم برايم سخت است . از خودم نمي ترسم فقط كمي غريبه مي شود . واقعن اين چيست؟ تصويري روي شيشه اي كه آن طرفش معلوم است ؟ اگر آن طرف من هم معلوم بود چه مي شد؟ بدن را هم يك نشانه مي دانم ، يك وجود براي به ياد آوري وجودي ديگر ، يك قابل لمس براي حس كردن يك غيرقابل لمس . ولي به گمانم انقدر اين نشانه را جدي گرفته ايم كه يادمان مي رود اين فقط سمبلي از آدميت است . چيزي كه آدم را يك جا در خودش جمع كند تا بقيه ببينندش ، من خودم را اين كالبد نمي بينم يك چيز پراكنده ام كه اين جا ظهور مي يابم و موقع مرگ ديگر چيزي يا سمبلي براي ديده شدن ندارم .
چاي خوران : يك چيزي كنار پنجره ها زنده است و چشمم بر مي گردد به طرفش ؛ ماهي ! اينها هم براي خودشان زنده اند زندگي مي كنند . آب مي خورند ،‌نمي خورند . تمام دغدغه شان اين است كه دهانشان را ببندند و باز كنند و وقتي وضعيت قرمز شد بپرند روي آب. يا حداقل ما اين ها را از آن ها مي بينيم . براي خودشان دغدغه هاي بزرگيست . بزرگ تر از دغدغه هاي ما . دغدغه هاي مرگ و زندگي . هنوز داغ است اين چايي . اين جا كه نگاهش مي كنم بخاري را نمي بينم كه بيايد بالا ولي وقتي بگيرمش زير چانه ام گرمايش را حس مي كنم كه زير چانه ام را نوازش مي كند . "حس " . مهم است كه بداني كدام حست را كجا به كار بري. دقيقا آن جايي كه مي گوييم هيچ چيزي براي ديدن وجود ندارد حتما چيزي براي شنيدن ، لمس كردن و بوييدن وجود دارد و اگر هيچ چيزي براي ديدن ، بوييدن ، شنيدن ،‌لمس كردن و چشيدن وجود نداشته باشد ، بايد احساسها را زير رو رو كرد و اطمينان داشت كه يك حسي كم آمده وگرنه بي وجودي امكان ندارد . هميشه يك چيزي هست ، حداقلش اين است كه تو براي فكر كردن آن جايي .
سوييچ كنان : حالا ديگر مجبوريم برويم در لينوكس تا كد بنويسيم و اجرا كنيم و جواب ندهد . يك چيزهاي ديگري بود مانده در دلمان كه بنويسيم . باشد وقتي ديگر .

Labels:


01 April 2007

 من باب بدبختي


بعضيا برا اينكه بدبخت به حساب بيان زيادي باحالن

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com