حرفهاي آخر اين هفته و هفته ي پسين آن مقدمه اي ان در باب : و اين است حرف هايي كه در اين دو هفته شايد بايد مي زدم .و قبل از آن بايد بگويم با افت و خيزهاي فراوانش كه گاهي ما را بر آن داشت خودمان را از دور مثل يك مرده سفيد پوش روي تخت كنار ملحفه هايي سپيد ببينيم ولي از همه شان لذت برديم .
- اعتراف مي كنم الان كه شنيدم خانومِ ِ ميرزا مرحوم شده زياد ناراحت نيستم ، فقط در حيرتم و در افسوس كه از ترسش كه بعد از ميرزا چطور زندگي كند مرد . حال فكر نكنيد عاشق هم بودند نه ! بحث همان داشتن و نداشتن است . همان بر فرق خود كوفتن عقرب . از ترس غم ناني كه بعد از ميرزا ندارد بخورد مرد . و چقدر ساكت مرد .و چقدر من از مظلوميت زنان ايراني نگرانم و از قانوني كه انگار نيست تا اين طور هر شب و هر روز فكر نكنند تا يك آنفاكتوسي بيايد سراغ يك زن ِ باغبان .
- اعتراف مي كنم آن روز كذايي كه با هم رفته بوديم بيرون كلي خنده مان گرفته بود وقتي خواستيم هفت نفره چپيده شويم توي يك ماشين و خوشحالم كه را ه كوتاه بود والا كه گمانم در و پيكر از هم گسسته بود .و چقدر خوب كه آن طرف ها ما آشنايي چيزي نداريم ! با اين حال اگر نبود خاطره اي نمي شد كه ساخته شود.
- اعتراف مي كنم فالي كه برايمان گرفتند تنها چيزي را كه براي ما مسجل كرد اين بود كه واقعا عالم عالم رياضيات است و لاغير .
- اعتراف مي كنم انقدر كه از دست اين دختر ه ي شاگرد اول دانشكده مان چهارشنبه حرس خورديم تا حالا از دست هيچ موجودي حرس نخورده بوديم !
- اعتراف مي كنم نه كه موضوع باليدن باشد ولي از بابت هايي كه بيشتر هم اجبار بوده از خودمان راضي هستيم . برايتان توصيه اش مي كنم .
- اعتراف مي كنم يكي از تراژديهاي بزرگ را اين هفته شنيدم و اعتراف مي كنم خشكم زد و اعتراف مي كنم درست است كه سعي كردم منطقي نگاه كنم ولي عكس العمل منطقي در مقابل تراژديهايي ازين نوع كمي غير منطقيست .ولي اعتراف مي كنم به عشق هاي اين نوع ايده آلي كه فرصت نقصان پيدا كردن نمي يابند حسوديمان مي شود .
- اعتراف مي كنم كلي خنده مان مي گيرد جفنگيات بعضي نوجوانها/جوانها را مي بينم و تجسمشان مي كنم چند سال آينده چطور پشيمان از اشتباهاتي مي شوند كه كرده اند و آن چنان اين درد بر دلشان مي ماند كه تا آن اعماقشان خواهد سوخت .
- دردو دلهاي خودماني آخر هفته :
- كلي خوشحاليم كه بحث اين داكيومنتمان بالاخره دارد تمام مي شود.
- نيازمان به باشگاه از مرحله ي حس گذشته به مرحله ي لزوم مي رسد .
- هميشه مي گفتم كسي كه بستني را پس بزند خيلي بي ذوق و لوس است . اين خوشي مفرط را چطور مي شود بي خيال شد . ولي حالا خودم با كمال تاثر مجبورم اين عمل بي شرمانه را مرتكب شوم .
- دلم داغ مي كند وقتي فكر مي كنم چطور مي شود كسي را دوست داشت و به پايش افتاد و او انگار كه نه انگار.
- كلي اين بازي جديدي كه با مهندس دكامايا راه انداخته ايم حال مي دهد . خيلي ها !يك كاري مي كنيم سر عكس العملش شرط مي بنديم و اين يعني حس پرديكشن ما تا آن بالاها پرواز مي كند . كمي نوستراداموسي مي خواهد . كه البت ما داريم .
- گفته اند «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد» حالا اين حمله ي مضبوحانه ي بعضي ها به بلاگ رولينگ باعث شد ما با الطاف اين
آقا كه لطفشان پايدار !بياييم در جمع فيد خوانان ( آن آقا هم رفته اند يك دوري بزنند برگردند روي نيمكنشان بنشينند نگرانشان نشويد ).
- يك چيزي دارد درونم نفس مي زند زنده بماند يا نماند . تضمين نمي كنم مي ماند . قول نمي دهم نماند .ولي اگر ماند حق ندارد دوباره بيافتد به كما ! گفته باشم !
- توصيه مي كنم در امتداد اعتراف به باليدن و اينها !در گوشتان پنبه بگذاريد براي شنيدن حرفهاي نا اميد كننده . سال پيش كه مي خواستم شروع كنم به شبيه سازي شبكه از بيخ و بن تعطيل بودم و يادم هست همه گرفته از دوستان ارشد و استاد و مديرگروه مرا منع كردند از كار كردن در اين شبيه ساز ولي كو گوش شنوا !اگر من نتوانم كس ديگري هم نمي تواند (حال كنيد خود تحويل گيري را). و حالا اين شده كه يادش گرفته ايم و پروژه است كه سرمان خراب مي شود . اين معنيش تاپ بودن كار من نيست . موضوع داشتن جسارت است . به الاغ هم يك سال بگويي «ار» آخرش مي گويد «ار».
- توصيه مي كنم شادي هاي كوچك بسازيد حالا من مانده ام شكوفه هاي باغ ميرزا يكهو همه شان با هم همين چند روز پيش در آمده اند يا چي؟
- توصيه مي كنم آن جاهايي را كه برايتان خاطره مي سازد بيكار نگذاريد . دوري همان نزديكي ها بزنيد و يادتان باشد خاطره ها جزئي از زندگيند جزئي از بودن.
- توصيه مي كنم نفس ِدوست داشتن را دوست بداريد .مهم نباشد برايتان آني كه دوستش داريد دوستتان داشته باشد . شما براي پيدا كردن اين حس برده ايد . چه اهميتي دارد او نمي فهمد .
- آرزو مي كنم نتايج ارشد را كه مي دهند شده باشم رتبه ي يك ! خب ما كه داريم آرزو مي كنيم !بگذاريد زياد بخواهيم .
- آرزو مي كنم هيچ گاهي دلي را نشكنم . خراب شدن زندگي هر كسي به نظر من فقط در دنبال شكستن دلي است .
- آرزو مي كنم اين وبلاگ جايي باشد براي پراكندن خوبي ،خوشي و دوستي .
- آرزو مي كنم يك دور دنيايي بزنيم . حالا دارم فكر مي كنم مي خواهم يك ماهي توي قطب باشم يك چند وقتي در استوا . و ِنيز و آمازون و اينها . آمريكاي جنوبي و هلند . استراليا !!!! فرانسه ، لندن زياد نه حالا يك موزه اي بدمان نمي آيد ببينيم . كانادا و آفريقا . برزيل ، مكزيك ، هند. چين ، ژاپن . مصر و خيلي جاهاي ديگر كه دلم مي خواهد وجب به وجب بگردمشان .
شيطان و دوشيزه پريم/زهير - پائولو كوئليو
حالا اين كه من اين آقا را دارم زياد مي خوانم . دليل بر تاييد نيست . زياد مي خوانم كه ببينم چه مي گويد.به اعتقاد من بايد همه چيز را خواند تا بتوان درباره شان نظر داد ولي فعلن سكوت مي كنم .
روزي قورباغه اي مي رود خواستگاري خدمت طوطي خانوم . قورباغه هي اصرار و خانوم طوطي هي انكار . قورباغه نا اميد مي شود كه حالا چه كنيم مي رود خانوم سوسكه را بياورد وساطت كند . خانوم سوسكه به خانوم طوطي يك چيزهايي ياد مي دهد و خانوم طوطي از آقاي قورباغه مي پرسد : " اگه دعوامون بشه منو با چي مي زني " و آقاي قورباغه يَك جواب باحالي مي دهد كه بازگوييش در اين مقال نمي گنجد .
خلاصه ...
دل خانوم طوطي از دست مي رود و ازدواج مي كنند . بعد از سالها زندگي شرافتمندانه [ خسته نشيد جوك داره شروع مي شه ] بچه شان به دنيا مي آيد مي شود قوطي ... هه هه هه هه
"هنگامه" ي افتخاري هي مي خواند و دور مي زند و من هي گوش مي كنم و نمي دانم بايد گريه كنمشان يا بخندم . در عين شادي غم را داد مي زند و من به اينكه فارسي مي دانم افتخار مي كنم .
يك ستاره مي شود روشن و خاموش ...
گفتم مگر اي نازنين قصد جان داري ...
- ته مانده ي حرفهاي آخر هفته :
- قبل تر ازين قلقلك حسوديمان خيلي مي آمد حالا فقط خوشحال مي شوم كه اين چيزها هم در اين عالم هست حالا هر چند من ممكن است نداشته باشمشان . و يادم نمي آيد جز به خوشبختي كسي به چيزي دلم خوش شده باشد .
- اتوپياييست اين مجازستان . ماركسيسم گويا اين جا پياده شده . لنين بيدار شو !عاشق حرف هاي خواندني وبلاگ ها، بودنشان كنار هم و شِر كردن اطلاعاتشان هستم و اين كه چيزي را يكي را از آن يكي متمايزمي كند فقط دانسته هايش است نه كجا بودنش يا چطور بودنش به من كلي احساس خوب مي دهد. يك حس نه مساوي بودن بلكه عوض شدن بيس هاي ارزيابي .
- حالا هنوز اين مونيتور سولماز اين جاست . حق داريد بگوييد زيادي تنبلم .
- اين انگشت كوچك پاي رايتمان دارد پدرمان را در مي آورد .
- قبلا مي گفتم اگر مي ترسم سقفي بريزد تقه اي مي زنم تا نتايجش را زودتر ببينم . حالا مي گويم شايد همان چند نفس هم غنيمت باشد . اگر واقعا بريزد چه مي شود .شايد بخواهم همين چند نفس بيشتر را ادامه دهم . چه عجله ايست كه بريزمش . قبل تر شايد اطمينان از نريختن است كه جرأت مي دهد تقه را بزنم .
- دلمان را پهن كنيم . دنيا يك چيزهايي را كه مي خواهيم از ما مي گيرد همان چيزها را در قالبهاي ديگر به ما مي دهد بس كه چشممان را دوخته ايم به از دست رفته ها ، به دست آورده هايمان را نمي بينيم .
- وقتي مي گويم نزديك نشو فقط براي اين است كه طاقت جزر و مدي كه تو برايم مي سازي را ندارم .و الا تو همان ماهي كه بودي هستي .
- خدا هفته ي بعد را به خير كند اين مهندس دكامايا باز دارد آن روي شيطان وارش را برايمان به نمايش مي گذارد .
-هر چي آروزي خوبه مال تو / هرچي كه خاطره داري مال من / اون روزاي عاشقونه مال تو/ اين شباي بي قراري مال من ( براي ثبت ، همين الان دارد مي خواند احسان و صدايش خوب است ها !و يا الان دارد به دلم مي نشيند )
- وقتي بودي موهايم بلند بود ، رفتي كوتاهشان كردم . حالا نيستي ، باز موهايم بلند شده .
- نقش يك قهرمان را بازي كردن از شجاعت است ؟ از جسارت است ؟ يا از خودخواهي؟
- قهرمان شدن خوشبختيست؟
- قهرمان ها را مي سازيم تا روي دردهايشان سرپوش بگذاريم؟
- زندگي كردن به عنوان يك قهرمان لذت بخش است ؟ همان قدر كه درد آور است ؟
Labels: ويكند نوشت