حرفهاي آخر هفته امقدمه اي در باب : الان كه شروع كرده ام به نوشتن تحقيقا دو دقيقه مانده به صفر بامداد (؟) .مي خواستيم بنشينيم كمي شبيه سازي كار كنيم ولي باز شيطان رفت توي جلدمان ، فعلا كه قصد بيرون آمدن هم ندارد انقدر اين شيطان درونم تكرار شده الان خودش تكرارم مي كند ( يكذره ترسيدم خداييش) - اعتراف مي كنم امسال را يك جور ديگر آغاز كرده ام . متفاوت با تمام سالهايي كه تا حالا ديده ام .
- اعتراف مي كنم خيلي ناراحت شدم كه يك جورهايي يك ناراحتي توي مهماني هاي فاميلي به وجود آمد ولي خب خوب شد كه تمام شد .
- اعتراف مي كنم خيلي از آدم هايي كه در صورت دلگيري رو مي كنند به طرف مقابل و مستقيم مي گويند چه مرگشان است خوشم مي آيد .
-اعتراف مي كنم امروز اين خواهر وسطيه كلي بهمان روحيه داد كه دنيا دنياي شبيه سازيست و اينا . كه بعدشم اگه كار كنم مي رسم به آن جايي كه مي توانم يكي از آن موفق ها باشم .
- اعتراف مي كنم يك ذره دلمان براي آن بدبختي كه يك خاطره ي بي سر و ته بي مزه تعريف كرد و ما آخرش از فرط بي سروتهي خنديديم سوخت . بدبخت بد ضايع شد .البته اعتراف مي كنم حقش بود چند سالي هست جماعتي دلشان مي خواهد شخص مذكور را به درجه ي ضايگي نائل كنند كه بالاخره ما اين عمل خطير را انجام داديم . البته اعتراف مي كنم شدتش كمي زياد بود .
- اعتراف مي كنم كلي خندمان گرفت از آن تعارفهاي بيخودي براي شام . آخر خانوم شما اگه مي خواستي به ما شام بدي كه تا حالا تا ته ِ حلقومونو پر كرده بودي ما رو چرا سياه مي كني . دلم براي آن پسر بدبختت مي سوزد كه جان ناقابلش را هر بار مي آوري وسط . صد باره بايد مرده باشد .
- درد دلهاي خودماني آخر هفته :
- برف امروز صبح اصلا و ابدا نچسبيد . رنگمان مثل گچ سفيد شد كه نكند دوباره بساط پالتو و بوت و اينها را بايد پهن كنيم
- سه روز ِ آزگار است من قرار است چند صفحه داكيومنت بخوانم . ولي هر روز دريغ از ديروز . داروي ضد بي خيالي نداريد؟
- يك چيزهايي كه به يادم مي آيد تا مغز استخوانم مي سوزد . داده ام همان اطراف يك كپسول آتش نشاني مجهز به سنسور نصب كنند خيال خودمان را راحت كنيم .
- احساس و اينها را كلهم بي خيال شده ايم . جون ِ شما !اين تو بميري ازون تو بميريا نيست .!
- خواهر داشتن خيلي خوب است . مخصوصن اينكه با هر دوتاشان كلي حال كني . چقدر خوب است كه هميشه هستند . يك وقتي والدين گرامشان نمي آيند ببرنشان .بچه كه بودم هميشه ازينكه دوستهايم يك وقتي مي رفتند خانه شان حرس مي خوردم . ولي چه خوب كه خواهر آدم هر وقت بخواهي هست .
- مهندس دكا نمي دونم چي چي من همين جا روي اين تريبون اعلام مي كنم بسته شدن جاده ي هراز به من مطلقن هيچ ربطي نداره .
- توصيه مي كنم اگر نمي توانيد اتوبوس را نگه داريد تا همه پياده شوند گلها را ببويند لا اقل خودتان پياده شويد .
- توصيه مي كنم هفته اي يك كتاب بخوانيد و واقعا بخوانيد نه اينكه مثل درسهاي شب امتحان ، آن هم درسهاي عمومي همه را فقط ورق بزنيد . من يادم هست بيست و چهار ساعت يا كمتر از امتحان دروس عمومي شروع مي كردم با در نظر گرفتن اينكه تا حالا سر كلاس نرفته ام و بار اول است كتاب را مي بينم . بار اول مي خواندم تاببينم اصلا چيست بار دوم كمي تا قسمتي مي فهميدم چيست بار سوم ديگر خداي درس بودم . كمتر از هجده نشدم ولي الان هيچ چي ازشان يادم نيست . بعضي ها كتابهاي ديگر را هم همين طور مي خوانند . ( بعضي ها هم تا روي خطهاي كتاب هاي لايت نكشند اصلا نمي توانند كتاب بخوانند)
- توصيه مي كنم براي كسي كه برايتان وقت مي گذارد وقت بگذاريد ، خودتان را الاف كسي نكنيد كه پشيزي برايتان ارزش قائل نيست .
- توصيه مي كنم دوستان صميميتان را الك كنيد ولي خوبهايش را سفت نگه داريد . اصلا لازم نيست آدم زياد دوست داشته باشد . فقط كافيست كه با بقيه رفتار خوبي داشته باشد .
- آرزو مي كنم هيچ وقت غم انساني را نبينم و غمي را نبينم كه توانايي تسكين دادنش را نداشته باشم . آرزو مي كنم در كلامم لا اقل بتوانم به اطرافيانم شور و آرامش هديه كنم .
- آرزو مي كنم امسال براي همه سال خوشبختي باشد .
- آرزو مي كنم بتوانم امواج متلاطمي كه گاهي اوقات در درونم طغيان مي كند را آرام كنم و آن قدر بر آنها احاطه داشته باشم كه كسي متوجه شان نشود .
- آرزو مي كنم اين مونيتورمان زودتر درست شود برگردد سر جايش . مرديم از خجالت بس كه مونيتور سولماز دستمان بود .است.خواهد بود .
A Rainy night in parise - Chris de burg
نداشتيد بگوييد دارم برايتان بگذارم اين جا يا لينك بدهم . فرض مي كنيم داريد .
- ته مانده ي حرفهاي آخر هفته :
- بالاخره وقتمان اجازه داد اين ميم مثل مادر را ديديم ( دير ديديم ؟ مهم ديدن است ) بابا چيزي نبود ها !كلي خودمان را آماده كرده بوديم با يك دوجين دستمال و اينها كه اشك بريزيم . خب گريه دار نبود كه اصلا ! گلشيفته خوب بود . ياري هم هم چنين. ولي فيلم كليشه اي بود . پر از نمادهاي تابلو . اصلا با نمادهاي تابلو آبمان توي يك جوي نمي رود . فيلم بايد مثله آبلوموف باشد يا حداقل مثل توت فرنگي هاي وحشي . نماد بي خودي كه نمي شود .
- اصلن كلن هيچ فيلم ايراني اي الان به ما حال نمي دهد . چرايش را نمي دانم !
- كلي سر اين حرفهاي مهربانو و فرانك به خودمان لعنت فرستاديم كه آخر به تو چه . خدا رو شكر تمام شد . دفعه ي آخرمان است .
- يك نقاشي اي هست توي اتاقمان آن بالا نزديك هاي سقف كنده شده . هواي گرم كه مي رود طرفش تكان مي خورد تا صبح نمي گذارد بخوابيم . الان به اين نتيجه رسيدم كه خب مي توانم يا بكنمش يا نصبش كنم . چرا زودتر نفهميده بودم .
- يك سري چيزهاي با حال كوچولو خريديم خيلي خوشمان مي آيد ازشان . انگار يك ويلاي مجهز با يك بنز توي لاتاري برده باشيم . همان قدر بهمان ذوق داده .
- يك ضد حالي هم از دوستان
جلد دومي خورديم نديد مي گيريم ولي بدانيد و آگاه باشيد كه خيلي بد است آدم زير حرفش بزند . دلمان شكست ، دلتان نشكناد . البته الان ديگر مهم نيست .
پس نوشت : الان دو دقيقه از صفر و چهل دقيقه رد شده كه من ديگر حرفم را تمام مي كنم چون خيلي زياد شده . مي رويم بخوابيم . يك چيز جالبي هم اين جاست . يك پتوي سفري پيچيده ايم دورمان . يكهو ديديم بعد يكسال هنوز ماركش را كسي نكنده . كلي مايه ي خنده است .
Labels: ويكند نوشت